باغ
هر روز می سوزد.
کوچه
هر شب می گريد.
کجای اين روزگار
زنگار بی تفاوتی را
در اندام فرسوده ی راه
حک کرده است،
که اين گونه زهرگون
اشک نفرين
از چشم بی گناه کودکان
جاريست؟
شام خوبی می خورم
دريای بی شمار گرسنگان
به خوابم
نمی آيد ديگر.
پايان خوش هفته
تصوير تلخ آوارگی را
از خاطرم می شويد.
در سرزمينم
هيچ اندوهی ديگر
از آن چه می کنم
بازم نمی دارد.
جنگل
هر روز مسموم می شود
شهر
هر شب زخمی.
و
من گاهی از اين همه
اينجا و آنجا
حرفی می زنم
که بگويم
می فهمم
که بگويم
زنده ام.
که بگويم...
که...
راستی
کدام زنده ام من؟