خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
آيا تو را پاسخی هست؟
--------------------------
 
 
شفيعی کدکنی
-----------------
 

ابر است و باران و باران
 
پايان خواب زمستانی باغ
 
آغاز بيداری جويباران
 
 
سالی چه دشوار سالی
 
بر تو گذشت و تو خاموش
 
از هيچ آواز و از هيچ شوری
 
بر خود نلرزيدی و شور و شعری
 
در چنگ فرياد تو پنجه نفکند
 
 
آن لحظه هايی که چون موج
 
می بردت از خويش بی خويش
 
در کوچه های نگارين تاريخ
 
وقتی که بر چوبه ی دار
 
مردی
 
به لبخند خود
 
صبح را فتح می کرد
 
و شحنه ی پير، با تازيانه
 
می راند خيل تماشاگران را
 
شعری که آهسته از گوشه ی راه
 
لبخند می زد به رويت
 
اما تو آن لحظه ها را
 
به خميازه خويشتن می سپردی
 
وان خشم و فرياد
 
گردابی از عقده ها در گلويت

 
آن لحظه ی نغز کز ساحلش دور گشتی
 
آن لحظه يک لحظه ی آشنا بود
 
آه بيگانگی با خود است اين
 
يا
 
بيگانگی با خدا بود؟

 
وقتی گل سرخ، پر پر شد از باد
 
ديدی و خامش نشستی
 
وقتی که صد کوکب از دور دستان اين شب
 
در خيمه ی آسمان ريخت
 
تو روزن خانه را بر تماشای آن لحظه بستی
 
آن مايه باران و آن مايه گل ها
 
ديدار های تو را از غباران شب ها و شک ها
 
شستند
 
با اين همه هيچ هرگز نگفتی
 
ديدار های تو با آينه روزها
 
آه

 
در لحظه هايی که ديدار
 
در کوچه ی پار و پيرار
 
از دور می شد پديدار
 
ديگر تو آن شعله ی سبز
 
وان شور پارينه را کشته بودی
 
قلبت نمی زد که آنک
 
آن خنده ی آشکارا
 
وان گريه های نهانک

 
آن لحظه ها
 
مثل انبوه مرغابيان
 
و صفير گلوله
 
از تو گريزان گذشتند
 
تا هيچ رفتند و درهيچ خفتند
 
شايد غباری
 
در آيينه ی يادهايت
 
نهفتند

 
بشکن طلسم سکون را
 
به آواز گه گاه
 
تا باز آن نغمه ی عاشقانه
 
اين پهنه را پر کند جاودانه
 
خاموشی و مرگ، آيينه ی يک سرودند
 
نشنيدی اين راز را از لب مرغ مرده
 
که در قفس جان سپرده
 
بودن
 
يعنی هميشه سرودن
 
بودن: سرودن سرودن
 
زنگ سکون را زدودن

 
تو نغمه ی خويش را
 
در بيابان رها کن
 
گوش از کران تر کرانها
 
آن نغمه را می ربايد
 
باران که باريد هر جويباری
 
چندان که گنجای دارد
 
پر می کند ذوق پيمانه اش را
 
و با سرود خوش آب ها می سرايد
 
 
وقتی که آن زورق برگ
 
برگ گل سرخ
 
در آب ها غرقه می شد
 
صد واژه ی منقلب بر لبانت
 
جوشيد و شعری نگفتی
 
مبهوت و حيران نشستی
 
يا گر سرودی سرودی
 
از هيبت محتسب واژگان را
 
در دل به هفت آب شستی
 
صد کاروان شوق
 
صد دجله نفرت
 
در سينه ات بود اما نهفتی
 
 
ای شاعر روستايی
 
که رگبار آوازهايت
 
در خشم ابری شبانه
 
می شست از چهره ی شب
 
خواب در و دار و ديوار
 
نام گل سرخ را باز
 
تکرار کن باز تکرار

از کتاب «در کوچه باغ های نشابور»

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول