نسيم آمد در زد. خواب
بودم نشنيدم.
خودش در را باز کرد و آمد تو.
دَم گوشم چيزی گفت و رفت.
هرکاری کردم که بخوابم نشد.
زدم بيرون.
ابری داشت برای خودش گشت و گذار می کرد.
گفتم: خيال داری بباری؟
گفت: آره، اما نه همين حالا.
پرسيدم: می دانی؟
جواب داد: می دانم.
ستاره يی داشت يواشکی قايم می شد.
گفتم: خودت را قايم نکن. من تو را ديدم!
خنديد.
پرسيدم: می دانی؟
جواب داد: می دانم.
درختی داشت شاخ و برگش را توی هوا تکان می داد و صفا می کرد.
گفتم: عجب زمستان سختی بود!
گفت: حالا اما فصل ديگری است.
پرسيدم: می دانی؟
جواب داد: می دانم.
جوباری داشت می رفت.
گفتم: آخر تا کجا؟
گفت: فعلاً که می رويم. تا هرکجا. هرچه بادا باد!
پرسيدم: می دانی؟
جواب داد: می دانم.
نيلوفری داشت باز می شد.
گفتم: خوشگل خانم! چرا اين قدر دلبری می کنی؟
گفت: به تو چه!
پرسيدم: می دانی؟
جواب داد: می دانم.
قورباغه يی داشت ابوعطا می خواند.
گفتم: مگر آب، سربالا می رود؟
گفت: نه، ولی دلم تنگ بود زدم زير آواز.
پرسيدم: می دانی؟
جواب داد: می دانم.
سبزقبايی داشت کنار لانه، قبايش را رفو می کرد.
گفتم: بدجنس! خوب ژيگول می کنی ها!
گفت: دو سه تا شعر عاشقانه نداری؟ بعد از ظهر، رانده وو دارم.
پرسيدم: می دانی؟
جواب داد: می دانم.
پروانه يی داشت از توی پيله بيرون می آمد.
گفتم: بالاخره دل کندی!
گفت: عجب دنيای بزرگی!
پرسيدم: می دانی؟
جواب داد: می دانم.
يک نفر پشت کامپيوتر نشسته بود و داشت چيز می خواند.
گفتم: چه می خوانی؟
گفت: نوشته های تو را.
پرسيدم: می دانی؟
جواب داد: چه چيزی را؟
زدم شيشه ی کامپيوترش را شکستم.
شما هم اگر می دانيد، بسيارخوب؛ احسنتم.
ولی اگر نمی دانيد مواظب شيشه ی کامپيوترتان باشيد!