تو از خود، گذر کن، بهانهْ
سْت راه!
(در
سالگرد قتل عام شصت و هفت) |
|
|
|
|
|
|
مردادماه ۱۳۸۳
قرار شد که در بزرگداشت شهيدان تابستان
هزار و سيصد و شصت و هفت، مطلبى تهيّه کنم.
و اين، مرا به فضاى آن سال ها برد.
خون هاى ريخته شده، دوباره بر خاطراتم شتک زدند. خانه ها و
خانمان هاى ويران شده، دوباره بر سرم آوار شدند. و آرزو
هاى پرپرشده را، باد، هرجا که رفتم، دوباره با خود به در و
ديوار ها کوبيد.
ديدم که يک طرف، شعر است و حماسه است و اينجور چيزهاست؛ و يک
طرف، تأمّل است و ترديد.
و از خودم پرسيدم که کدام را بايد انتخاب کرد.
ـ هر دو را شايد!
گفتنش آسان به نظر مى آيد.
امّا، براى من، چندى است که اين اصلاً آسان نيست.
بارها، از خودم پرسيده ام که آيا شعر سياسى گفتن، براى من در
آن سال ها، گاهی گريزگاهى نبوده است تا از درد سر دغدغه هاى بى
پايان ترديد و تأمّل، و تأمّل و ترديد، در آن بخزم و خودم را
آرام کنم؟ يعنى بفريبم؟
و آيا تمام آن هايی که در آن سال ها و در اين سال ها، بى
کفايتى خود را در پس پشت شهامت و شرف باور آوردگان و
باورآورندگانشان نهان کرده اند، چيزى بهتر از اين مى خواستند و
مى خواهند که جمعى به تکّه پاره کردن، و جمعى به تکّه پاره
شدن، و جمعى به بر تکّه پاره ها مرثيه يى يا حماسه يى خواندن
(فرقی نمى کند)، مشغول شوند و هيچکس نه فقط از آنان، که حتّى
از خود نپرسد:
ـ چرا؟
بارها، از خودم پرسيده ام که در پشت در هاى دفاتر سراپا به خون
آلوده ی کثيف ترين کارفرمايان و کارگزاران کثيف ترين جناح کثيف
ترين مجموعه يى که تاريخ اين چهل ـ پنجاه ساله ی حکومت آمريکا
به خود ديده است، با چه مجوّزى، کسانى سرنوشت خودشان را، که
لابد به خودشان مربوط می دانند، و سرنوشت ايران را، که مستقلّ
از آن هاست، به معرض خريد و فروش گذاشته اند؟
خريدارانى از مو ضع نخوت و بى نيازى و طلبکارى؛ و فروشندگانى
از موضع خضوع و نياز و عذر تقصير خواهى.
آيا رسيدن کار به اين سر انجام تلخ، نتيجه ی طبيعى حرص و جوش
هاى خيرخواهانى است که به دور از عافيت طلبى، آنچه را در چشم
انداز مى ديدند با دوستانه ترين بيان، خيرخواهانه، متذکّر مى
شدند؟ و يا نتيجه ی طبيعى گشودن پوزه بند پاچه گيران پروار شده
براى رفع شرّ اين گونه مزاحمان برهم زننده ی رؤيا ها و احلام
شيرين امّا ناخوش تعبير؟
(...)
از آن در خلسه فرورفتگان، بزان اَخفَش، مرعوبان، طمع ورزان
حقير، چاپلوسان مهوّع، آن به قول معروفِ برشت، تبهکاران که
حقيقت را مى ديدند و مى بينند و مى دانستند و مى دانند و انکار
مى کردند وانکار مى کنند، آن به قول سارتر، دوزخيان که روز ها
بر کنار سفره ی خون به ريزه خوارى مى گذراندند و مى گذرانند و
شب ها با وجدانى آرام در بستر نکبت شرف فروشى خود مى خواببيدند
و می خوابند، و از خفه خون گرفتگان جبون چه برآمد؟ چه مى
توانست بر آيد؟ و چه بر خواهد آمد؟
(...)
در اين چند روز، شعر هايم را در ذهنم ورق مى زدم که جايى به
شعر بلندى رسيدم که سال ها پيش، پيش از تابستان شصت و هفت، در
سال شصت و چهار، و اتّفاقاً در همان حول و حوش مرداد و شهريور،
نوشته بودم.
