چو دیدم، عاقبت گرگم تو بودی...
(به بهانهٔ تحولات اخیر در سوریه)
محمد علی اصفهانی
۲۱ آذر ۱۴۰۳
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه، کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم، عاقبت، گرگم تو
بودی
(سعدی)
آنچه از قول هگل نقل می شود که شخصیتها و وقایع تاریخی دو بار
ظاهر میشوند، اگر واقعاً از او باشد و برداشت آزاد نباشد،
برای خودش حرفی است؛ اما تبصرهیی که انگلس به آن اضافه کرده
است و همان را مارکس در هجدهم برومر لوئی بناپارت آورده است، و
مرتباً در اینجا و آنجا به عنوان یک آیهٔ زمینی تکرار میشود،
منطقاً فقط کنایه و طنزی در ارتباط با وقایع معینی در تاریخ
فرانسه بوده است، و لاغیر.
سخن هراکلیتوس که هیچ کس نمی
تواند دو بار در یک رودخانه شنا کند، با روح فلسفهٔ هگل، و
همچنین مارکس، همخوانی بیشتری دارد.
اما اگر در هر صورت
قبول کنیم که تاریخ تکرار میشود، باز هم هیچ دلیلی برای
تبصرهیی که بار اول را تراژدی میداند و بار دوم را کمدی
نداریم.
تاریخ را، چه تکرار شود و چه تکرار نشود، معمولاً
تراژدی ها هستند که رقم میزنند.
دو واقعهٔ تاریخی نه
چندان دور از یکدیگرِ سرنگونی دیکتاتور لیبی و سرنگونی
دیکتاتور سوریه، هر دو تراژدی بوده اند نه کمدی؛ و هر دو به
تعبیری ترجمان خواست توده ها بوده اند، اما در وجه غالب خود
توسط کسانی که به لحاظ فرهنگی به مراتب عقب مانده تر از آن دو
دیکتاتور هستند به اجرا در آمده اند.
آنچه انقلاب بهمن
پنجاه و هفت نامیده شده است را هرگز با سقوط بشار اسد نمیتوان
مقایسه کرد. چرا که نه میتوان شاه ایران را در کنار این اهریمن
که خون چند صد هزار هموطن خود را به گردن دارد گذاشت، و نه
میتوان تودههای بزرگی از ایرانیان که در ترکیبی نامنسجم، در
پی سراب ساخته و پرداختهٔ اوهام و رؤیاهای شیرین اما ناخوش
تعبیر خویش به آن راه بیبرگشت پا نهاده بودند را با شرکت
کنندگان در سرنگونی سریع و ضربتی و غافلگیرانهٔ دیکتاتور سوریه
یکی دانست.
این دو مورد اما وجه مشترکی دارند. این وجه
مشترک، موضوع رهبری و هژمونی است. رهبری و هژمونیِ دو جریان
ارتجاعی همجنس و همسرشت، یکی در لیبی و سوریه، و یکی در
ایران، که مخالفتشان با وضع موجود نه به انگیزهٔ حرکت به جلو،
بلکه به انگیزهٔ حرکت به عقب، و بازگشت به صدها سال پیش بود و
هست.
اگر سرنوشتی مشابه سرنوشت سوریه
و لیبی، و آنچه در پنجاه و هفت بر سر ایران آمد را نمی خواهیم،
باید هر چه بیشتر بر محورهای زیر متمرکز شویم:
ـ رهبری و
هژمونی رو به فردا؛
ـ سازماندهی و تشکل؛
(که برایند این
دو، یک محور واحد را تشکیل میدهد.)
