خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
درياچه يی به وسعت ايران، با آسمانی از رنگين کمان
 
 
محمد علی اصفهانی
 

اين درياچه، هرگز خشک نخواهد شد. من به شما اطمينان می دهم که اين درياچه هرگز خشک نخواهد شد. همه ی دريا ها در اين درياچه می ريزند تا خود را در امواج درهم و فرو رفته در خويش و برآينده از خويش آن بشويند، و آن را در امواج درهم و فرو رفته در خويش و برآينده از خويش خود به تب و تاب بياندازند.
چه کسی گفته است که نام اين درياچه، «اروميه» است؟ اين درياچه را نامی نيست. اصلاً چه کسی گفته است که اين، يک درياچه است؟ نه! اين اصلاً يک درياچه نيست.
بگذاريد خيالتان را يکسره راحت کنم: اين، نه تنها يک درياچه نيست؛ بلکه اصلاً نيست!
يک «نيست» است اين اصلاً!
اما از آن «نيست» هايی است که هستند. نيست هايی که هستِ بالقوه اند. نيستند ولی می توانند باشند.
مثل ايده يی که در ذهن آدم حضور دارد، اما هنوز عينيت نيافته است؛ و برای عينيت يافتن، نیازمند حرکت است. حرکت از نيستی به سوی هستی!

اين نيستِ هست، و اين هستِ نيست، حضور خود را يک روز با «رأی من کو؟» اعلام می کند؛ يک روز با «مرگ بر ديکتاتور»، يک روز با «مرگ بر ولايت فقيه»؛ يک روز با آتش زدن عکس خمينی؛ يک روز به بهانه ی انتخابات؛ يک روز به بهانه ی تقلب در انتخابات؛ يک روز به بهانه ی عاشورا، يک روز به بهانه ی شانزده آذر، و امروز به بهانه ی درياچه ی اروميه.
يک روز ديگر اما، به بهانه ی روز آخر.
روز آخرين نبرد.

آخرين نبرد، چگونه خواهد بود؟ نمی دانم. فقط اين را می دانم که روز آخرين نبرد، آمدنی نيست. آوردنی است. خودش نمی آيد. بايد بياوريمش.
از نيستی به هستی.
از ذهن به عين.
از قوه به فعل!

اما اينطور که پيش می رويم، داريم از آن دور می شويم. اينطور که پيش می رويم، داريم پس می رويم.
و وقتی که ما پس برويم، آن ها جلو می آيند. همه اشان. از دشمن درونی گرفته تا دشمن بيرونی.
ما نيازمند به تمرکز هستيم. نيازمند به سازماندهی هستيم. و نیازمند به رهبری هستيم. رهبری به معنای مديريت مسئوليت پذير پاسخگو. نه به معنای ولايت. چه آن گونه که ولی فقيه سواره می گويد. و چه آنگونه که ولی فقيه پياده که پيروان خود را هم به گروگان گرفته است و برای ذبح ايده ئولوژیک آماده می سازدشان.

نه اين که ندانم. می دانم اين را که «حد انتظار خود را بايد با واقعيت متنوع بودن خواست ها و متنوع بودن نيرو های تشکيل دهنده ی جنبشی اندازه گرفت که محصول فوران يکباره و غير منتظره و پيش بينی نشده ی بغض های ترکيده ی سی و دو ساله است.» (۱)
اما نمی توانم نبينم اين را نيز که انسجام نسبی اين جنبش دارد، به همين راحتی وپه همين مفت و مسلّمی، از بین می رود. چرا که نه تنها هنوز نتوانسته است تشکلی در خور خويش بيابد، بلکه حتی کسانی را ندارد که بتوانند جای خالی آن سه تن را ـ که زندانی وفای به عهد و پا پس نکشيدن خویش هستند ـ پر کنند.
قصد نفی اين و آن در جنبش را ندارم. چه نفی کردنی باشند، و چه نفی کردنی نباشند. ترجيح می دهم که به معلم رياضی کلاس دوم دبيرستانمان که بسيار دوست داشتنی بود و قبلاً هم يادی از او کرده ام، تأسی کنم که در مقابل پرسش هايی که پاسخ اشان را نمی دانست مهربانانه می گفت:
ـ به من چه؟ به تو چه؟ بشين سر جات!