خواندمش. چند بار خواندمش. و چند بار در انتشار دوباره اش
ترديد کردم.
گفتم نکند که تبليغ فرهنگ شهيد پرورى باشد.
و خوب که نگاه کردم ديدم که نه.
گفتم نکند که مهر تأ ييدى باشد بر راه و روش آنانى که شهيدان
را که تنها از آن ِ مردمند، جزء املاک خود به حساب مى آورند، و
فزونى تعدادشان را علاوه بر شقاوت دشمن ـ که امرى طبيعى و ذاتی
است ـ بيش از آن که نشان بى کفايتى خود، بى مسئوليتى خود، و بى
بها دانستن جان پيروان خود بدانند، سند افتخار خود مى شمارند؛
و همزمان، در اندرون، از آن به عنوان دستاويزى براى ايجاد
احساس مديون بودن و کم بها پرداختن و در نتيجه حق زير سؤال
بردن نداشتن، استفاده مى کنند، و در بيرون ـ به تناسب ـ به
عنوان برگى براى معامله با اطراف مختلف، و يا چماقى بر سر
منتقدان.
گفتم نکند که تشويقى تلقّى شود بر ماجراجويى هايى بريده از
مردم و از واقعيّت هاى خوشايند يا نا خوشايند بيرون از ذهن، و
يا هماوايى يى باشد با کسانى که از سويى خود را مبرّاى از
رهنمايان ره ناشناس بيراهه ی نافرجام چنين ماجراجويى هايى مى
دانند، و از سوى ديگر آنان را به خاطر فاصله گرفتن اجبارى از
اين بيراهه، سرزنش مى کنند و آماج مى گيرند که چرا چهار تا و
نصف باقى مانده را هم ـ دستکم تا موقعى که دوباره فرصت و رخصتى
بيابند ـ به قربانگاه نمى فرستند.
گفتم. و گفتم. و گفتم.
همه را به خودم.
و بالاخره، اينجا آوردمش.
اين شعر، وکيل و وصى ندارد.
صاحب، چرا. صاحب دارد. صاحبش همان هايند که بودند و ديگر
نيستند.
يعنى بودند و هنوز هم هستند.
هست تر!
مردادماه ۱۳۸۳
------------------
تو از خود گذر کن، بهانه است راه!
محمد علی اصفهانی
تابستان ۱۳۶۴
به پا خيز همسنگر همسفر!
جرس بانگ برداشت، آمد سحر
ز تاول ردا کن بيفکن به دوش
سر و پا به دستار توفان بپوش
به ياد شهابى که شب را دريد
به ياد هزاران هزاران شهيد
همه، اخترانى که تن سوختند
چراغ شب راه افروختند
لب چشمه ی خون بشو روى و دست
بزن چارتکبير برهرچه هست ٭
پس آنگه برآ از پس پشت تن
بده دست پيمان به دستان من
افق پيش رو و زمين پشت سر
زمين پيش رو و افق پيشتر
ز پيش و ز پشت و ز پشت و ز پيش
بتازيم، بر اسب رهوار خويش
ز پيچ و خم راه، بى باک و بيم
که خوش باد ره! ما که خوش مى رويم
ندانسته پا از سر و سر زپا
خودِ ره بگويد کجا تا کجا ٭٭
نشان هاست در ره، نشان بر نشان
که خواهد بَرَدْمان کشان در کشان:
سر سخت هر سنگ، هر قطره خون
هزار آشيانِ شده واژگون
تن لخت و سوراخ ديوار ها
سرافراز سر ها سر ِ دارها
به هرگوش تا گوش صد ها مَزار
نشسته به خود مادران، سوگوار
کمان تا کمان از کمين تا کمين
برون گشته دستانِ از آستين
نشان بر نشان بر نشانه است راه
تو ازخود گذر کن، بهانه است راه!
سوارى مى آيد شتابان ز دور
مى آموزدت راز و رمز عبور
اگر هفت لشگر همه فوج فوج
اگر هفت دريا همه موج موج
شود سبز، بايد که رو بر نتافت:
به يک چوبدست آب خواهد شکافت!
