بخش های ديگر
 
صفحه ی اول
 
fl
 

در سالگرد آغاز جنبش سبز، ياد و نام کبوتران شهيد را گرامی بداريم!
 

Mohammad Ali Esfahani   محمد علی اصفهانی
 
محمد علی اصفهانی
 

۲۲ خرداد ۱۳۹۴
ــــــــــــــــــــــــ

خبر آمده است که داعش، پرورش کبوتر را ممنوع کرده است تا نسل کبوتران را از زمين براندازد، و «کمیته ی شرعی» اش فتوا داده است که پرورش دهندگان کبوتر، و کبوترباز ها را باید به زندان انداخت و شلاق زد و ـ چه می دانم ـ شاید حتی سر برید و سر بريده اشان را هم بر نيزه ها کرد و در بازار های شام و کوفه چرخانيد و زن و بچه اشان را نيز به کنيزی و غلامی برد.
و من، به ياد بيست و يک سال پيش افتاده ام و قتل عام دوازده هزار کبوتر در قم. و آنچه در همان زمان در رثای کبوتران شهيد نوشته بودم و در «روزمره های پاره» ام منتشر کرده بودم.

سال ها در غربت، زود نمی گذرند چندان. تلخ اما چرا. تلخ می گذرند چندان. و چندان تر از چندان.
سال ها در غربت.

و چون به تلخی ها خو گرفته ایم است که فکر می کنیم که سال ها در غربت، زود می گذرند.
و اصلاً به تلخی ها خو گرفته ايم تا سال ها در غربت، زود بگذرند. و تا فراموش کنيم که اين گذار، نه گذار سال ها، که گذار نسل هايی است که سوخته زاده می شوند و سوخته بزرگ می شوند و سوخته، در کنج زندانی، بالای چوبه ی داری، در فريادی میان کوچه و خيابانی، و در بغض شکسته يا ناشکسته يی می ميرند.

ار بيست و يک سال پيش تا امروز، چند نسل عوض شده است؟
یکی ‌ـ شاعری از آخرين بازماندگان تنها نسل بازمانده ی قبل از ما ـ سال ها پيش، سال ها و سال ها پيش، در شر و شور گفتگويی طولانی و پر پيچ و خم و دشوار با یکديگر، از من پرسیده بود که به نظر تو برای تعيين تازه شدن نسل ها، چند سال را بايد معيار قرار داد. پنج سال؟ ده سال؟ پانزده سال؟ چند سال؟
و من هم مثل او پاسخی برای اين پرسش نداشتم.
اما بعد، خيلی بعدتر، پاسخی به ذهنم رسید:
ـ نسل ها را اصلاً نبايد با سن و سال، اندازه گرفت. یعنی نبايد هميشه چنين کرد. نسل هايی را که با سن و سال، اندازه گيری می شوند، شاید با همان پنج سال و ده سال و پانزده سال و چند و چند سال بشود دسته بندی کرد. اما نسل هايی که سن و سال با آن ها اندازه گيری می شود را نه.
بهتر است که نسل ها را با سرفصل های تاریخی يی که در آن پديد آمده اند و يا رشد کرده اند اندازه بگیريم.

