دو اصل به هم پیوستهیی که مبارزه در دو نظام به
من آموخته است
محمد علی اصفهانی
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
مبارزه، یک ارزش است، ولی به
منظور مبارزه پا در بیراهه و بیراههها نهادن یک ضد ارزش.
و
این ضد ارزش بودن، ربطی به خوب و بد نیت آدم ندارد.
پنجاه و
پنج سال حضور فعال در مبارزهٔ سیاسی، و فراز و نشیبهای بسیاری
که گذرانیدهام، اگر هیچ به من نیاموخته باشد، دستکم دو اصلِ
بههمپیوسته را به من آموخته است:
یک:
وقتی که راه
نادرست را با راه درست به اشتباه بگیری، و به گمان حرکت در راه
درست، در راه نادرست حتی از پرداخت بیشترین بها نیز دریغ
نداشته باشی (یا داشته باشی)، اگر به ویرانه نرسی ـ که غالباً
به آن میرسی ـ در هر صورت، به جایی که منظور توست نخواهی
رسید.
دو:
اگر راه درست را انتخاب کرده باشی، اما در
راه درست، درست حرکت نکنی، باز هم بهجز هدر کردن زندگی خود ـ
و غالباً زندگی دیگران و حتی زندگی نسل خود و نسلهای آینده ـ
نتیجهیی نخواهی گرفت.
ـــــــــــــــــــــــــ
آنچه به ۲۲ بهمن ۵۷ رسید، هم راهِ نادرست بود، و هم حرکتِ
نادرست در راه نادرست.
و آنچه ما را به آن راهِ نادرست
کشانیده بود اما،حرکتِ نادرست بود در راه درست.
مبارزه
برای کاهش بیعدالتیهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی، راه
نادرست نبود؛ بلکه دقیقاً راه درست بود.
و ما که چیزی
درونمان نمیگذاشت که در برابر بیعدالتیها بیتفاوت بمانیم،
آن را انتخاب کرده بودیم.
و کار خوبی کرده بودیم که آن را
انتخاب کرده بودیم.
زیانهای امپریالیسم را هم که آن
وقتها خیلی از ما از آن سخن میگفتیم، و بر خلاف شعر و
شعارها و سرمشقهای جهانی بسیاری از ما، نه ببر کاغذی بود و
نه پرداختن به آن در اولویتِ راه درست قرار داشت، فقط از طریق
راه درست میشد به حد اقل رسانید.
اما انتخاب راه درست،
فقط انتخاب یک ایدهٔ تعیّن نیافته است که عینیت دادن به آن
مشروط به عاملی است که بتواند ایده را به ماده تبدیل کند.
ـــــــــــــــــــــــــ
وقتی که:
ـ برای
آزادیهای سیاسی مبارزه میکنی، ولی خودت به آزادیهای سیاسی
برای غیر خودت و غیر همفکران خودت معتقد نیستی، و با هر توضیح
و توجیه و الا و امایی که داری و به آن معتقدی، به دموکراسی ـ
با همین شکل و شمایل و خوب و بد آن ـ باور نداری، راهِ درست را
داری نادرست میروی.
و همچنین وقتی که:
ـ در تئوری
با دموکراسی مشکلی نداری، اما در پراتیک، خودت را عقل برتر
میبینی و تکلیف برای دیگران تعیین میکنی، باز هم، راهِ درست
را داری نادرست میروی.
ـــــــــــــــــــــــــ
وقتی که:
ـ برای کاهش بیعدالتی اقتصادی، یا اگر خیلی
خوشبین و خوشباور باشی برای محو آن، مبارزه میکنی، ولی حاضری
که برای تحقق آنچه در نظر داری اگر لازم ببینی آزادیهای سیاسی
و اجتماعی و فردی را به موضوعی فرعی بدل کنی، راهِ درست را
داری نادرست میروی.
و همچنین، وقتی که:
ـ هم آزادی
های سیاسی و اجتماعی و فردی، و هم کاهش بیعدالتیهای اقتصادی
و اجتماعی را در تئوری، هموزن و متوازی میبینی، اما در عمل،
یکی از این دو را به نفع آن دیگری کنار میگذاری،
باز هم
راه درست را داری نادرست میوی.
