بخش های ديگر
 
صفحه ی اول
 
fl
 
نه در رثا، که با ياد محمود درويش
محمد علی اصفهانی
 
   

اين مقاله، چهار سال پيش، در فردای پرواز محمود درويش به سوی ابديت بی نام و نشان، ويکی شدن جان عاشق او با ذات حيات نوشته شده است.
بيستم مرداد ۱۳۹۱


۲۰ مرداد ۱۳۸۷
۱۰ اوت ۲۰۰۸

به سوی تو می آيم.
نه مثل کبوتری که به لانه اش.
مثل کودکی که به خانه اش.

به سوی تو می آيم.
مثل خودم.
و ... همين.

به سوی تو می آيم
ای مادر!
ای زمين!
 
از مرثيه نويسی در پی مرگ اين و آن خوشم نمی آيد. ولی چند بار تا به حال اين کار را کرده ام. خوب يا بد.
فکر نمی کردم که اين چند خط شعری را که در مرداد بيست و سه سال پيش نوشته بودم، بايد در مردادی ديگر دوباره بنويسم. برای شاعری که گفته بود:
تو را شکست خواهم داد ای مرگ!

و راست گفته بود محمود درويش. نه اين که فکرکنی که اين، مرگ بود که او را شکست داد. نه! مرگ، تنها کسانی را شکست می دهد که با ذات حيات يکی نشده باشند...

لاشخور ها پيدايشان شده است باز. اين بار بالای سر محمود درويش.
و حتّی ابومازن قلّابی و محمود عباس واقعی، سه روز هم اعلام عزای عمومی کرده است.
همان که محمود درويش، نه در اعتراض به ماچ و بوسه های او با منفورترين رهبر اسراييل به نزد خود اسرائيليان تا به امروز، و يا در اعتراض به تقاضای او از اسراييل در هرچه بيشتر يک ميليون و نيم نفر از هم ميهنانش را در غزه در محاصره ی کامل دارويی و غذايی، به تدريج و در ميان سکوت وقيح «جامعه ی جهانی» قتل عام کردن، بلکه برای خيلی کم تر از اين ها، برای اعتراض به قرارداد صلح اسلو، از هيأت اجرايی سازمان آزادی فلسطين استعفا داد، و حتی تا مدّتی حاضر نشد که به سرزمينی باز گردد که تمام زندگيش در عشق به آن خلاصه می شد.

يار ديرين او عبدالباری عطوان، سردبير هفته نامه ی «القدس العربی» نوشته است که در پی اعتراض محمود درويش به قرارداد اسلو و استعفايش از سازمان آزادی فلسطين، او را به ناجوانمردانه ترين شکلی تحت فشار های مالی قرار دادند، و همه ی امکاناتش را محدود کردند. تا جايی که خودش در آن هنگام که هنوز ناچار نشده بود از تبعيد فرانسه به تبعيد فلسطين برود به عطوان گفته بود که کم تر از خانه خارج می شود، چون پول پرداخت يک فنجان قهوه را هم برای نشستن در يک کافه ندارد.
فقری که سرانجام، ناچارش کرد که به فلسطينی برگردد که آن را ديگرگونه می خواست. نه اين گونه که بود. يعنی که هست...

تا حالا شايد دولت آقای جرج دبليو بوش هم «اين ضايعه» را تسليت گفته باشد. همان دولتی که در اين واپسين ماه های حيات محمود درويش، تا مدت ها از دادن ويزای آمريکا به او برای معالجه ی بيماری سختش خودداری می کرد و او را با آن نياز فوری يی که به درمان داشت، و با آن حال بيماری، هر روز و هر هفته در پی کسب اجازه ی ورود به آمريکا به اين طرف و آن طرف می دوانيد.
آخر محمود درويش يک «تروريست» بود. تروريستی که با شعر هايش، با قلمش، و با نفس کشيدنش، ايجاد وحشت می کرد. و بذر مقاومت بر خاک فلسطين می افشانيد.
مگر نه اين که مقاومت، و ايجاد وحشت، دو کار اصلی تروريست هاست؟ يا ـ چه می دانم؟ ـ کار اصلی تروريست ها مقامت است و ايجاد وحشت؟
در دل چه کسانی امّا؟

خيلی سال پيش، شايد کم و بيش سی سال پيش، وقتی که در شورای تحريری يک مرکز انتشار کتاب در تهران کار می کردم، بانويی، دستنويسی برای انتشار به نزد ما آورد. با نثری روان، آراسته و پيراسته و دلنشين. ترجمه ی «يوميّات الحزن العادی» محمود درويش بود. روزانه های عادی حزن.
نمی دانم سرنوشت انتشار آن کتاب که همه ی ما به اتفاق بر انتشارش تأکيد می کرديم به کجا کشيد.
توفانی آمد و همه چيز را در هم فرو ريخت...
امّا اين نام «روزانه های عادی حزن»، از آن روز به بعد، ديگر رهايم نکرده است. و مخصوصاً امشب گريبانم را گرفته است و می گويد بنويس. ای اسير هميشه ی روزانه های عادی حزن! بنويس برای آن کس که از نخستين سال های جوانيت، با کلامش، عشق به فلسطين را در سويدای دل تو پايدارتر کرد.
برای آن که به جرم «نه» گفتن به وقفه در مقاومت، در واپسين ايام اقامتش در پاريس، حتی نمی توانست به کافه يی برود و قهوه يی سفارش دهد که پول پرداختش را نداشت...

«بنويس!» به من می گويد اين را «روزانه های عادی حزن». در باره ی کسی که سروده بود «بنويس»:

بنويس
من عربم
و شماره ی شناسنامه ام ۵۰۰۰۰ است...
من عربم.
يک نام بدون لقب
در سرزمينی که در آن هرچه هست
انفجار خشم است...

ريشه هايم
به قبل از ميلاد زمان باز می گردد
و به قبل از آن که اعصار، پديد آيند
و به قبل از سرو و زيتون
و به قبل از رويش علفزاران...

تاکستان های پدرانم را
از من دزديدی
و زمينی را که در آن کشت و کار می کرديم
من و تمام فرزندانم.
و برای من و نوادگانم
چيزی باقی نگذاشتی
به جز صخره ها.
آيا حکومت شما
اين ها را هم از ما خواهد گرفت ـ
آین‌طور که گفته شده است؟

امّا آدم هميشه نمی تواند بنويسد. يعنی آدم هميشه نمی تواند آن طور که دوست دارد، بنويسد. يعنی آدم هميشه نمی تواند آن طور بنويسد که دوست دارد.
و اين، خوب است و بد است.
بد است، چرا که وقتی پيش می آيد که نوشتن، ضرورتی است که آدم حق گريختن از آن را ندارد.
و خوب است، برای آن که اگر هميشه می شد نوشت، نوشتن، برای آدم يک عادت می شد. و اگر نوشتن، برای آدم يک عادت می شد، عادی می شد نوشتن. مثل روزانه های عادی حزن...

در اين چند سال، دو مصاحبه از محمود درويش را ترجمه کرده بودم. يکی گفتگويش با لوموند فرانسه، و ديگری گفتگويش با ايل مانيفستوی ايتاليا.
دلم می خواست اين هردو مصاحبه را به تمام و کمال در اينجا بياورم. اما ديدم هم مطلب به درازا خواهد کشيد، هم احياناً خواننده خسته خواهد شد، و هم ضرورت چندانی به چنان کاری نيست. چون اين هردو، همچنان در سايت ققنوس و دو سه سايت ديگر قابل دسترسی هستند.
گفتم پس، پاره هايی کوتاه از اين دو مصاحبه را، بی ترتيب و با ترتيب، بی ربط و باربط، بالا شده و پايين شده، و پايين شده و بالا شده در اين جا بياورم.
بياورم و بگذرم.
و آرام کنم آن کس را که به من می گويد «بنويس»؛ و هيچ فکر نمی کند که آدم هميشه نمی تواند بنويسد. و که اين، هم خوب است و هم بد...

