بخش های ديگر
 
صفحه ی اول
 
fl
 

نه سنگی، نه خاکی در کف

 
image
 
 
کامبيز گيلانی
 

به رودخانه خيره می مانم
به آن همه آرزو
که می رود
و
می رود.
 
به آرزو های بشر
خيره می شوم
که
چون رودی بی بستر
در هستی
جاريست.
 
نه سنگی
نه خاکی در کف
نه کناره ای در بر
نه ابتدايی از پس
نه پايانی در پيش.
 
رودی که می رود
و با خود
همه ی هستی را می برد.
 
به سايه ها خيره می شوم
آن ها که خورشيد را پوشانده اند
آن ها که شکل عوض می کنند
گاه در قامت دوستان زندگی
و
گاه در شمايل دشمنانش
رخ می نمايند.
 
سايه هايی پر ابهام
که هر آرزويی را
در مشت له کرده اند.
 
سايه هايی پراز
خون و استخوان
که رودخانه را
شخم می زنند.
 
به رودخانه خيره مانده ام
اما نه از بيرون.
من خود
در اين رودخانه
شناورم.
 
به اين رودی که می رود
پشت بايد کرد.
 
وقتی بر می گردم،
نگاهم
به نگاه ديگری
گره می خورد.
 
وقتی
پشت به آن همه
سايه و ترس می کنم،
دستی به سوی من
دراز می شود.
 
وقتی با هزار ترديد
می گيرمش،
سايه ها دور می شوند.
 
وقتی از خيره ماندن
دور می شوم،
در ژرفای نگاهی
که با او همراه شده ام،
بستر رودخانه را می بينم.
 
وقتی
خورشيد بر سطح آب می تابد،
سنگ و خاک و آبیِ رود
چشم های بی شماری را
بر من می نماياند
که پشت به سايه،
در آن سوی رودخانه
راه گريز جسته اند.
انگار
آرزوهای با آب رفته
باز گشته اند دوباره.
 
انگار
رودخانه
در آن بستری قرار گرفته است،
که بايد.
 
انگار...

 
بخش های ديگر
 
صفحه ی اول
 
fl