بی انقلاب، قصه ی ما سر نمی شود
وين جنبش از شعار، فراتر نمی شود
ديگر به نام ميهن و ديگر به نام دين
جز خر از اين به بعد کسی خر نمی شود:
ميهن به تاج و تخت ندارد نياز و نيز
دين و خدا قباله ی منبر نمی شود
سالوس دينفروش کفن دزد را بساط
بر هم زن و بگوی که ديگر نمی شود!
عنتر نوشته اند که انسان شود، ولی
انسان گمان مدار که عنتر نمی شود!
پرواز، واقعی سْت، پريدن بهانه است
پشّه اگر پريد کبوتر نمی شود!
کاری کنيم تا که نکردند کارمان
با کيميايشان مس ما زر نمی شود
بايد اميد خويش ببرّيم از اين و آن
مشکل، گشاده زين در و آن در نمی شود
از ضجّه ها و ناله و فرياد های ما
(هرچند حق) نه! گوش جهان کر نمی شود
ما آزموده ايم همهْ شيوه ها و حال
بی انقلاب، کار، ميسر نمی شود
از جان پاک اين همه در خون تپيده گل
باغی شکفته است که پرپر نمی شود
اين باغ سبز و سرخ و سفيد و هزار رنگ
بی آفتاب، ليک تناور نمی شود
ای آفتاب روشن ِ در راه: انقلاب!
بر دَم که بی تو شام به آخر نمی شود!
۵ شهريور ۱۳۸۸