ـ تعیین اهداف استرتژیک
مرحلهیی کوتاه مدت در راستای کلی استراتژیهای کلان و دراز
مدت، و درک تفاوتهای این دو نوع استراتژی؛
ـ تاکتیکهای
مبارزه را مطلق نکردن؛ و اتخاذ تاکتیکهای متناسب با هر مرحله،
که ممکن است با تاکتیکهای متناسب با مرحلهٔ دیگر نه تنها
همگون نباشند بلکه در تضاد هم باشند؛
ـ محدود کردن سطح
انتظارات مرحلهیی؛ و ارتفاع سقف را در هر مرحلهیی، از کف
خواستههای مشترک تا سقف خواستههای مشترک بالاتر نگرفتن؛
ـ
پذیرش و تحمل تفاوتها و همچنین تضادهای درون صف مردم، از
منتهی الیه راست تا منتهی الیه چپ این صف؛
ـ و اجتناب از
تنزه طلبی و من با تو قهرم.
ـــــــــــــــــــــــــ
یک:
بحث تضاد های اصلی و فرعی، بحث دیگری است که
پیچیدگی های بسیار و هزار نکتهٔ باریکتر ز مو دارد، و نباید
با بحث قطب ها یکی گرفته شود.
به آن بحث باید جداگانه
پرداخت.
دو:
در حال حاضر، و در مرحلهٔ فعلی، و در
ایرانِ همین لحظهٔ تاریخی تعیین کننده، فقط دو قطب اصلی وجود
دارند و قطب سومی در کار نیست:
ـ قطب مردم، و قطب ج.ا.
در میان این دو قطب، البته ذرات معلق و سیارکهای سرگردان،
فراوانند.
و طبعاً باید این ذرات معلق و این سیارکهای
سرگردان را جذب قطب اول کرد، نه این که آن ها را با دست خود به
سمت قطب دوم راند.
یکی از موارد اجتناب از تنزه طلبی هم همین است.
کسانی که از دو قطبی هایی دیگر، مخصوصاً از دو قطبی در صف
مردمانِ به جان آمده از حاکمیت ج.ا سخن میگویند، یا شناخت
درستی از حال حاضر و مرحلهٔ فعلی ندارند، و یا خط ج.ا را به
پیش میبرند که دو قطبیهای کاذبی مثلاً میان مسلمان و غیر
مسلمان، با حجاب و بی حجاب، ملیگرا و قومگرا، جمهوری خواه و
مشروطه خواه، و غیره و غیره را تبلیغ یا تقویت میکند، و یا
میسازد و شکل میدهد.
ـــــــــــــــــــــــــ
راقم این سطور، پیش از این، در باب تکتک موارد بالا بسیار
نوشته است، و تا جایی که در توانش بوده است، راهکار هایی را
نیز به داوری خرد جمعی گذاشته است.
در مجال اندک این مقاله،
نمیتوان به این همه پرداخت، هرچند که همیشه باید به این همه
پرداخته شود.
بار ها، بهخصوص از مقطع جنبش
خرداد یا همان جنبش سبز تا به امروز، راقم این سطور، بر بدثمر
و ویرانگر بودنِ ندیدن یا به دیدهٔ اهمال دیدن ضرورت سازماندهی
و رهبری، و دل خوش داشتن به تعابیر فریبندهیی که مضمونشان
همان «هر نفر یک رهبر» مشهور است پا فشرده است، و هشدار داده
است که راه را بدون سازماندهی و رهبری واحد، (نه الزاماً رهبر
واحد)، و یا بدون دستکم یک هماهنگی مکتوب یا نامکتوب طی کردن،
غالباً رهروان را یا به ناکجا خواهد کشانید، و یا منهزم خواهد کرد و
فرو خواهد پاشید، و یا در خدمت دیگرانی قرار خواهد داد که
میخواهند از موقعیت موجود، به نفع خود بهره برداری کنند.
ـــــــــــــــــــــــــ
حافظ گفت:
قطع این
مرحله، بی همرهی خضر مکن
ظلمات است، بترس از خطر گمراهی
حتی اسکندر مقدونی هم، با آن همه توش و توانی که
داشت، بی همرهی خضر، نتوانست از ظلمات عبور کند و به سرچشمهٔ
آب حیات برسد.
