جان پيلجر، در تازه ترين مقاله ی خود، به
تاريخ ۱۲ نوامبر ۲۰۰۸ با هوشياری ستايش برانگيز هميشگيش، اين بار
از تکزاس، به برسی کارزار انتخاباتی، پيروزی، و برنامه ی کار کلّی
باراک اوباما پرداخته است. ترجمه ی مقاله او را با مختصری تلخيص در
اينجا می آورم.
به مصداق «هر کسی از ظنّ خود شد يار من»، پاره يی اشارات در بخش
هايی از اين مقاله، پوزيسيونی را که در ايران می کوشد تا آخرين
فرصت ها برای کم کردن تنش های ساختگی يی که احتمالاً منجر به محو
ايران از صفحه ی جغرافيای جهان خواهد شد را بسوزاند، شايد بتواند ـ
ابلهانه ـ دلخوش کند. همچنان که مشابهان و معادلان و همزادان
ورشکسته و در گل و لای خودساخته فرومانده ی آن در «اپوزيسيون» خارج
از کشور را.
امّا فقط به اندازه ی مدت زمان کوتاه يک رؤيای شوم در بستری از
خون. رؤيايی که هوشياری مردم ما و يارانشان ـ چون جان پيلجر و جان
پيلجر ها ـ می تواند تعبير آن را همچون صاحبان آن به دوزخ تاريخ
روانه کند.
و خواهد کرد...
نخستين ديدار من از تکزاس به سال ۱۹۶۸ بر می گردد و مراسمی که به
مناسبت پنجمين سالگرد قتل جان اف کندی برگزار شده بود.
در آن سال، من به شهر کوچک Midlothian آن منطقه رفتم، و با Penn
Jones Jr سردبير نشريه ی محلّی Midlothian Mirror ديدار کردم.
به جز سبک سخن گفتن کشيده، و پوتين های ظريفش، هيچ چيز ديگر او با
تصويری که از تکزاس و مردم آن در اذهان وجود داشت همخوان نبود.
او روزنامه نگاری بود که نوشته هايش بار ها همچون بمبی آتشزا، بر
سر تشکيلات راسيست John Birch Society فرود آمد.
او روزنامه نگاری بود که پيوسته، هر هفته در پی هفته ی پيش، شواهد
و مدارک متعددی را در کنار يکديگر قرار می داد که روايت رسمی در
مورد قتل جان اف کندی را تقريباً از بن وبنيان، ويران می کردند.
و اين حکايت، حکايت زمانی است که هنوز ژورناليسم به يک مؤسسه ی
بزرگ کارتل مانند بدل نشده بود...
در ايام انتخابات اخير، اکثريت مردم آمريکا بر اين موضوع تأکيد
داشتد که دولت آمريکا بايد به فکر رنج و درد آمريکاييانی باشد که
خود نمی توانند راهی برای نجات از اين رنج و درد بيابند. آن ها
آماده بودند که ماليات بيشتری بپردازند تا خدمات درمانی، عمومی
شود. آن ها از خلع سلاح اتمی جهان دفاع می کنند. و آن ها خواهان
خروج سربازان کشور خود از کشور های مردمان ديگر هستند.
اين بار نيز، وقتی که به تکزاس رفتم، آنچه نظر مرا به خود جلب کرد
باز هم اين بود که کسانی را می ديدم که در نقطه ی مقابل موجوداتی
تهی از خرد، رآکسيونر، و راسيست قرار دارند. يعنی در نقطه ی مقابل
آمريکاييانی که معتقدند که جامعه ی آن ها ـ آمريکا ـ برترين جامعه
در جهان است، و هرکاری برای حفظ و تضمين اين برتری، مجاز است و
مشروعيت دارد. از جمله، کشتار و خونريزی بی حساب در همه جای
عالم...
اوباما می گويد که می خواهد قدرت نظامی آمريکا را افزون کند. او
تهديد می کند که آتش يک جنگ جديد را در پاکستان بر خواهد افروخت، و
همچنان تعداد بيشتری از مردم تيره مو [مو سياه، شرقی، غير غربی] را
خواهد کشت.
و اين، همچنان اشک در ديدگان آدم می آورد. اشکی متفاوت با آن اشک
که در شب پيروزی اوباما، از شوق در ديدگان دوستداران او آمد.
ترديدی در صداقت و خلوص بسياری از دوستداران اوباما وجود ندارد.
امّا همه ی شادمانی ها از پيروزی اوباما علّت و معنای واحدی
ندارند. مثلاً ما می بينيم که «ليبرال» های آمريکايی از اين پيروزی
لبخند بر لب آوردند، و جهان هم با لبخند آنان لبخند بر لب آورد.
ولی شادمانی اين «ليبرال» های آمريکايی را نمی توان با شادمانی
کسانی مقايسه کرد که جانشان از جنگ به لب آمده است، و از عواقب
آنچه در وال استريت می گذرد. کسانی که در ميليون ها نامه ی
الکترونيکی به کاخ سفيد و به کنگره، خشم خودشان را اعلام کرده اند.
دو سال پيش، رأی بر ضد ميليتاريسم توانست يک اکثريت دموکرات [حزب
دموکرات] را در کنگره ی امريکا مستقر کند. و حالا نگاه کنيد و
ببينيد که همين اکثريت دموکرات، پول بيشتری در اختيار جرج بوش قرار
داد تا او بتواند همچنان جهان را در خون غرق کند.
تا آنجايی که به باراک اوبامای «آنتی ميليتاريست» مربوط می شود، او
هم جزء رأی دهندگان به آنچه بوش می خواست بود.
بله؛ اين درست است که انتخاب شدن اوباما به عنوان رييس جمهوری
آمريکا واقعه يی تاريخی، و برای خيلی ها نشانه يی است از يک
ديگرگونی بزرگ. امّا اين هم درست است که «اليت» های آمريکايی،
آنقدر به لحاظ زيرکی رشد کرده اند که بتوانند سياهان سطح متوسط، و
نيز مديران را مورد استفاده ی خود قرار دهند و از آنان در جهتی که
می خواهند، بهره برداری کنند.
مارتين لوتر کينگ دلاور، چه خوب اين را فهميده بود وقتی که حقوق
انسان آمريکايی سياه پوست را با حقوق انسان ويتنامی پيوند می داد،
و اين دو را از يکديگر جدا نمی دانست. در همان هنگام که ويتناميان
به وسيله ی يک هيأت حاکمه ی «ليبرال» و «دموکرات» آمريکايی به فجيع
ترين وجهی کشتار می شدند.
و او ـ مارتين لوتر کينگ ـ با گلوله کشته شد...
در تناقضی صريح با او، می بينيم که يک سرگرد جوان آمريکايی سياه
پوست، کالين پاول، برای «بررسی» و در واقع برای سفيدسازی جنايت
فجيع My Lai [مجموعه جزايری در ويتنام که آمريکا در آن مرتکب
کشتاری تاريخی و مهيب شد] به کار گرفته می شود.
بعد هم، به هنگامی که کالين پاول سياه پوست، مقام وزارت امور خارجه
ی جرج بوش را بر عهده داشت، از او غالباً به عنوان يک «ليبرال» ياد
می شد. ولی او چون وسيله يی ايده آل، برای سرهم کردن دروغ در برابر
سازمان ملل متحد، پيرامون سلاح های ناموجود کشتار جمعی عراق مورد
استفاده قرار گرفت.
کاندوليزا رايس، وزير فعلی امور خارجه ی دستگاه جرج بوش، يک زن
سياه پوست موفق و قابل تمجيد معرّفی می شود. امّا همين آدم، با
پشتکار خود و با تمام توان خود می کوشد تا مانع برخورداری مردم
فلسطين از حقوق مسلّم و بديهی خودشان شود...
دو انتخاب نخستين و بسيار مهم اوباما، نفی کننده ی آرزو های آن
دسته از کسانی است که بر سر مسائل اساسی، به او اعتماد کردند و از
او حمايت به عمل آوردند و به او رأی دادند:
معاون اوّل اوباما ژوزف بايدن، يک صهيونيست جنگ آفرين است. و راهام
امانوئل که بايد در سمت بالا ترين مدير کاخ سفيد به کار مشغول شود،
يک «نئوليبرال» پرشور است؛ و يک فدايی همان دکترين و مرام و مکتبی
که فاجعه ی اخير اقتصادی را به وجود آورده است و ميليون ها انسان
را به خاک سياه نشانيده است.
راهام امانوئل، همچنين از صهيونيست های معتقد به «اسرييل ـ اوّل»
است. او در ارتش اسراييل، خدمت کرده است. او مخالف يک عدالت راستين
و با محتوا در حق فلسطينيان است. عدالت راستين و با محتوايی که
نبود آن، ريشه ی نفرت در مسلمانان نسبت به آمريکا، و نيز سوق دهنده
ی بعضی از آنان به سوی «جهاديسم» است.
به ما اجازه داد نمی شود که يک تحليل دقيق و جدی از نمايش «اوباما
مانيا» داشته باشيم. همچنان که يک تحليل دقيق و جدی از خيانتی که
به اکثريت سياه پوستان آفريقای جنوبی در «عصر ماندلا» شد.
ما اين را به طور خاص می توانيم در انگلستان ببينيم. در آنجا که
حقوق ماوراء طبيعی آمريکا، برای منافع «اليت» های انگليسی، نقش
سروری کننده دارد.
نشريه ی انگليسی «ابزرور» که حامی جنگ بوش در عراق است، و دروغ های
ساخته و پرداخته ی او ، و مدارک و ادلّه ی دروغين او را طنين می
دهد و تکرار می کند، حالا بدون هيچ مدرکی می نويسد که: «آمريکا در
اين انتخابات، اعتماد جهان را به ايده آل هايش، بازسازی و ترميم
کرد.».
ايده آل هايی که اوباما سوگند خواهد خورد که تقويت کندشان، از سال
۱۹۴۵ تا به حال، به نابود کردن پنجاه دولت ـ از جمله، دولت های
دموکراتيک ـ و به متلاشی کردن سی جنبش آزادسازی مردمی انجاميده
است. و به مرگ بی حدّ و حصر و خارج از شمار مردان و زنان و کودکان
در سراسر جهان.
هيچکدام اين حرف ها در ايام کارزار انتخاباتی اوباما گفته نشد. در
حالی که گفتن اين ها حتّی می توانست به همه کمک کند که بدانند که
«ليبراليسم» موجود، به مثابه ی يک تنگ انديشی بی خردانه در حد
اعلای گستاخی و نخوت، و يک ايده ئولوژی جنگ آفرين، ليبراليسم به
منزله ی يک مقوله ی حقيقی را نابود کرده است.
در انگلستان هم قبل از ورود بلر جنايتکار جنگ افروز، ليبراليسم به
منزله ی يک مقوله ی حقيقی ، به وسيله ی مديای اسرارآميز، نفی شد
بود. «تونی بلر می توند چشم و چراغ و ديدبان جهان باشد.». اين را
روزنامه ی گاردين در سال ۱۹۹۷ نوشته بود، و اضافه کرده بود که او
«در حال تبديل مفهوم مديريت و رهبری، به يک ابزار بيان هنری است.».
و حالا امروز، خيلی ساده، فقط اسم، عوض شده است: اوباما.
در اين لحظات تاريخی، يک چيز ديگر هم وجود دارد. چيزی که ناگفته
مانده است. ناگفته، اما در جريان انجام پذيرفتن:
ليبرال دموکراسی، در حال حرکت به سوی ديکتاتوری مشترکِ اداره شونده
به وسيله ی مردم فارغ از وجه تمايز نژادی است. با وسايل ارتباط
جمعی به عنوان نماد و سردر و کليشه ی آن.
Penn Jones Jr آن حقيقت گوی تکزاس نوشته بود:
يک دموکراسی واقعی، هوشياری و مراقبت و گوش به زنگی و چشم گشودگی
مستمر و بی وقفه است. نه فکر کردن به آنگونه که از شما انتظار می
رود که فکر کنيد. بلکه چشم های خود را هميشه کاملاً باز نگاه
داشتن.
----------------------------
عنوان و لينک مقاله:
Beware of the Obama hype. What 'change' in America really
means
www.johnpilger.com/page.asp?partid=511
٭ کار جان پيلجر، همچون يک برج
ديدبانی نورانی است در زمانه يی غالباً تاريک. واقعيت ها را او در
روشنايی قرار داده است. يعنی افشاگری کرده است. بارها و بار ها.
شهامت و بصيرت او، يک الهام پايدار و بی وقفه است.
نوآم چامسکی
جان پيلجر، با دقتی آسيب ناپذير همچون پولاد، واقعيت ها را، و
حقيقت های به چرک آلوده را، از دل زمين بيرون می آورد، و در برابر
آفتاب می گذارد، و همانگونه که هستند بيانشان می کند. من به او
سلام می کنم!
هارولد پينتر
و چه می توان بيش از اين بر معرفی روزنامه نگار، مستندساز، و
نويسنده ی انسانگرا، مردمی، محبوب، و پرآوازه ی استراليايی ـ
انگليسی، جان پيلجر، افزود؟