گفتی
روزها هيچ اند
شب ها، خيالی بی هوده.
باغ را
از گل خالی کردی
رود را
از ماهی.
گفتی
تاريخ، انبوه فرسودگی است
زمان، تداوم پوچی
و انسان
مترسک اين بازی کوتاه.
از عشق
هر از گاهی اگر گفتی،
نيش خندی تلخ
چهره ات را پوشاند.
آن قدر
از سختی روزگار گفتی
که هيچ چشمی در من
به روی روشنی
راه نيافت
و من
در اقيانوس تاريکی
فرو رفتم
و من
در اين سرمای سنگين
يخ زدم.
و
در اين ورطه است
که از من
کنده می شود
هر چه اميدست.
که در من
پوچ می شود
هر چه عشق است.
و در امتداد اين سنگينی
بی هيچ آرامشی در درون
ذره ذره
می ميرم
و
چشمی که در گذشته
خشکيده است
آخرين تلخی را
تجربه می کند.
اما
جای من
در دل تو نيست
ای اقيانوس تيره!
ای تاريخ واژگونه!
ای صفحه ی تسليم!
من تو را
ورق می زنم
و
راه می افتم.