امروز ـ عاشورای ۱۳۸۸ هجری شمسی ـ بار ديگر حسين
را کشتند. نه در ريگزار های کربلا. که در کوچه خيابان های تهران. نه
ابن مرجانه ها و يزيد ها و شمر ها. که روضه خوان ها.
اما فردا ـ فردای عاشورای ۱۳۸۸ هجری شمسی ـ از آنِ حسين هاست.
ترديد داريد؟ با همديگر به راه بيافتيم...
٭٭٭
... نشسته ايم يا ايستاده ايم. می خنديم يا گريه می کنيم. و بحث می
کنيم يا به سر و روی هم می کوبيم. فرقی نمی کند.
يکيمان می گويد اين. يکيمان می گويد آن. و يکيمان می گويد نه اين و نه
آن.
يکی امّا دستهامان را می گيرد، و در گوشه يی از اين جهان ـ هر گوشه يی
که باشد ـ می بردمان، يعنی می آوردمان توی خيابان. روی سنگفرش. و چه می
دانم؟ شايد توی بيابان. روی ريگ ها.
و همانجا، يعنی همينجا، رهامان می کند.
هنوز هم در امتداد آن دو صف عاشورای سال ۶۱ هجری قمری، آنجا، يعنی
اينجا، دو صف، رو در روی يکديگر ايستاده اند.
همه حاضرند. هرکس. از هر نوع. از هر آيين و مرام و مسلکِ داشته يا
نداشته يی.
همه حاضرند. چه ديده شوند. و چه ديده نشوند. در يکی از اين دو صف. اگر
خودشان نه، شبحشان، و اگر شبحشان نه، خودشان.
نگاه می کنيم. بی آن که لازم باشد کلمه يی حرف بزنيم.
از عاشورا به بعد، راحت می شود حرف زد. امّا نه با کلمه ها که عينيت
های مجرّد شده اند. بلکه با مجرّد های عينی شده که ذات کلماتند.
بيا برويم هوا را بو بکشيم و ببينيم که چند هزارمين لحظه ی چند هزارمين
ماه پنجمين فصل اين سال طولانی است.
در مدار جديد، واحد زمان، تغيير کرده است و از جنس ديگری است.
چه کسی گفته است که زمان را با حرکت زمين به گرد خورشيد بايد سنجيد؟
چرا زمان را مثلاً با حرکت الکترون بر گرد هسته نسنجيم؟
چه دليلی دارد که هر يک بار گردش الکترون بر گرد هسته، يک سال نباشد؟ و
يا هربار گردش خورشيد بر گرد محور خودش يک روز؟
اگر من در دل ذرّه ايستاده بودم، مفهوم زمان برايم چه بود؟ و هر روز يا
سالم چه قدر طول می کشيد؟
اگر شما در دل خورشيد ايستاده بوديد چه طور؟
زمان، شايد يک واقعيت خارجی باشد و يا اصلاً نباشد. امّا واحد آن،
قطعاً اعتباری است.
شتابزده نباشيم. هنوز نور امشبِ ستاره ی روشن و سپيدی که در همين بالا
ها، در همين نزديکی ها، در همين دور و بر های ماست، به ما نرسيده است.
اين نوری که می بينيم بيات است. نور تر و تازه ی آن، در يکی از همين شب
ها، صد يا دويست يا سيصد هزار سال ديگر، به زمين خواهد رسيد.
اين را من نمی گويم. اين را اختر شناسان می گويند...
آميب، در کسری از ثانيه رشد می کند. قارچ در کسری از ساعت. تربچه در
کسری از روز. گوساله در کسری از سال. و انسان در کسری از تاريخ!٭
٭٭٭ --- ٭٭٭ --- ٭٭٭
خطابه در چهار راه
٭٭٭ --- ٭٭٭ --- ٭٭٭
مَردُم!
آی مَردُم!
اين
پروازی است زخمی
در ابتدای ساحل
وقتی که دريا خروشيد.
اين
فَوَرانی است بی تاب
در انتهای تکرار
وقتی که خون
جوشيد.
٭
اين
ستاره يی است چرخان
بر گرد خورشيدی جاويدان
در مداری بی پايان.
٭
چشمانش را بنگريد:
از پشت لخته ها
نگاهتان می کند.
انگشتانش را بنگريد:
از بين لُجّه ها
اشاره به راهتان می کند.
٭
لبانش با خاک
رازی می گويد.
و گلی می رويد.
پروانه يی می آيد و آن را
می بويد.
٭
مَردُم!
آی مَردُم!
اين
از کوچه آمده بود،
به خيابان می رفت.
اين
از کوه آمده بود،
به بيابان می رفت.
اين
از دشت آمده بود،
به جنگل می رفت.
اين
از پينه آمده بود،
به تاول می رفت.
٭
اين
زندگی را، مَردُم!
زندگی را، اين
می دانست.
و می شد بماند
ـ به مانند ـ
می شد.
اما
نماند
نمانست!
٭
وزيد، پاشيد، باريد:
نسيم بود، ابر بود، باران بود.
غرّيد، تابيد، توفيد:
رعد بود، برق بود، توفان بود.
٭
او را هميشه می ديديد:
اين نزديکی ها.
آن دور ها.
پای گهواره ها
کنار گور ها.
٭
به خانه هايتان می آمد
ميانتان می نشست.
درد هايتان را می شنيد.
زخم هايتان را می بست.
دست هايتان را می گرفت.
بار هايتان را می بُرد.
برايتان نان می آورد.
نان شما را می خورد.
به خاطر شما زنده بود.
و به خاطر شما مرد.
٭
مَردُم!
آی مَردُم!
اين
آشناست.
اين «او»
شماست!
٭
مَردُم!
اين نازنينْ شهيد، از اين پس
فانوس راه ماست!
۱۳۶۳
---------------
٭ برگرفته از يک تحليل تاريخی ـ سياسی
در باره ی واقعه ی عاشورا، پيش زمينه ها، زمينه ها، و لرزه ها و پس
لرزه های آن، از راقم همين سطور:
يک وادی، آنطرفتر عاشورا:
www.ghoghnoos.org/tarikh/tarikh01/vadi01.html