پاييز آمده است. گندم ها رسيده اند. باد،
خوشه ها را از بالای بام ها می تکاند. خواهرم سر راه، جيب هايش
را پر از گندم می کند و به خانه می آيد.
در دفتر نقّاشی اش گندم می کارد. نصف خرمنش را به من می دهد. و من
برای ننه آقا، آش گندم می پزم.
کاسه ی لعابی بزرگ را پر می کنم. توی سينی مسی می گذارمش.
حوله يی رويش می کشم تا سرد نشود. و در خاطره های کودکی ام می دوم.
به سکوی پشت آب انبار که رسيدم، ننه آقا مرا می بيند و می گويد :
ــ کبلايی خانم َ پسر، سرما نُخوری تی جانَ قربان!
من می گويم :
ــ ننه آقا! قابل نداره. هوا سرده. می چسبه.
ننه آقا خوشحال می شود. می خندد. دعايم می کند. می بوسدم.
و من بر می گردم.
از کوچه های خلوت نمی ترسم. آواز می خوانم. شب در طنين آوازم می شکافد. و واهمه
های گنگ، فرو می پاشند.
فر فره های بادی در دست هايم می چرخند. تمام گندم ها آرد می شوند.
و تمام سفره ها را بوی نان تازه پر می کند.
سوار بادبادک کمانيم می شوم، و تا آن ستارە ی درشت ناپيدا که تمام
رؤياهای تابستانی ام را پوشانيده بود می روم.
آنجا نمی مانم. برای خودم مزرعه يی نمی سازم. کنار چشمه سارانش
دراز نمی کشم. با بع بع ِ بع بعی های گل با قالاييم نمی خوابم.
و با اذان خروس قد بلند کج قوزک دم طلايم بيدار نمی شوم.
زمين من، سرريز چشمه های زلال است. بع بع دور ترين رمه های
دور ترين دشت هايش را می شنوم. و تمام خروس های عالم در گوشم اذان
می گويند.
با تمام ذرّات جهان نماز می خوانم. و برگ های قرمز فرو ريخته بر
خاک، سجّاده و مهر منند.
ــ ستارە ی درشت ناپيدای مرا، نه ابر های گرفته وغمگين،
که شما در خود نهان کرده ايد، ای برگ های قرمز فرو ريخته بر خاک،
که گرمايتان ذخيرە ی زمستان ريشه ها خواهد بود، و شيرە ی جانتان،
آوند های خيس بهار پشت تپه ی نزديک را سبز خواهد کرد!
من، بيدار می مانم. و با تمام ذرّات جهان و من، صبح می شود.
زنگ مدرسه می خورد. و معلّم ها به کلاس می آيند.
باچوب های بلندسرخس های روييده در لابلای صخره های عصر حجر. ديرينه
سنگی يا پارينه سنگی. فرقی نمی کند.
زنگ مدرسه می خورد. و می گذارم که زنگ مدرسه بخورد.
يقه ی سپيد انضباطم را جر می دهم و جلو معلّم ها پرت می کنم. و
ديگر هيچوقت به مدرسه بر نمی گردم.
کلاس من بيرون مدرسه است. پرندگان مهاجر، سراغش را به من داده
اند. و من از ردّ پر های خونی شان بر زمين، آن را يافته ام.
به همه ی رهگذران، سلام می کنم و می گويم :
ــ تمام تابستان را، و تمام شوق رهايی را، در پرواز کوچک
بادبادک، سر کرده ام. و حالا می ترسم که باد بادک من در تاريکی
اين شب های طولانی گم شود. فانوسی به من نمی دهيد؟
رهگذری خواهد ايستاد. لبانش را که گرم و تب زده اند، بر
پيشانيم که تب زده و گرم است خواهد گذاشت. دست هايم را در دست
هايش خواهد گرفت. و مرا با خود خواهدبرد.
تا همه ی ابر ها. تا همه ی باران ها. تا همه ی خاک ها. و تا همه
ی دانه هايی که خواهند شکفت.
می دانم.
می دانم اين را من.
می دانم.
اين را کسی به من گفت که می رفت و می گذشت. ومی گذشت و می ماند.
اين را مادری بر مزارپسری به من گفت. اين را دختری در بغض ساکت
پدری به من گفت.
اين را پروانه های آسياب ها به من گفتند و تن به توفان دادند.
اين را سکينه خانم قاليباف به من گفت. اين را آقا رسول دستفروش
به من گفت.
اين را چرخ های کارخانه ها به من گفتند و از حرکت باز ماندند.
اين را همان رهگذری که خواهد ايستاد به من گفت.
با همان لبان گرم و تب زده.
اين را همان همه ی ابر ها به من گفتند. همان همه ی باران ها. همان
همه ی خاک ها. همان همه ی دانه هايی که خواهند شکفت.
در همان بهار پشت تپه ی نزديک.
کلاس من بيرون مدرسه است. پرندگان مهاجر، سراغش را به من داده
اند. و من از ردّ پر های خونی شان بر زمين، آن را يافته
ام.
به آنجا خواهم رفت. و در آنجا، همه چيز را از نو خواهم آموخت.
همه چيز را.
و عشق ورزيدن را.
بر برگ های قرمز فروريخته بر خاک.
من به فصول، حرمت می گزارم. و بهار که بيايد، تپه ی نزديک، در
شيره ی جان من، سبز خواهد شد.
باد های خوشه يی پاييز، من را بر همه جا تکانيده اند!
-------
٭ تاريخ اوّلين انتشار: پاييز ۱۳۷۳