برای خانواده های زندانيان
۲ مهر ۱۳۸۸
زندگی و رنج، شادمانی و اميد و درد را توامان وقتی با همه
وجودت لمس می کنی که شباهنگام در مقابل در اصلی «زندان اوين»
زير پلی دود گرفته و برساخته از آهن و سيمان قدم بگذاری و
درحالی که ماشين های ون روشن در برابرت ايستاده اند تا يادآور
شوند که حضور دارند، در کنار خانواده های زندانيان سياسی
بنشينی و از شعار «الله اکبر» تا «زندانی سياسی، تولدت مبارک»
فرياد کنی و در همان موقع هم خبر دستگيری های ديگری همچون
بازداشت «آذر منصوری» را بشنوی.
وقتی زير آن پل قدم می زنی، قهقه و اشک را هم زمان می بينی و
ماشين هايی که حين عبور از کنار جمعيت، بوق می زنند: به علامت
همبستگی با خانواده ها. وقتی در همان محوطه پرسه می زنی تا در
ميان جمعيت به طور اتفاقی به رخشان بنی اعتماد می رسی، که
توانسته هفته پيش در سالن شلوغ و پلوغ «اريکه ايرانيان»، فيلم
«زير پوست شهر» ديروزش را بازتاب و جولانگاه «زير پوست شهر
امروز» کند، و تو در اين تاريکی و همهمه، سلامی از سر سپاس به
سويش بفرستی. حالا واقعيت زندگی شهر و ديارت را چقدر برهنه می
بينی.
وقتی فخری خانم محتشمی پور را می بينی که چگونه «چيپس و پفک
های روز تولد دو زندانی در بند» (محمد قوچانی و فيض الله عرب
سرخی) را زير انحنای زمخت تير آهن های پل، می خورد و در پاسخ
دختری جوان که از تو و او در مورد جنبش زنان می پرسد، دستانش
را به سوی شهر دراز می کند و با خنده می گويد: جنبش زنان همين
جاست، در تمام شهر تهران پخش شده، مردان که در زندان اند، مگر
به جز زنان کسی هم مانده؟...
٭ ٭ ٭
با خود فکر می کنم تا به کنون از چهره پر انرژی و «طنزگوی»
فخری خانم تصوری نداشتم اما خوشحالم که چند سال پيش از همه اين
ماجراها، در جنبش زنان ياد گرفتم که از ورای «آن چادرهای سياه»
و «اين روسری های کوتاه»، نقاط مشترک مان را بجويم و «ظاهر
افراد» مبنای طبقه بندی مان نشود. حالا در اين تاريکی مقابل
اوين من هم به همراه فخری می خندم اگرچه همچون او، ژيلا،
پرستو، مريم و... «آشنا و فاميل سببی يا نسبی» در زندان ندارم
با اين حال می خندم چون روحيه اميدوار و شادابش، وجودم را شارژ
کرده پس همراه او «بذله گويی» هم می کنم، و تهديد اش می کنم که
وقتی مصطفی تاج زاده از زندان آزاد شود به ايشان خواهم گفت که
وقتی نبوديد همسرت کنار زندان می آمد و می خنديد و کلی کيک و
پفک می خورد!
اما می دانم فخری هم احتمالا مانند من، وقتی «مضطرب» باشد؛
وقتی دلشوره زندانيان بی سرنوشت هموطن اش را دارد، وقتی دلش
برای همسرش به اندازه همه دنيا تنگ شده، از قضا بيشتر شوخی می
کند، همانطور که شب گذشته وقتی مينو خانم مرتاضی را در مراسم
فوت مادرش ديديم، او هم شوخی می کرد و مردان خانواده که در اين
مواقع معمولا چشم غره می روند، واقعا نمی دانند که ويژگی برخی
از ما زنان همين است که وقتی «مضطرب» می شويم، و احساس خطر و
ابهام پيدا می کنيم می خنديم و شوخی می کنيم تا نکند ديگرانی
را که دوست شان داريم منقلب و پريشان کنيم.