سخن من، از نوع کين توزی آنانی نيست که تشنه ی خون اين جنبش اند و هيچ فرصتی را برای نابود کردنش، در آرزوی تحقق رؤيای تحقق نيافتنی نشانيدن خود به جای آن از دست نداده اند. آن ها که از نشانه گرفتن «همراهان جنبش»، و حالا هم خود «جنبش سبز» (با ذکر همين نام) هيچ هدفی ندارند به جز نابودی کل جنبش. يعنی چيزی که به زبان آوردنش برايشان آسان نيست. اما پيروزی موهوم اشان به آن وابسته است. در پناه «ناجيان» ليبی. و بدتر و هزار بار بدتر از ناجيان ليبی.
و نيز از نوع ناباوری کسانی نيست که از اساس، بر مبنای تحليل های خودشان، صادقانه با ديده ی ترديد يا نفی، و يا حتی گاه نيز ضديت، به اين جنبش می نگرند.
سخن من، بيان درد قلمزنی است کوچک در خدمت جنبشی بزرگ. کسی که گرچه معتقد است که امکان رفرم در اين نظام وجود ندارد، و «بی انقلاب کار ميسر نمی شود» (۲) اما می داند اين را هم که همين مطرح کردن خواست رفرم از سوی رفرمگرايان ـ همانطور که ديده ايم ـ با تبَعاتی که خواسته يا ناخواسته با خود دارد، باعث تسريع در  در هم پاشيده شدن هرچه بيشتر نظام بی نظام کنونی می شود. و کسی که «به عنوان يک سرنگونی طلبِ خواهان استقرار جمهوری دموکراتيک و مستقل و سکولار (هر سه صفت با هم؛ و آن هم فقط به عنوان ابتدايی ترين و ساده ترين شرط های اوليه برای ورود به مراحل پيشرفته) ذره يی از اين بابت نگرانی ندارد که اصلاح طلبان غير حکومتی، همچون رهنورد و کروبی و موسوی را، بر مبنای تحليل مشخص از شرايط مشخص، تا منتهی اليه مرز پرنسيپ ها، متحد عينی و مشروط انقلاب گرايان بداند.» (۳) و بعضی ها را که در پی نام و ننگ هستند و «نصيحت»ش می کنند که خود را «آلوده» ی رفرمگرايان نکند، به همان دست های «پاک» در جيب نهاده اشان حواله دهد.
منظورم از حواله دادن، ارجاع دادن است. سوء تفاهم نشود يک وقت.

من فقط می خواهم بپرسم:
ـ ای شمايان که خود را امانت دار آن سه تن، و گاه حتی سخنگوی آن سه تن می دانيد! آيا واقعاً همان راه را می رويد که آن سه تن می رفتند؟ آیا فکر نمی کنيد که شرط امانت داری، نه اين است؟ آيا مصداق «يک گام به پيش، يک گام به پس» (۴) نشده ايد؟ و حتی گاه، بعضی از شما خود با کار ها و موضع گيری های ناسنجيده (يا چه می دنم؟ «سنجيده» و خيلی هم سنجيده) ی خود، برای بدخواهان جنبش، فرصت فراهم نمی کنيد تا بتوانند به بهانه ی آن، کل جنبش را به زير سئوال ببرند؟
«سبز»، بهانه است ـ کل جنبش، نشانه است! (بر سياق شعار تفرقه افکن و  بسيار مشکوک و خوشبختانه مطرود آغاز جنبش که: «موسوی، بهانه است ـ کل نظام نشانه است». شعاری که قند در دل حسين شريعتمداری ها و مشابهان او آب می کرد.) 
بيشتر از اين، توضيح نمی دهم. نپرسيد چرا. و وادارم نکنيد که ناخواسته بگويم:
ـ به من چه؟ به تو چه؟ بشين سر جات!

با فرصت طلايی پيش آمده در ماجرای خيزش آذربايجان، برای گسترش دادن «جنبش سبز» (همانگونه که خودتان می ناميدش) چه کرده ايد؟ چه می کنيد؟ و چه خواهيد کرد؟
من، ناسيوناليست نيستم. از هيچ نوعش. حتی از نوع «مثبت» آن، به تعبيری که بعضی ها به کار می برند.
اما برای من غير ملی گرای غير ناسيوناليست، و معتقد به جهانِ بی مرز، تا زمانی که مرز ها وجود داشته باشند، ايران ـ به همان گونه که در نقشه ی جغرافيا ديده می شود ـ ميهن من است؛ و از همين رو، همانطور که نمی توانم مبارزه ی جاری در خطه ی آذربايجان را تحت هيچ بهانه يی، به جز در چهارچوب مبارزه ی متحد و يکپارچه ی تمام مردمان ساکن محدوده ی جغرافیايی ايران برای به زير کشيدن ديکتاتور و ديکتاتوری معنا کنم، نمی توانم نيز به اصالت مبارزه ی متحد و يکپارچه ی تمام مردمان ساکن محدوده ی جغرافیايی ايران، بدون بها دادن آن به مبارزه ی جاری در خطه ی آذربايجان باور داشته باشم.
و از همين رو (درست يا نادرست) به خود حق می دهم که به هر آن کس، يا هر آن گروه و غير گروه ـ چه آذربايجانی و چه غير آذربايجانی ـ که بخواهد اين مبارزه را به رنگ مليت ببيند با ديده ی ترديد نگاه کنم.
آن هم وقتی که آن طرفِ آذربايجان ما، آذربايجان ديگری وجود دارد که چراگاه امپرياليست ها و اتاق خلوت اسرايیل است.
و اين طرفِ آذربايجان ما هم مابقی سرزمين ايران وجود دارد که آب از لب و لوچه ی ترسيم کنندگان «طرح خاورميانه ی بزرگ»، که برای برنده شدن در انتخابات سال آينده ی آمريکا خيز برداشته اند، جاری کرده است.