ما اما فعلاً در جستجوی سرچشمهٔ آب حیات
نیستیم و هیچ اجباری نداریم به این که خود را به یافتن آن خضر
ناپیدا و نهانی که اسکندر نتوانست پیاش را بگیرد مشروط کنیم.
شاید وقتی دیگر!
وقتی که در کنار تربت حافظ، دختران و پسران
ما، سرخوش و شاد و رها، آنقدر گیسو افشان کنند و پای بکوبند
که خضر مبارکپی به برکت انفاس قدسی لسان الغیب، و به پاس این
پایکوبی و گیسو افشانی، از در درآید و ما را با خود تا سرچشمهٔ
آب حیات ببرد.
مگر خضر مبارکپی در آید
به یُمن
همتش، کاری گشاید
آنچه ما فعلاً در جستجوی آنیم اما
سرچشمهٔ آب حیات نیست.
آنچه ما فعلاً در جستجوی آنیم خودِ
حیات است و بس.
و این، کار را بسیار راحتتر میکند، و از
دغدغهها و وسواسیهای انتخاب میکاهد.
همانطور که در
ماههای نخستین جنبش جاری نوشته بودم:
دست یافتن به یک
رهبری واحد، در شرایط کنونی تقریباً ناممکن است؛ اما دست یافتن
به یک نهاد هماهنگ کنندهٔ عمومی، چندان ناممکن نیست.
این نهاد هماهنگ کننده، از ائتلاف و اتحاد و اینجور چیزها
حاصل نخواهد شد. و اگر از آن طریق، حاصل شدنی بود تا حالا
میبایست حاصل شده باشد.
تلاش برای اتحاد و ائتلاف میان
کسانی که هیچکدامشان آن دیگری را قبول ندارد، و هر کدامشان
میخواهد آن دیگری را تحت هژمومی خود قرار دهد، جُستن گوگرد
احمر است و به هدر دادن فرصتها. آن هم فرصتهایی تا به این
اندازه زودگذر و از دست رونده.
دولت در تبعید که دیگر
بدتر. چرا که در این طرف، خودش مایهٔ اختلاف همه با همه خواهد
بود و تعمیق کنندهٔ کینه و حقد و حسد و غیره و غیره. و در طرف
مردم هم، ناامید کننده و دلسرد کنندهٔ کسانی که ساختار آن را
نمیتوانند قبول داشته باشند.
و حق هم دارند که قبول نداشته
باشند.٭
در ظلماتِ این سالهای بد، دو تن، یکی پیروز و
یکی شکست خورده، داعیهٔ خضر مبارک پی بودن داشته اند.
یکیشان ما را به سیاهچالهٔ بیست و دو بهمن رسانید، و یکی
دیگر با به قربانگاه فرستادن چند ده هزار جان شیفتهیی که برای
مبارزه با آن یکی به او اعتماد کرده بودند، حجله در خون بست و
سرانجامش همین شد که میبینیم.
ـــــــــــــــــــــــــ
خوشبختانه ما اجباری نداریم
به این که خود را به یافتن آن خضر ناپیدا و نهانی که اسکندر هم
نتوانست بیابدش مشروط کنیم.
ما فعلاً نه در پی سرچشمهٔ آب
حیات، بلکه در پی خودِ حیات هستیم و بس. یعنی در پی آنچه در
شعار درخشان خیزشی که به جنبش تبدیل شده است و در یک قدمیِ چنگ
زدن بر یال انقلاب است، به شاعرانه ترین و خوشآهنگ ترین زبان
خلاصه شده است:
ـ زن، زندگی، آزادی!
زن:
که هم
بیان ارادهٔ دوباره برافراشتن قامت بلند پامال شدهٔ زنان میهن
ماست، و هم بیان لطافت و زیبایی و مهر و عشق و عاطفه، و زایش و
زایندگی و بالندگی.
و تقدیس حیات.
و ستایش زندگی.
زندگی:
که درست در نقطهٔ مقابل فرهنگ مرگ و خون و سرخ و
سرب داغ و آتش و شهید و شهید پروری و تفاخر به تعداد کشته
شدگان خودی (و تعداد کشته شدگان طرف مقابل به دست کشته شدگان
خودی)، و خرید و فروش خون قربانیان جهالتها و بیمسئولیتی های
خود در مساجد یا در کریدور هاست.
یکی با تسبیح و پیشانی
داغزده به آخرین مدل روز، و پشم و ریش و عبا و قبا و عمامه و
تحت الحنک، در مساجد.
احاطه شده با اوباش دشنه بر کف یا
تفنگ بر دوش.
و یکی با کت و شلوار و کراوات و پاپیون و
پوشت، و کیف در یک دست و دستمال در دست دیگر، در کریدور ها.
به امید دور زدن مردم میهن خود با تکدی مشروعیت از دیگران.
و آزادی:
که گوهر و جوهر و معنای زندگی انسان در هیأت
نوع و در هیأت جامعه و در هیأت فرد است به زبان اهل مدرسه. و
فلسفهٔ هبوط آدم بر خاک است و «از همین خاک، جهان دگری ساختن»
به زبان اقبال لاهوری و اهل نظر و اهل عرفان.
استقلال
هم که ظاهراً در اینجا غایب به نظر می آید خود در ذات آزادی
نهفته است.
آزادی و استقلال، هر دو در هم تنیده اند، و هر
کدامشان آن دیگری را با خود دارد و آن دیگری را شکل میدهد و
برخاسته از آن دیگری است.
ـ استقلال، آزادی از بند هر
آن چیزی است که آدمی را وابسته میکند و یا وابسته میخواهد؛
ـ و آزادی، استقلال از هر آن چیزی است که وابستگی را در پی
دارد و یا وابستگی را تداوم میبخشد.
از وابستگی به جبر
قوانین طبیعت گرفته تا وابستگی به قوانینی که وضع موجود را
توجیه یا تحمیل میکنند.
قوانین طبیعت را در ترکیب با
یکدیگر در هم شکستن و به خدمت انسان در آوردن و او را از مسیر
جبر ها عبور دادن، راه را دوران به دوران و عصر به عصر گشاده
تر و هموار تر کردن، و انسان غارنشین را تا انسان امروز، و
انسان امروز را تا فردا و فردا ها بردن، معنای آزادی است.
آزادی که خود نیز چیزی جز محصول همین تطوّر و سیرِ تطور و سیر
و تطور نیست.
زن، زندگی، آزادی را پاس بداریم و قدرش را
بدانیم.
این، واقعهیی تاریخی است که تکرار نخواهد شد!
۲۱ آذر ۱۴۰۳
ققنوس ـ سیاست انسانگرا
ـــــــــــــــــــــــــ
٭
چند نکته در باب آیندهٔ خیزش جاری
ـ آذر ۱۴۰۱
www.ghoghnoos.org/aak/221205.html
←
استراتژیهای مرحلهیی، مشروط به
تحقق اهداف استراتژی کلان نیستند ـ مرداد ۱۴۰۳
www.ghoghnoos.org/aak/240818.html
←
از عینیت تا ایده، و از ایده تا
عینیت و ایده ـ فروردین ۱۴۰۱
www.ghoghnoos.org/aak/220415.html
←
انقلاب یا رفرم؟ گذار از قلمرو
ایده به قلمرو عینیت ـ اردیبهشت ۱۳۹۹
www.ghoghnoos.org/aak/200425.html
←
جهان بینی، اراده ی برتر، و تقدیر
نوعیِ انسان ـ خرداد ۱۳۹۷
www.ghoghnoos.org/ao/ob/jahanbini.html