ـــــــــــــــــــــــــ
مبارزهیی که ما در نظام
پیشین، به پیش میبردیم، هیچوقت حرکتِ درست در راه درست نبود.
به دلیل همانچه در بالا آمد.
در اینجا، البته بحث بر سر
بازگشت به قرون و اعصار سپری شده، و آنچه به طور مشخص با هدف
عقبگرد، در مبارزهٔ روحانیت سیاسی تبلور یافته بود نیست.
چرا که آن، حسابش کلا جداست و ربطی به «ما»یی که سخن از اوست
ندارد.
روحانیت سیاسی، بر خلاف نقش تعیین کنندهاش در
یکی دو سال پایانی نظام پیشین، در مبارزهیی که از آن سخن
میگوییم جا ندارد و خارج از موضوع است.
بحث در اینجا بر سر
مبارزهٔ رو به فرداست، نه مبارزهٔ رو به دیروز.
با در
نظر گرفتن آنچه در بالا آمد، راه و روش کدامیک از تشکلهای
مبارزاتی ما در دههٔ چهل و دههٔ پنجاه (به پیشتر از آن کاری
ندارم)، حرکتِ درست در راه درست بود؟
یک نفر میتواند آیا
به من بگوید کدامیک؟
ـــــــــــــــــــــــــ
رفرم اساسیِ معروف به انفلاب سفید، معادلات را در بسیاری
از موارد، تغییر داده بود و حتی زیر و رو کرده بود.
ایران،
وارد مرحلهٔ رشد سرمایه داری مدرن، و پشت کردن به مرحلهٔ
فئودالیسم و نیز سرمایه داری سنتی که آن هم تماماً آلودهٔ
فرهنگ فئودالیسم بود شده بود.
این رشد، البته ناموزون و
نامتقارن و بدون برنامهریزی دقیق، و غیر منسجم و کنترل ناشده
بود. به خصوص در ارتباط با:
ـ زیرساختهای متفاوت با
یکدیگر شهر و روستا،
ـ عبور سنجیده از مرحلهٔ پبشین به
مرحلهٔ جدید،
ـ و کنار زدن فرهنگ متناسب با مرحلهٔ پیشین به
نفع فرهنگ متناسب با مرحلهٔ جدید.
و این آخری، که از آن
دو تای قبلی نقش تعیینکنندهتری داشت، خود تا حدود زیادی
نتیجهٔ آن دو بود، و به خصوص در پیچ تند یکی دو سال پایانی عمر
نظام پیشین، این همو بود که هم در مقام خود و هم در مقام
برایند آن دو، با تهاجم ویرانکندهٔ خود سرنوشت مبارزه را
تغییر داد.
چون در این باره، پیشتر از این، بسیار
نوشتهام (۱)، در این مجال مختصر، از توضیح بیشتر میگذرم.
ـــــــــــــــــــــــــ
از رفرم اساسی معروف به
انقلاب سفید به بعد، میبایست موازین و حتی مبانی جدیدی برای
مبارزه یافت و یا ساخت.
و این موازین و حتی مبانی جدید، اگر
به درستی و متناسب با سرفصل جدید ساخته میشدند، به فاجعهٔ
بهمن شوم پنجاه و هفت نمیرسیدیم.
شاید به جایی که میبایست
برسیم هم نمیرسدیم، اما دستکم به عقب بر نمیگشتیم، و همان
دستاوردهای مرحلهٔ جدید را حفظ میکردیم، و همگام با سیر رو
به کمال آن، به جلو میرفتیم.
اما مبارزهٔ ما چگونه پیش
رفت؟
یعنی چگونه ادامه یافت؟
ـــــــــــــــــــــــــ
مبارزان کلاسیک، عمدتاً در
جریانهای ملی مثل جبههٔ ملی و نهضت آزادی، و در تنها جریان
جدی چپ کلاسیک، یعنی حزب توده، تعریف میشدند.