هوشيار باشيم. سرنوشت همه ی ما مردم سراسر ايران، با سرنوشت همه ی ما مردم سراسر ايران درهم آميخته است. و مبارزه ی ما نيز بايد اينچنين باشد.
دست هايمان را در دست های یکديگر بگذاريم. دشمن، از دست های در هم حلقه شده ی ما می ترسد. اين حلقه را مستحکم تر کنيم. نه سست تر.
فرزندان ستار خان می دانند که ستار خان نه برای يک قطعه از خاک ايران، بلکه برای تماميت ايران می جنگيد. برای انقلاب مشروطه. برای بازپس گرفتن انقلاب مشروطه. برای فتح تهران.
و همراه با مبارزان سراسر ايران. از آن سوی کوه های لرستان گرفته تا اين سوی جنگل های گيلان.
و فرزندان مصدق می دانند که مصدق برای ايران و منافع تماميت آن می جنگيد. نه برای احمد آباد خودش.
و از تهران تا خوزستان.
و از خوزستان تا ديوان لاهه.

«در مدرسه به ما می آموختند که اگر يک «منشور» شيشه يی را در برابر نور بيرنگ خورشيد قرار دهيد، هفت رنگ را در آن متبلور خواهيد ديد. و منظورشان، همانی بود که ما برای زندگی در عين، و نه زندگی در ذهن ـ که هر دو لازم و ملزوم يکديگرند ـ ناچاريم که واقعيت، تلقی کنيمش. رنگ هايی که از يکسو تبلور بيرنگی هستند، و از يکسو همه ی رنگ های ديگر از ترکيب سه تای آن ها با هم به وجود می آيند.
«بعضی از معلمان فيزيک هم که زورشان به همکارانشان نمی رسيد، داد و بيداد هايشان را ـ احياناً در کلاس بالاتر ـ بر سر ما راه می انداختند که: خير؛ شش رنگ، درست است، نه هفت رنگ. و آن شش رنگ را هم يکی يکی بر می شمردند و با بيان علمی متفاوتی، رنگ هفتم را که آن ديگران قائل به آن بودند، از شمار، خارج می کردند. و ما هاج واج می مانديم که بالاخره حق با کدامشان است.
 
«در مدرسه، به ما اينطور می آموختند. اما من تماشای تبلور نور خورشيد را، بيشتر در تماشای رنگين کمان دوست می داشتم و می دارم تا در تماشای منشور شيشه يی. منشور شيشه يی مثلّثُ القاعده!
«و رنگين کمان، حادثه است. حادثه يی که يا پس از توفان و باران، و به هنگام آغاز آرامش، اتفاق می افتد، و يا در فاصله ی ميان دو توفان و باران. و هر دو در حضور خورشيد.
 
«و حالا ما در فاصله ی ميان دو توفان و باران، بر سر رنگ ها با يکديگر می جنگيم. بی آن که به اخم تلخ خورشيد، نگاه کنيم که در آن بالا، در آن بالای بالا، نظاره گر ماست و در تب و تاب درون خود می سوزد و می سازد.
«توفانی آمده است و بارانی که در آغاز، نم نم بود؛ و در ميانه، رگبار شد؛ و در پايان، سيلاب. و توفانی در راه است و بارانی که اين بار، نه از نم نم، که از سيلاب، شروع خواهد شد. سيلابی که يا دشمنان ما را با خود خواهد برد و درهم خواهد کوبيد، و يا خود ما را.
«اگر نمی توانيم به بيرنگی نگاه کنيم، اقلّاً به آسمان نگاه کنيم و به رنگين کمان. و پاس حرمت خورشيد را بداريم که همه ی رنگ ها را، همه ی رنگ های ما را، در بيرنگی خود جا داده است. سخاوتمندانه، و بی تبعيض.
 
«زده اندمان و خورده ايم. همه مان را زده اند و همه مان خورده ايم. و آن ها که ما را زده اند، رنگ هامان را از ما نپرسيده اند.
«و ما که خورده ايم، رنگ هامان را از يکديگر پرسيده ايم. حتی در برابر گلوله هاشان. حتی در زير شلاق هاشان. حتی در سلول های تنگ و تارشان برای ما. و حتی در گورستان ها.» (۵)
۱۶ شهريور ۱۳۹۰


توضيحات:
۱ ـ يک گام به جلو، يک گام به پس ـ ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/gaam.html
 
۲ ـ بی انقلاب، کار، ميسر نمی شود
وين جنبش از شعار، فراتر نمی شود
الی آخر ـ ۵ شهريور ۱۳۸۸
http://www.ghoghnoos.org/ah/hb/bi-en.html
 
۳ ـ در حاشيه ی بيانيه ی موسوی به مناسبت روز دانشجو، و تهديد او به دستگيری توسط گماشته ی خامنه ای ـ ۲ آذر ۱۳۸۹
http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/bez.html
 
۴ ـ يک گام به جلو، يک گام به پس ـ ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/gaam.html
و همچنين: با «ويراست» يا بی «ويراست»، وقت عبور از کليت نظام است ـ ۱۲ اسفند ۱۳۸۹
http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/vira.html
 
۵ ـ چونکه بيرنگی اسير رنگ شد... ـ ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/rang.html

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول