چشمی که رنگ های مرده ی دَرهم را
			ديگر نمی شناخت
			در پای دار قالی نابافته
			خون می گريست
			
			و دست های کوچک و معصومی
			زندان خويش را
			می ريست
			
			
			{در نقش های بی در و پيکر
			پيکر نبود؛ فقط در بود
			در، بسته بود ولی امّا}
			
			
			يک تکدرخت
			تشنه، سوخته، بی برگ
			با خود، تبر به دست
			دنبال خويش
			می گشت:
			
			يک خويش خسته
			خسته، شکسته
			در وهم دورمانده ی يک دشت.
			
			
			{هر چند ريشه يی
			( بيهوده نه)
			در خاک مانده بود
			شايد هنوز ولی بر جا}
			
			
			مردی کنار چارپايه به خود خنديد
			وقتی طناب را
			در دست های مرتعش خود
			ديد.
			
			تصوير رنگ باخته يی را
			از جيب پاره پوره درآورد
			آن را نگاه کرد
			و بوسيد
			
			
			{مردی در انتهای اوّل خود بود
			در انتهای اوّل خود مردی
			تا ابتدای آخر خود می رفت}
			
			
			سنگی
			پرتاب شد
			و کفتری
			از شاخه يی
			افتاد يا پريد
			
			خونی سياه رنگ
			از پيکری 
			در گوشه يی چکيد
			
			
			{گويا زنی
			قبلاً گذشته بود از آنجا
			کبريت، توی دست و
			لباسی
			از نفت}
			
			
			در چارراه
			تو جار می زدی:
			«آهای! آی! کجاييد؟»
			
			(يادت نرفته است گمان می کنم هنوز)
			«آهای! آی! بياييد!»
			
			
			{در ازدحام، ولوله يی بود
			لوليده خلق، در هم.
			
			فرياد «مرگ بر»
			فرياد مرگ}
			
			
			غرّيد.
			ابری سياه.
			
			ابری سياه
			غرّيد.
			آه!
			
			{آن وقت:
			چيزی
			مثل تگرگ}
			
			مانديم و باز
			زنجير، ماند.
			شلّاق، ماند.
			ميدان تير
			وَ حلقه های دار.
			
			گفتی:
			«بيهوده بود
			بيهوده بود
			بيهوده بود
			انگار.»
			
			تا از کجای راه
			يا ناکجای راه
			راهی گشودَنيست
			«بيهوده»
			بيهوده نيست
			نمی دانی؟
			
			فرمان ايست داد کسی، يعنی:
			ديگر نَايست!
			
			من می روم.
			چه طور؟ تو می مانی؟