زمين، کوه، دريا، نسيم، ابر، باد
پرنده پرنده که پرپر گشاد
جوانه، شکوفه، گل ِ واشده
درخت پر از ميوه ی تا شده
شب و روز، فجر و سپيده، سحر
هواى دم ِ صبح ِ از ژاله تر
پلنگ سر کوه و آهوى دشت
عقاب بر آن اوج ها گرم ِ گشت
خود سنگ سنگ ته درّه ها
تپنده دل تک تک ذرّه ها
همه با همند و همه با هميم
سراسر، همه راه را همدميم...
بيا همسفر! بچه ها رفته اند
نمى بينى اين خاک ها تفته اند؟
ز آتشفشان عزم ديرينه شان
ز عشق پر از جوشش سينه شان
ز خونى که از هر رگ پاک ريخت
که خورشيد را بر تن خاک بيخت!
نمانيم آوخ! نمانيم جاى!
گذشتند و مانديم، اى واى واى!
بده گوش: صحرا سراسر صداست
خدا را چه قدر اين صدا آشناست!
صداى تو اَست اين؟ صداى من است؟
صداى بشارت به هم دادن است؟
صدا توى صحراست يا گوش ما؟
چه دستى است اين دست بر دوش ما؟
کجامان کجامان کجا مى برد؟
چرا دارد اين اسب ما مى پرد؟
چرا روى اسبيم و در سنگريم؟
چرا بر زمينيم و بالاتريم؟
ببين: آن جلو تر همه غلغله است
همه شور و شوق و همه هلهله است
همه دشت ها سبز و سرزنده اند
زمين و زمان از خود آکنده اند
ز آلاله تا لاله صف در صف است
شقايق به لب، ارغوان در کف است
يکى يک سبد پونه آورده است
يکى عطر بابونه آورده است
يکى مى پرد هاى و هو مى کند
يکى از يکى پرس و جو مى کند
يکی شير مى دوشد و مى خورد
يکى خوشه يى زرد را مى بُرَد
در ِ خانه ها آب و جارو شده
بيا بو بکش: خاک، خوشبو شده!
شکفته است مادر سر جانماز
پدر خنچه آورده، دختر جهاز
تپش در تپش قلب بيدار مهر
خوشى در خوشى دور گردون سپهر
قدم در قدم ساز سازندگى
نفس در نفس مى زند زندگى...
چه غوغا چه غوغا چه غوغاست اين!
يقين در يقين صبح فرداست اين!
پياده شو، هنگام هنگامه هاست
همينجا همينجا ته راه ماست
که بايد کمى خستگي در کنيم
از اينجا سفر باز از سر کنيم!
---------
آنچه در آغاز، آمده است، يادداشتی است که در مرداد ماه ۱۳۸۳ در
پاسخ به درخواست دوستی که چيزی برای انتشار در ويژه نامه ی
سایتش به مناسبت کشتار ۶۷ می خواست، بر متن شعر نوشته بودم.
انتشار اين يادداشت ساده در ويژه نامه، همان و تحت فشار قرار
گرفتن آن انسان شريف، و وادار کردنش به برداشتن تمام ويژه نامه
ـ که کلی هم برايش زحمت کشيده بود و به آن امید بسته بود و حرص
و جوشی که برای هرچه بهتر درآمدن آن می خورد را در نامه هايش
می ديدم ـ از روی سايتش همان!
(توسط قومی که به تازگی با پايان گرفتن سرگذشت شوم صاحبکار
پيشين خود، به آرزوی بعداً محقق شده ی به خدمت صاحبکار جديد
درآمدن، برای اين دومی پشتک و وارو می زدند و بر بساط معرکه ی
خونينش مشغول نشان دادن جای دوست و دشمن به تماشاگران بودند.)
خود شعر را درست سه سال قبل از کشتار تابستان ۶۷ يعنی در
تابستان ۶۴ نوشته بودم، و مثل تعداد ديگری از شعر ها و نوشته
های من، يکجور سفر بود و هست از ديروز به امروز؛ و از امروز به
فردا.
يکجور سفر با خودم و يک همراه که می تواند يک نفر ديگر باشد يا
خودی ديگر به موازات خودی ديگر!
سفری در ميان واقعيّت و رؤيا...
٭ من هماندم که وضو ساختم از چشمه ی عشق
چار تکبير زدم يکسره بر هرچه که هست
حافظ
٭٭ تو پای به ره در نه و هيچ مپرس
خود، راه بگويدت که چون بايد رفت
ابوسعيد ابوالخير