٭ ٭ ٭

ما ـ فلسطينی ها ـ وارد يک مرحله ی پوچی شده ايم: پوچی سربازانی که در ميدان جنگ های داخلی، يکديگر را می کشند. پوچی يی منتهی شونده به پوسيدگی و مرگ. مفاهيم و معانی و ارزش ها، از ما می گريزند. و تصويرمان هم حتّی. حتّی تصويرمان هم از ما می گريزد...
بعد از عبور از يک مرحله ی گذار، معلّق مانده در مبارزه ی آزاديبخش و وعده ی برقراری يک دولت مستقل، تقريباً می شود چنين گفت که: مشغوليم؛ امّا...هيچ نداريم...

يک ملّت، در تماميّت خود، در زندان به سر می بَرَد. و دوستاقبانان اين زندان، وقتی که تنش بزرگی پيش می آيد، به تماشای زندانيان، سرگرم می شوند. زندانيانی که خود، با خود می جنگند.
و بعد، آن ها ـ دوستاقبانان ـ با اختلاف های اين ها ـ زندانيان ـ و با حدّ و توان تعامل و تحمّل و مرزبندی های اين ها، به بازی می پردازند.
در غزّه، ما گرسنه ايم. و انسان گرسنه يی که مسلّح باشد، می تواند به يک مزدور بدل شود، و مشکلات خودش را بر سر مردم خودش فرو بريزد. [در آن هنگام، هنوز فلسطين دو تکّه نشده بود، و آنچه ميشل وارشاوسکی، نويسنده و متفکّر برجسته ی اسراييلی آن را «کودتای کورتاژ شده ی بخشی از افراد سازمان آزادی فلسطين، به وسيله ی محمد دحلان و اوباش او» می نامد اتفاق نيافتاده بود. کودتايی که باز به گفته ی وارشاوسکی، ساز های آن در واشنگتن و تل آويو کوک شده بود. ٭].
امّا همچنين، بعضی چيز های بنيادی يی که به سر و سامان نرسيده اند هم وجود دارند که فراتر از اختلافات داخلی و خطّ و خطوط سياسی هستند، و برادر را به جای جنگ با دشمن، به سوی جنگ با برادر می رانند.
قرارداد «اسلو» چاه ويلی را حفر کرد که ما اينک در آن فرو افتاده ايم. ما هنوز نتوانسته ايم اين را بفهميم که موقعيّت کنونی ما چيست، و اسراييل چگونه برايمان چنان فضايی ساخته است که حتّی توانايی های بالقوّه ی ما هم درآن از ميان برود. اسراييل. اسراييلی که ناشنواست. که کر است. که گوش بر هر سخن درستی فرو بسته است.
اسراييل، پای فرارداد، امضا می گذارد؛ ولی به آن عمل نمی کند. اسراييل، اراده می کند که آن ديوار معروف جداسازی را برپا کند؛ و بر اراده ی خود، جامه ی عمل می پوشاند. و «صلح»، همچنان، چون کلمه يی مرده، به زندگی خود ادامه می دهد. حتّی وقتی که تمام کشور های عربی برای عادی سازی روابط خود با اسراييل اعلام آمادگی می کنند و در اين زمينه، فعّال می شوند.

٭ ٭ ٭

جهان عربی ـ اسلامی، عميقاً احساس بی عدالتی می کند؛ و غرب را مسئول اين بی عدالتی می داند. «غرب» ی که با يک نوع « انتگريسم» امپرياليستی، به اين احساس جهان عربی ـ اسلامی پاسخ می دهد؛ و اين احساس را قوی تر می سازد.

در چنين فضايی، ما با يک هويّت زخمخورده، سر و کار داريم....
اعراب و مسلمانان، با يک «استبداد مطلق و فراگير» آمريکايی، و با استبداد های منطقه يی، رو در رو هستند؛ و نمی دانند که بالاخره در کجا جا دارند.
علاوه بر اين: آن ها ثروت [غرب] را بر روی تمامی اکران ها می بينند و آن را با زندگی فلاکتبار خودشان مقايسه می کنند.
آن ها احساس می کنند که به بيرون تاريخ، پرتاب شده اند. و در نتيجه، به پناه تاريخ ساکن خود می خزند. رفتاری که بنا به تعريف، گذشته گرايی است.
اين زخمخوردگی، به قانقاريا تبديل می شود؛ در حالی که رهيابی ها و تلاش ها به هدر می روند و نشانه های راه، گم می شوند.