مبارزان
روشنفکر و اهل قلم و اهل فرهنگ، نه به تمامی اما به طور عمده،
یا به یکی از جریان های کلاسیک، نزدیک بودند، و یا به جریان
نوپایی که از اوایل دههٔ چهل داشت در تئوری شکل میگرفت، و از
اواخر دههٔ چهل وارد پراتیک شده بود:
مبارزهٔ چریکی!
ـــــــــــــــــــــــــ
مجاهدین خلق، به تصریح
خودشان، از جمعبندی سرکوب شورش ارتجاعی پانزده خرداد، که
آنها آن را در راستای مبارزات مردمی تعریف میکردند، به ضرورت
مبارزهٔ مسلحانه رسیدند.
فداییان خلق هم، در پروسهیی ـ
کم و بیش ـ همسو، اگرچه متفاوت.
و اگرچه متفاوت در مراحل
قبل از ورود به مرحلهٔ عمل، تقریباً همسان با آن دیگری، در
مرحلهٔ عمل.
آنچه از آن پس پیش آمد، نه تکامل مبارزهٔ
کلاسیک، به معنای تنظیم موازین جدیدِ متناسب با مرحلهٔ رشد
جامعهٔ ایرانِ پس از رفرم، بلکه تلاش برای انطباق خود با
موازین متناسب با مبارزات چریکی موفق (یا ناموفق) جوامعی بود
که هیچ وجه اشتراک قابل توجهی با جامعهٔ ما نداشتند.
و
حاصل چنان گسستگییی از واقعیت، معلوم بود که چه خواهد شد.
یعنی میتوانست معلوم باشد.
میتوانست معلوم باشد اگر در
جذبهٔ آرمانهای زیبا و دلفریب، و جانفشانیهای بیدریغ و
بیآلایش، پنهان نمیمانْد.
من نیز البته، مثل بسیاری
از روشنفکرانِ آن زمان، دل در گرو مبارزات چریکی داشتم و در
انعکاس همان جذبه و جذبهها مینوشتم و میسرودم، و از اهالی
شعر و نثر موسوم به ادبیات زیراکسی بودم.
در همان
ایام، شاید یکی از پر معنا ترین شعرها در بارهٔ مبارزان چریک را،
محمد رضا شفیعی
کدکنی سروده باشد.
تا جایی که به یادم مانده
است، قسمتی از آن شعر که مورد نظر من است چنین بود:
«آنچه در تو بود
گر شهامت و اگر جنون
خوشترین چکامههای
قرن را سرود!»
گر شهامت و اگر جنون، یک چکامهٔ خوش،
زیباست، اما الزاماً با واقعیتِ نازیبا نمی خوانَد.
ـــــــــــــــــــــــــ
برای شکل گرفتن مبارزهیی
جدید، نه با هدف براندازی نظام، بلکه با هدف استفاده از
ظرفیتهای تازه و جدییی که ورود جامعه به مرحلهٔ نوین تکامل
خود به وجود آورده بود و داشت به وجود میآورد، اگرچه همه چیز،
مهیا و آماده نبود، به خیلی چیزها میشد فکر کرد.
اگر
هم براندازی یی ضروری میبود ـ که دستکم در آن مقطع نمیبود ـ
نمی توانست چیزی باشد در حد ذهنیت ساده و سادهساز و
ارادهگرایی که براندازی را در انفجار و بمبگذاری و ترور و
مصادرهٔ بانکها و زندگی در خانههای تیمیِ منزوی و منفصل از
محیط پیرامون، جستجو میکرد، و یقین داشت که «عنصر پیشتاز»،
موفق به مثقاعد کردن تودهها به مبارزهٔ مسلحانهٔ فراگیر و
ساقط کردن نظامی میشود که مزدور «امپریالیسم جهانی به سرکردگی
آمریکا» معرفی میشد.
و این همه، بدون ذرهیی بها دادن
به دموکراسی و آزادیهای سیاسی و اجتماعی و فردی، و جان و
جانمایهٔ حیات انسان، که هدف غایی یک مبارزه، دقیقاً باید
همان باشد.
این مورد اخیر و ماجراهای تلختر از زهر
آن، همان سخن فردوسی است در داستان رستم و سهراب که:
یکی
داستان است پر آب چَشم
دل نازک از رستم آید به خشم
(...)
