image image
 
 

خطی کشيده تا
خطی کشيده تر

Mohammad Ali Esfahani   محمد علی اصفهانی
 
محمد علی اصفهانی
 
   

چشمی که رنگ های مرده ی دَرهم را
ديگر نمی شناخت
در پای دار قالی نابافته
خون می گريست

و دست های کوچک و معصومی
زندان خويش را
می ريست


{در نقش های بی در و پيکر
پيکر نبود؛ فقط در بود
در، بسته بود ولی امّا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌}


يک تکدرخت
تشنه، سوخته، بی برگ
با خود، تبر به دست
دنبال خويش
می گشت:

يک خويش خسته
خسته، شکسته
در وهم دورمانده ی يک دشت.


{هر چند ريشه يی
( بيهوده نه)
در خاک مانده بود
شايد هنوز ولی بر جا}


مردی کنار چارپايه به خود خنديد
وقتی طناب را
در دست های مرتعش خود
ديد.

تصوير رنگ باخته يی را
از جيب پاره پوره درآورد
آن را نگاه کرد
و بوسيد


{مردی در انتهای اوّل خود بود
در انتهای اوّل خود مردی
تا ابتدای آخر خود می رفت}


سنگی
پرتاب شد
و کفتری
از شاخه يی
افتاد يا پريد

خونی سياه رنگ
از پيکری
در گوشه يی چکيد


{گويا زنی
قبلاً گذشته بود از آنجا
کبريت، توی دست و
لباسی
از نفت}


در چارراه
تو جار می زدی:
«آهای! آی! کجاييد؟»

(يادت نرفته است گمان می کنم هنوز)
«آهای! آی! بياييد!»


{در ازدحام، ولوله يی بود
لوليده خلق، در هم.

فرياد «مرگ بر»
فرياد مرگ}


غرّيد.
ابری سياه.

ابری سياه
غرّيد.
آه!

{آن وقت:
چيزی
مثل تگرگ}

مانديم و باز
زنجير، ماند.
شلّاق، ماند.
ميدان تير
وَ حلقه های دار.

گفتی:
«بيهوده بود
بيهوده بود
بيهوده بود
انگار.»

تا از کجای راه
يا ناکجای راه
راهی گشودَنيست
«بيهوده»
بيهوده نيست
نمی دانی؟

فرمان ايست داد کسی، يعنی:
ديگر نَايست!

من می روم.
چه طور؟ تو می مانی؟

 
image image