ناسيونالپيسم، سوسياليسم، و کمونيسم، در اين زمينه، شکست خورده اند. حتّی از مفهوم اصالت حقوق انسان هم چيزی برای اعراب و مسلمانان، باقی نمانده است. چرا که در مورد آن ها، حتّی قواعد بين الملی هم رعايت نمی شود. بی آنکه هيچ اتّفاقی بيافتد!

٭ ٭ ٭

من از نا آگاهی عمومی غرب بر مقوله ی اسلاميسم، هراسانم. انواع مختلف اسلاميسم وجود دارد.
اگر بخواهيم يک مثال برنيم، سَلَفی ها و حماس، بسيار با هم تفاوت دارند.
حماس، در درجه ی اوّل، حرکتی ناسيوناليستی است. حرکتی ناسيوناليستی با يک نگاه مذهبی.
امّا غرب هم، به اسلاميسم، به عنوان يک مجموعه ی همگون، به عنوان يک «بلوک»، نگاه می کند...

مشکل اساسی تاريخ صهيونيزم اين است که تلاش کرده است تا واقعيّت صحنه را ناديده بگيرد.
از همان آغاز، او می دانست که شعارش نادرست است:
«يک سرزمين ِ بدون مردمان، برای مردمان ِ بدون سرزمين»!
در اين سرزمين، مردمانی وجود داشتند. در حالی که صهيونيزم به طوری رفتار کرد که انگار اصلاً اين مردمان، وجود نداشتند، يا داخل آدم به حساب نمی آمدند.
و اين ماجرا، ادامه دارد...

اسراييل، از دهه ها پيش، وجود يک حرکت ملّی فلسطينی را انکار کرده است. آن ها می گفتند کهOLP هيچ نيست مگر يک «سازمان تروريست».
امّا، يک روز، ناچار شدند که اين سازمان را به رسميّت بشناسند.
امروز، آن ها می گويند که:
ـ حرف گفتگو با حماس را هم نزنيد.
امّا، سرانجام، به گفتگو با حماس خواهند رسيد.
همانطور که در مورد OLP چنين پيش آمد.
٭ ٭ ٭

شعر واقعی، يک معجون شيميايی بسيار استثنايی و مخصوص است که کار تبديل تجربه ی دسته جمعی به تجربه ی درونی و شخصی را انجام می دهد.
شعر، واقعيّت را دريافت می کند؛ و برای اين که قابل تحمّلش کند، به مجاز و استعاره، بدل می سازدش.
وقتی که من در زندان بودم، از نظرگاه يک شاعر، زندانبان خودم را يک زندانی می ديدم؛ و خودم را آزاد تر از او حس می کردم. برای آن که من فقط از آزادی محروم شده بودم؛ امّا نه همچون او از قدرت شناختن ديگری در اندرون خودم.
من عقيده ام را عوض نکرده ام. ما خطوط چهره ی مشترکی داريم. و در شرايطی از اين دست که به پيچيدگی طبيعت انسان بر می گردد، ممکن است اينطور پيش بيايد که نقش ها جای خود را به يکديگر بدهند. امّا من نمی خواهم خود را در تصويری که دشمن برای من انتخاب کرده است ببينم.
من اردوگاه بازندگان را انتخاب کرده ام. من خودم را مثل يک شاعر شهر «تروا» حس می کنم. يکی از آن هايی که ازهمه چيز محرومش کرده اند. حتّی از حقّ بيان ناتوانی های خودش...

از ميان فلسطينيان ـ که در شرايط دشواری زندگی می کنند ـ بعضی ها از شاعر می خواهند که گاهشمار نويس ماجرا های تراژيکی باشد که هر روز بر فلسطين می گذرد. امّا زبان شعر و شاعری نمی تواند همان زبان روزنامه و راديو تلويزيون باشد. حتّی لازم است که زبان شعر و شاعری، برای نگاه کردن به جهان، و انتقال آنچه در اين نگاه به جهان می بيند به ديگران، کمی خود را در حاشيه قرار دهد.
شعر و شاعری بايد غافلگير کند. بايد باعث تعجّب و تحيّر شود.
شعر و شاعری بايد سخن گفتن از يک گربه يا يک بيابان، از نظرگاه کودکی باشد که برای نخستين بار، اين ها را کشف کرده است...