این که چون رژیم (رژیم شاه) در موردی و مواردی به سرکوب
نظامی و مسلحانه پرداخته است، پس باید مسلحانه با آن روبرو شد،
با توجه به موازنهٔ قوا، یک برداشت مکانیکی و خطیِ عکسالعملی
بود نه یک استراتژی و حتی یک تاکتیک سنجیده.
آن هم در میان
مردمی که اکثریت قریب به اتفاقشان هیچ تمایلی، و نیز هیچ
انگیزهیی برای براندازی آن رژیم نداشتند.
همین حالا هم
اگرچه اکثریت مردم، هم تمایل و هم انگیزهٔ لازم برای براندازی
نظام فعلی را دارند، و این تمایل و این انگیزه باید محور هر
استراتژی و تاکتیکی در مبارزه باشد، راهکار هایی از جنس «آتش
جواب آتش» آن راهنمای رهنشاسِ فرومانده در گل و لای خودساخته،
چیزی جز یک برخورد مکانیکی و خطی و دقیقاً عکسالعملی با
پدیدهیی دیالکتیکی نیست.
چنین راهکارهایی، در بهترین
و موفقترین حالتِ مفروض ـ و البته قطعاً موهوم ـ به فاجعهیی
خواهد انجامید شبیه آنچه در اولین ماههای ـ و به بیانی در
اولین سالهای ـ دههٔ شصت اتفاق افتاد و علاوه بر آن همه جانِ
عزیز، تا سالهای سال، همهٔ فرصتها را در آتش مبتذلترین
تعریف از مبارزه، و بیخردانهترین استراتژی و تاکتیک، و غیر
مسئولانهترین نگاه به حرمت جان آدمیان ـ آدمیان، چه از اینسو
و چه از آنسو ـ سوزانید.
مبارزهٔ مسلحانهیی امروز اگر
در چشمانداز باشد، کوچکترین شباهتی با بلاهت مطلقی ندارد که
در آغاز دههٔ شصت، گزافترین بها را بر چندین نسل ما تحمیل
کرد.
در بارهٔ شرایط و الزامات مبارزهٔ مدنی و سیاسی، و
مسالمتآمیز و غیر مسالمتآمیز، و مسلحانه و غیر مسلحانه در
مرحلهٔ کنونی رویارویی مردم با ج.ا، بسیار نوشتهام (۲) و
بسیارتر هم میبایست و میباید نوشت، و از خرد جمعی یاری
خواست.
این کار با شعور به نتیجه میرسد؛ و شرط اول
برخورداری از شعورِ این کار، تعیین تکلیف با بلاهت و بلاهتهای
گذشته است، نه آرزوی تکرار آنها را داشتن.
(...)
جنگ صدام با خمینی، و فضای بعد از تجاوز آن دیوانه به سرزمینی
که پیش از او به تصرف دیوانهیی دیگر در آمده بود هم نتوانسته
بود منجر به از میان رفتن امکانهای مبارزهٔ سیاسی، و فعالیت
سیاسی علنی یا نیمه علنی شود.
و پیش از آن نیز یکی از
بزرگترین و موفقترین حمله های (یا ضد حملههای) جریانی که بعد
ها «اصولگرا» نام گرفت، یعنی کودتا علیه مهندس بازرگان، و
یکسره کردن کار دولت او، نتوانسته بود چنان کند.
و
قطعاً کودتای بعدی علیه بنی صدر، در بحبوحهٔ جنگ مهیب «ایران و
عراق» هم امکانهای مبارزاتییی را که نه کودتای اول، و نه حتی
جنگ نتوانسته بودند بسوزانند نمیتوانست بسوزاند.
آن کودتا،
نه از سر قدرت، بلکه دقیقاً از سر ضعف بود.
ـــــــــــــــــــــــــ
در ماجرا های ـ کم و بیش ـ
دو سالِ منجر به ۲۲ بهمن ۵۷، دو مرحلهٔ نهایتاً در همتنیده را
باید از یکدیگر تمیز داد.
مرحلهٔ اول:
تمرکز بر
محدود کردن اختیارات شاه در چهارچوبی که قانون اساسی مشروطیت
برای او تعیین کرده بود؛ تأمین آزادی های سیاسی؛ تضمین امنیت
فعالیت های سیاسی؛ برگزاری انتخابات سالم؛ رعایت قوانین برآمده
از مجلس و دولت منتخب آینده؛ و حرکت در جهت عدالت اجتماعی و
اقتصادی.
در آن مرحله، تشکل ها و سیاستمداران کلاسیک،
مدافعان حقوق بشر، روشنفکران، اهالی مطبوعات، نویسندگان، و
شاید ـ بالقوه ـ بخشی از کارگران، هژمونی داشتند.
مبارزهٔ
چریکی، هم به بن بست رسیده بود، و هم با باز شدن نسبی فضای
سیاسی، جاذبهٔ خود (وفلسفهٔ وجودی خود) را از دست داده بود، و
فقط می توانست ذهن تعداد بسیار اندکی از مبارزان را همچنان به
خود مشغول داشته باشد.
مرحلهٔ دوم:
رویش قارچگونهٔ
خمینی و روحانیت سیاسی که عملاً بقیه را یا از صحنه راند، و یا
به دنبال خود کشانید.
از آن پس، آنچه تحت عنوان
«انقلاب» ادامه یافت، تحت هژمونی ضد انقلاب قرار گرفته بود و
سنخیتی با یک انقلاب مردمیِ رو به جلو نداشت. اگرچه حضور وسیع
مردم بود که آن را شکل داد. مردمی که عمدتاً هیچ وقت سیاسی
نبودند و ناگهان سیاسی شده بودند.
نهایتاً پس از فعل و
انفعالات متراکمِ بسیار، ضد انقلاب که پیشاپیش بر روند انقلاب
[یا به تعبیری درستتر بر روند خواست رفرم اساسی جدید بعد از
رفرم اساسی پیشین] مسلط شده بود، در ۲۲ بهمن ۵۷ موفق به در
اختیار گرفتن حاکمیت نیز شد.
۲۲ بهمن ۵۷ روز پیروزی ضد
انقلاب [به دست خود ما پانهادگان در راه نادرست] است، نه روز
پیروزی انقلابی که گویا بعد از آن منحرف شده باشد.
و
این، همان واقعیت تلخ و آزار دهندهیی است که خیلی ها در گریز
از برخورد با خود، یا نمیبینندش، یا میبینندش و انکارش
میکنند، و یا هزار الّا و امّا در آن میآورند. (۳)
ـــــــــــــــــــــــــ
اما چرا رویش قارچگونهٔ
خمینی و روحانیت سیاسی توانست که عملاً بقیه را یا از صحنه
براند، و یا به دنبال خود بکشاند؟
پاسخ به این چرا را
در دو عامل که در عین جدایی از یکدیگر در حد تضاد، به دلیل
تأثیر و تأثرِ متقابل، در پیوستگی با یکدیگر بودند باید مطالعه
کرد.
این مفاله، تا همینجا هم از حد حوصلهٔ بسیاری از
خوانندگان گذر کرده است؛ و بنا بر این، پاسخ به این چرا باید
بماند برای بعد.
۲۴ اسفند ۲۰۲۴
ققنوس ـ سیاست
انسانگرا
ــــــــــــــــــــــــ
۱ ـ به عنوان مثال:
روحانیت
سیاسی، بیشتر یک کاتالیزور بود ـ به همین قلم ـ ۸ بهمن ۱۳۹۸
http://www.ghoghnoos.org/aak/200128.html
۲ ـ به عنوان مثال:
و حالا در
فاصلهٔ میان دو طوفانِ پیش از رنگین کمان ـ به همین قلم ـ ۱۲
فروردین ۱۴۰۲
http://www.ghoghnoos.org/aak/230402.html
و یا:
و حالا،
در آستانهٔ دومین سال خیزش زن، زندگی، آزادی ـ به همین قلم ـ ۲
مرداد ۱۴۰۲
http://www.ghoghnoos.org/aak/230724.html
۳ ـ
آزمون
و خطا ـ به بهانهٔ ۲۲ بهمن ـ به همین قلم ـ ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
http://www.ghoghnoos.org/aak/220211.html