و اگر بخواهيم نسل ها را با سرفصل های تاريخی اندازه بگیريم، نسل های فعلاً موجودمان را با تسامح، و با صرفنظر کردن از تداخل هايی که پيش می آيد، بايد مثلاً اینطور دسته بندی کنيم:
ـ نسلی که در زمان کودتای ۲۸ مرداد، کم و بيش به مرحله ی بلوغ رسيده بود و يا از آن گذشته بود.
ـ نسلی که در آن زمان هنوز برای رسيدن به چنان مرحله يی، تا سرفصل بعدی، کمی وقت لازم داشت.
ـ نسلی که در زمان رفرم موسوم به «انقلاب سفيد» که چرخه ی معادلات توليدی و فرهنگِ زاده و فرهنگِ زاينده ی اين مناسبات را وارد مرحله ی تکاملی جديدی ساخت، کم و بيش به مرحله ی بلوغ رسيده بود و يا اندکی از آن عبور کرده بود.
ـ نسلی که در زمان شروع مبارزات چريکی که چه به من و تو بر بخورد و چه به من و تو بر نخورد، فرصت های به وجود آمده در جا به جايی چرخه ها در زمان نسل قبل را ـ که خود نيز هنوز بخشی از آن به حساب می آمد ـ در جستجوی اتوپيايی نهفته در دل سرابی دلفریب و دلنشين و به خويش فراخواننده، سوزانيد و دودش را از لوله های سلاح ها به هوا فرستاد.
ـ نسلی که در زمان انقلاب، کم و بيش به مرحله ی بلوغ رسيده بود و يا از آن گذشته بود.
ـ نسلی که در دهه ی شصت، در آن سال های سیاه، می ديد و می فهميد که دور و برش چه می گذرد.
ـ نسلی که در آن دهه، هنوز کوچکتر از آن بود که ببيند و بفهمد که دور و برش چه می گذرد، اما دور و برش او را در چنبره ی خود گرفته بودند و له و لورده می کردندش.
ـ نسلی که ۲ خرداد ۱۳۷۶ را رقم زد، و به اعتماد و امیدش خیانت شد.
- و نسلی که ۲۲ خرداد ۱۳۸۸ را ساخت، و خوشبختانه نه به اعتمادش خيانت شد، و نه به اميدش. حالا اگر احیاناً امیدش با تردید هایی درآميخته شده باشد خيلی مهم نيست. چرا که اين بار به اعتمادش خیانت نشده است.
و آن که اعتماد دارد، می تواند امید هم داشته باشد. يعنی بايد اميد هم داشته باشد. یعنی اميد هم دارد.

آن نوشته ی بيست و يک سال پيش را برای اين نسل، و در ششمين سالروز کودتای ۲۲ خرداد ۱۳۸۸در اینجا می آورم.
برای اين نسل، و به حرمت شهيدانش. شهيدان جنبش سبز، که ادامه ی همه ی شهيدان تاريخند، و پيشتاز همه ی شهيدان تاريخ.
زمان، وجود ندارد.
ديروز، همين امروز است، و امروز همان فرداست.
زمان، وجود ندارد.
اين، ما هستيم که وجود داريم؛ و آنچه وجود زمان می پنداريمش به اعتبار ماست که معنا می شود.
و به تناسب نقطه يی که در آن ايستاده ايم.
یعنی نايستاده ايم و در حرکتيم، اما فکر می کنيم که ايستاده ايم!

۲۲ خرداد ۱۳۹۴
آغاز هفتمين سال جنبش سبز

ـــــــــــــــ

دوازده هزار کبوتر را سربريدند اين بی شرف ها. در قم. پايتختشان.
و گمان بردند که ديگر بر برج ها کسی ترانه نخواهد خواند. و گمان بردند که ديگر در گستره های افق، کسی بال نخواهد گشود. و گمان بردند که ديگر از بامی به بامی، کسی پيامی نخواهد برد.
گفتند که کبوتران، مزاحمند. و راست گفتند. مزاحم اينانند کبوتران:
پرواز بلندشان در اوج آسمان، کوتاهی حصار زندان های اينان را به مسخره می گيرد.
عبورشان از خانه به خانه و شهر به شهر، بی انتظار رخصت اينان، رسيدن آن محتوم تر از محتوم را اخطار می کند.
آواز هايشان، عشق را و عشق ورزيدن را، در چند قدمی بستر متعفن هرزگی های اينان تقديس می کند.

راست می گوييد شما. کبوتران، مزاحمند، ای مردار های گنديده ی طافی بر سيلاب های توفان نوح!
کبوتران، همين امروز و فردا، بالای سر کشتی، به پرواز درخواهند آمد. زيبايی رنگين کمان را بر آسمان خدا خواهند ديد. و آرامش جهانِ شسته شده از شما پليدان را ـ که به نفرين نوح، اينک به نعش های چرخان بر روی آب ها بدل شده ايد ـ با شاخه ی سبز زيتونی در منقار، به کشتی نشينان، بشارت خواهند داد.