من از اشغالگری، نفرت دارم. امّا نمی خواهم که هر روز، اين را به قالب شعر در آورم. شعر های بی شمار، رسمی و خشک، و يا سراسر اشتياق و شور، هيچ خدمتی به فلسطينی نمی کنند. برای اين که اين نوع شعر ها، انسان فلسطينی را در يک شعار، خلاصه می کنند. برای اين که اين نوع شعر ها، انسان فلسطينی را در تصويری که دشمن می خواهد از او ترسيم کند منجمد می کنند. برای اين که اين نوع شعر ها، اصيل ترين و ذاتی ترين و اندرونی ترين هويّت انسان فلسطينی را، از ديدگان، پنهان می کنند...

هيچ فلسطينی يی نمی تواند بگويد که واقعاً سياست را کنار گذاشته است. امّا من خودم مدّت زيادی است که ديگر، نقشی رسمی در ساخت و بافت زندگی سياسی فلسطين ندارم. نقش رسمی، برای من، حالت باری بر دوش و زخمی دردناک داشت...
شعر و شاعری بايد راه خود را، در بيرون از طرح ها و انگاره ها و کليشه ها ادامه دهد...

اين روز ها چشم انداز و نمای سياسی جهان عرب، تغيير کرده است و فقير شده است.
ديگر، مرجع ها و الگو های بزرگ وجود ندارند. و ديگر، يک ديالکتيک سياسی واقعی در کار نيست: حرمتگزاری به عقايد يکديگر؛ و گوشسپاری معصومانه به ديگری.
ما را انعطاف ناپذيری و صلبيّت، له کرده است:
ـ آن کس که سخن از تفاوت های سياسی می گويد، ممکن است که خائن نام بگيرد.
ـ آن کس که با متعصّبين، موافق نباشد، ممکن است که کافر شمرده شود.
ـ آن کس که با بعضی از روشنفکران همفکر نباشد، ممکن است که بيهوده گو به حساب بيايد.

و اينچنين است که من از بحث های بی سود و ثمر، اجتناب می کنم. خودم را من، به همين راضی کرده ام که از روح مردم خود، حرف بزنم. از پيوندهاشان. از انديشه و خرد و منطقشان. و از توانايی هاشان.
من می کوشم تا برای خودم اميد بيافرينم!

٭ ٭ ٭

تصوير انسان فلسطينی، در جهان، تغيير يافته است:
پيشتر ها، اين تصوير، تصوير يک پارتيزان آزادی بود. ولی امروز، رسانه های جمعی آمريکايی و اسراييلی، بر انسان فلسطينی در اين تصوير، لباس يک تروريست پوشانيده اند؛ و صورتکی هم بر او نهاده اند. و انسان فلسطينی بايد در چنين صورتکی و در چنين لباسی، خود را باز بيابد و باز بشناسد...

مشکل اصلی را جهان از ياد برده است:
يک ملّت، چهل سال است [از زمان اشغال بخش های جديدتری از فلسطين به وسيله ی اسراييل در سال ۱۹۶۷ تا زمان اين مصاحبه] که تحت اشغال، زندگی می کند.
يک ملّت، چهل سال است که هيچ چيز غير عادّی و نامعقولی را نمی خواهد به جز فقط ۲۲ درصد از سرزمين تاريخی خودش را.
تمام دنيا امّا، از اين حرف ها حوصله اش سر می رود، و اصلاً وقت خودش را به اين هدر نمی کند که ببيند ما، انسان های محاصره شده و محبوس شده در خاک خود، جانمان تا چه اندازه به لب رسيده است، و تا چه اندازه، اين نيرويی که می تواند متمرکز شود، امکان منفجر شدن دارد.
چهان، [نسبت به فلسطينيان] کينه و نفرت توليد می کند. امّا، اسراييل را به هيچ چيز بدی متّهم نمی سازد. چرا که از مارک «ضدّ يهودی بودن» می ترسد.

