راه نجات، هيچ به جز انقلاب نيست
جز اين، هر آنچه هست به جز وهم و خواب نيست!
درمان نسل های سوخته و گُر گرفتگان
باران و سيل هست، وليکن سحاب نيست
کار سحاب، پرده کشیّ اَست و استتار
هان! پرده را بدر که زمان حجاب نيست
اين بغض چون سحاب بگو در گلو مَمان
باران و سيل شو که دگر صبر و تاب نيست!
از آنچه هست و بود گذر کن که در مسير
غير از عبور، هيچ به جز انسحاب نيست:
وقتی بايستی و زمان بگذرد ز تو
برگشته ای: سکون و زمان، همشتاب نيست!
برگشت و انسحاب؟ نه! زین پس فقط به پيش!
چون زين و اسب هست، چه غم گر رکاب نيست!
دشمن، سواره است و من و تو پياده ايم
اينسانمان، گريز و گزير از خراب نيست
بيمی به دل مدار ز کشتار و هرج و مرج
اين ها هميشه لازم و بی اجتناب نيست:
هرچند انقلاب، نه چون مخمل است و نرم
حتماً ولی نياز به سرب مذاب نيست!
ای تشنه کام ْ خلق! تو خود، چشمه ای بجوش ـ
در خويشتن ز خويش؛ چه گويی که آب نيست؟
هر کس به تو، ز غير تو گر می دهد نشان
دنبال خويش باش، که آن، جز سراب نيست!
۱۳۹۷ـ ۱۳۸۶