چه زيبا هستند داستان هايی که سينه به سينه، از تاريخ، اسطوره می سازند!
و چه راستند اسطوره ها! بر عکس تاريخ که دروغ است بی اسطوره ها.
آن که شور عشق ندارد، زبان لطيف حقيقت را، در پس پشتِ اسطوره ها نمی بيند.
نگاهِ شاعر آدمی ـ که برخاسته از ذات شاعر انسان است ـ گاه، واقعيت را که سخت و خشن و بی روح می نمايد، در گرمای ازلی عشقی شوريده، ذوب می کند، تا با حقيقت، که ناب و برتر است، يکی سازدش.
و داستان ها و اسطوره ها و تمثيل ها، گاه بيان لحظه های لطيف پيوند آدمی با حقيقتند که جز با اين زبان، بيان کردنی نيست.
و تازه، اين زبان هم، به جز اشاراتی ناتمام، کار ديگری نمی تواند بکند. از اينجا به بعد ـ از بعد از اين اشارات ـ ديگر اين فقط روح آدمی است که بی واسطه ی کلمات، و بی واسطه ی انديشيدن، و بی واسطه ی حس کردن، و بی واسطه ی هيچ واسطه يی ـ حتی خود ـ با صورت حقيقی واقعيت، يگانه می شود.

نوشته اند که نوح، وقتی که توفان، سرانجام فرو نشست، برای خبر گرفتن، کبوتری را از کشتی، بيرون فرستاد. و کبوتر، با شاخه ی زيتونی، به نشانه ی پايان توفان، و به نشانه ی شادابی و قداستِ جهانِ جديد، به دامان او باز گشت. و اينچنين بود که نوح، کبوتر را دعا کرد و برکت داد.
داستانی که طبعاً به مذاق آن هايی که خشکی «منطق» مبتذل تکرار ها، از طراوت غريب «بی منطقی» حقيقت ها محرومشان کرده است ناسازگار است، و با پوزخنده يی از کنارش عبور می کنند.
اينان، به آن کسان می مانند ـ و اصلاً خودِ آن کسانند ـ که بيماری شمارش گلبرگ ها و پرچم ها و برگ ها، از تماشای زيبايی طبيعی يک گل محرومشان می کند.
حقيقت، هرچه زيباتر است، از واقعيت، دور تر است. و هر چه از واقعيت دور تر است، به واقعيت، آنگونه که نيست و بايد باشد، نزديک تر است.
حقيقت، چهره ی ناپيدا و نامُتَعيّن واقعيت است.

ما، عادت کرده ايم که عادی ببينيم. و اين، عادت ماست که واقعيت ها را در ذهن ما ـ يعنی روايت ذهن ما از واقعيت ها را ـ تشکيل می دهد. نه خودِ واقعيت ها که خود را.
يعنی آنچه ما به آن، «واقعيت» می گوييم، عادت خود ماست. خطوطی از تکرار های هرروزه ی ماست که با يکديگر ترکيب شده اند و شکلی را ترسيم کرده اند.
ما به آن شکل، اسمی می دهيم، و اين اسم را واقعيّتِ مسمّا ـ واقعيتِ آنچه اين اسم را به آن داده ايم ـ فرض می کنيم.
و بعد، با يادآوری اين اسم، آن واقعيت را به ياد می آوريم. آن وقت، با ديدن آن واقعيت، اين اسم را ـ به تکرار ـ در ذهنمان جاگزين خود آن واقعيت می کنيم. يعنی جاگزين تر. و باورمان می شود که واقعيت، همان خطوطی است که ترسيم کرده ايم!
تکرار ـ تکرار تکرار ها ـ اين را به ما می باوراند. بی آن که لحظه يی به شناخت خودمان از واقعيت، شک کنيم.
امّا خط، که ما واقعيّت را با آن ترسيم کرده ايم واقعيت نيست. چون نقطه، واقعيت نيست. نقطه، يک فرض است. يک قرارداد هندسی است. و خط، مجموعه يی از نقطه هاست. مجموعه يی از آنچه واقعيت نيست و يک قرارداد هندسی است، برای رسيدن به يک غير واقعيت ديگر. به يک قرارداد هندسی ديگر!

چه چيز، آدمی را به فرض نقطه وا می دارد؟ ضرورت فرض خط. و چه چيز، آدمی را به فرض خط وا می دارد؟ ضرورت فرض سطح. و چه چيز، آدمی را به فرض سطح وا می دارد؟ ضرورت لمس واقعيت ها. و چه چيز، آدمی را به ضرورت لمس واقعيت ها وا می دارد؟ خودِ واقعيت ها.
و ما عادت کرده ايم که واقعيت ها را با خطوط هندسی اندازه بگيريم. حتی وقتی که آن ها را به صورتِ حجم می بينيم. يعنی وقتی که گمان می کنيم که آن ها را به صورت حجم ديده ايم.
آن حجم که ما می بينيم، محصور چند سطح است. اما سطح، خود، مجموعه يی از خطوط است. يعنی مجموعه يی از نقطه ها. مجموعه يی از آنچه واقعيت نيست.
زمانی می توان به شناخت واقعيت، نزديک شد که از سطح، دور شد. که حجم را محصور سطح ها نديد. که حجم را بی سطح ديد.
و آنچه ما عادت کرده ايم واقعيت بناميمش، يعنی واقعيت به روايت ذهن ما، يا سطح است، و يا حجمی محصور در سطح ها.
و حقيقتِ آن، يعنی حقيقتِ واقعيت، امّا بيرونِ سطح هاست. يعنی بيرون نقطه که خط ها را، و بيرون خط ها که سطح ها را تشکيل می دهند. بيرون فرض ها. فرض های هندسی. فرض های ناموجود. فرض های غير واقعی. فرض های مفروض!

آن که شور عشق ندارد، حق دارد پس، که زبان لطيف حقيقت را، زبان آنچه نيست شايد، اما بايد باشد حتماً را، در پس پشت اسطوره ها نمی بيند. اسطوره ها و داستان ها و تمثيل ها.

چه شب ها که در حلاوت قصّه ی آن دو خواهر که به دو کبوتر بدل شده بودند، و سرانجام به همّت آن سوار، و به دَم عشق، به قالب اصلی خود بازگشتند، رؤيا هايم سپيد شده اند، و بال در بالشان، از زمين تا آسمان رفته ام، و باز از آسمان به زمين بازگشته ام!
و چه روز ها که از دَمْ دَمای طلوع خورشيد، تا پاسی از غروب، در اضطراب و اميد کبوترباز ها ـ که همه ی کبوترهايشان از آنِ من بودند ـ با آن ها همراه و همراز بوده ام!
کبوتربازی زيباست. مثل خود کبوتر که زيباست.
و کبوترباز، عاشق است. مثل خود کبوتر که عاشق است.
کبوترباز، چيزی برای دادن دارد، و چيزی برای گرفتن. مثل خود کبوتر که چيزی برای دادن دارد، و چيزی برای گرفتن.
و آن چيز، عشق است. دوست داشتن است. دوست داشتن و دوست داشته شدن.
و حالا، دوازده هزار کبوتر را، دوازده هزار بار تکرار دوست داشتن و دوست داشته شدن را، سر بريده اند اين بی شرف ها.

به بزرگداشت کبوترانِ شهيد، اين در خون تپيدگان عشق، کبوتربازان، در الوان قدسی رنگين کمانِ پس از توفان نوح، آسمان را پُر از پرواز کبوتران خواهند کرد!

 
بخش های ديگر
 
صفحه ی اول
 
fl