اسراييل، به جای آن که آنچنان که هست، يک دولت سرکوبگر، معرّفی شود، به يک ارزش قومی و نژادی بدل شده است: پديده يی ـ نه ديگر ـ تاريخی. بلکه پديده يی ماوراء طبيعی. و شيمون پرز که خودش را به عنوان مرد صلح جا می زند، به خويش اجازه می دهد که بی دغدغه و در نهايت آرامش بگويد که کولونی ها چيزی نيستند مگر بلوک های مسکونی اسراييل.
زبان سياست، مطابق اراده ی اسراييل، و در اطاعت از آن، به کلّی تغيير کرده است:
از اين پس، ديگر کلمه ی «اشغالگری»، يک کلمه ی غير قابل تلفّظ است؛ يک کلمه ی غير قابل تحمّل است؛ و يک کلمه ی غير قابل درک است...

در دفترچه ی خاطرات اسراييل، ديگر، حق بازگشت فلسطينی بيرون رانده شده از سرزمين خود، کلامی ممنوعه است.
نه تنها در دفترچه ی خاطرات اسراييل. بلکه حتّی به نزد رژيم های حاکم بر بعضی از کشور های عربی نيز.
و همچنين: به نزد جامعه ی جهانی.
چرا؟ برای اين که ـ اينطور استدلال می کنند اين ها ـ بازگشت فلسطينی بيرون رانده شده از سرزمين خود، خطری است برای اسراييل.
و در اين ميان، هم تعداد در به دران فلسطينی افزون تر از پيش می شود؛ و هم شرايط، دشوار تر می شوند.
به نظر می رسد که «حق برگشت»، ديگر از اين پس، از آنِ قوم يهود است که دوهزار سال قبل از او سلب شده بود؛ ولی از آنِ آن هايی نيست که بيشتر از پنجاه شست سال نمی شود که از سرزمين خود به بيرون انداخته شده اند. برای آن ها فقط يک حق، باقی مانده است: حقّ ترک هميشگی وطن و در جايی ديگر سکونت گزيدن.
هر وقت که من به خيمه گاه های پناهندگان فلسطينی بروم، و يا تلويزيون را روشن کنم، فقط يک تصوير می بينم. هميشه. هميشه فقط همين يک تصوير را:
يک زن، که بچه اش را و اثاثيه اش را با خودش حمل می کند تا به خيمه گاهی در رَفَح، در غزّه، يا در لبنان، فرار کند.
اين زن، قبل تر ها، مادر من بود؛ بعد، خواهر من بود؛ و شايد حالا، دختر من است...
------------------------------
برای خواندن متن کامل اين دو ترجمه، همراه با مقدّمه ها و توضيحات می توانيد به دو لينک زير در سايت ققنوس مراجعه کنيد:
ماجرای کاريکاتور ها، و انتخابات فلسطين ـ گفتگوی لوموند با محمود درويش:
http://www.ghoghnoos.org/ah/hb/drv-mo.html
گفتگو ی ايل مانيفستو با محمود درويش، در باب سياست، و در باب شعر:
http://www.ghoghnoos.org/ah/hb/drv-il.html
٭ مسأله ی غزّه، اصلاً مسأله ی جنگ داخلی نيست. مسأله، مسأله ی يک توطئه ی کورتاژ شده ی کودتاست. کودتايی که ساز های ارکستر آن در واشنگتن و تل آويو، کوک شده بود...
اين همدستی و همکاری محمود عبّاس با آمريکا و اسراييل، در به گروگان گرفتن نزديک به يک و نيم ميليون نفر از هموطنان خود، احتمالاً برای او خيلی گران تمام خواهد شد.
ميشل وارشاوسکی ـ «در فلسطين، چه کسی عليه چه کسی کوتا کرد؟» بازتکثير از ليگ کمونيست انقلابی فرانسه:

http://www.ghoghnoos.org/ak/kp/wrsh-c.html

 
بخش های ديگر
 
صفحه ی اول
 
fl