ژيلا بنی يعقوب هم زير پل تک و تنهاست و پوستری را که روی آن
نوشته «بهمن احمدی امويی، روزنامه نگار مستقل را آزاد کنيد»
نزديک به سينه اش می گيرد تا کسانی که در تاريکی شب به سختی
همديگر را می بينند، به جای او «همسر روزنامه نگار دربندش» را
ببينند. بهمن احمدی امويی ، اولين مردی بود که در راه احقاق
«حقوق زنان» دادگاهی شد و حکم محکوميت برايش صادر کردند. او را
به جرم «شرکت در تجمع زنان» در ميدان هفت تير در ۲۲ خرداد
۱۳۸۵، بازداشت و بالاخره او را به ۶ ماه حبس تعليقی محکوم
کردند. بعدتر نيز در هر آن چه به «حقوق زنان» مربوط می شد گام
به گام در کنار همسرش بود. امروز هم در زندان است، به خاطر
احقاق «حق انتخاب» مردم اش. ژيلا بلند بلند می خندد و به خيال
خودش خنده اش را برای همسرش می فرستد و بعد هم وقتی که قرار می
شود شعار بدهيم، گلويش را پاره می کند، چون يک بار بهمن در
ملاقات اش به او گفته صدای الله اکبر جمعيت را از «پشت نفس های
گل ابريشم» شنيده است. چه اميدهای کوچک و قشنگی می آفريند اين
آرزوها و خيال ها، ... مثل عريانی زندگی ؛ عين زندگی.
چهره ای آشنا با صورت گرد و معصوم اش از راه می رسد: «پرستو
سرمدی» است که حالا به «پرستوی عاشقی» می ماند که به دنبال
«جفت اش» به زير اين پل دود اندود کوچيده است. همسرش، حسين
نورايی نژاد را تازه به همان جرم های کذا و کذا همچون ديگران
در ۲۶ شهريورماه دستگير کرده اند. خيابان جلوی زندان اوين به
راستی «گود» است و محل خوبی است برای تخم گذاشتن پرستوها. به
پرستو نگاه می کنم و با خودم «فروغ» را زمزمه می کنم: «سبز
خواهد شد، می دانم، می دانم، می دانم / و پرستوها در گودی
خيابان اوين تخم خواهند گذاشت..».
و در اين ميان عکس «شيوا نظرآهاری» است که در بين فرخنده
احتسابيان و منصوره شجاعی دست به دست می شود تا هر کدام احساس
کنند با نوشته روی آن شريک هستند. فرخنده، مادری از سلاله صلح
و دوستی، پوستر را بالا می گيرد و می خواند: «شيوا نظرآهاری،
فعال حقوق زنان و حقوق بشر را آزاد کنيد». ژيلا می گويد
خانواده شيوا برای تامين وثيقه از اول هفته در رفت و آمدند تا
بلکه شيوا آزاد شود و همه در قلب هايمان آرزو می کنيم به زودی
آزاد شود.
شب تولد است امشب. دو نفر از بنديان که يکی شان روزنامه نگار
است در همين شب به جهان چشم گشوده، محمد قوچانی و آن ديگری،
اما هر دو زندان اند، پشت ميله های اوين. نخستين بار است که در
جشن تولدی، به زير پلی از آهن سياه و سيمان و دود و همهمه و
غرش بی وقفه اتومبيل ها شرکت می کنم. بحث به ايده «تولد
ميرحسين موسوی» از سوی برخی از «سبزپوشان» می کشد و سپس ژيلا
نقدهايی که برخی به آن دارند را نقل می کند. گويی عده ای «نکته
سنج» به شدت مخالفت کرده و گفته بودند: «اسطوره سازی نکنيد!».
با خود می گويم «جشن تولد گرفتن» واقعا کجايش «ابهت» دارد که
کسی بخواهد با گرفتن جشن تولد «ابهت و اسطوره بسازد»!! «تولد
بازی» معمولا تداعی گر نوعی «سوسول بازی مدرن» است که هرچه در
ذهنم می گردم غير از عنصر «صميميت» و « اکشنی خانواده گرايانه
»، چيزی از عناصر مردانه و خشن مانند ابهت و اسطوره و چه و
چه.. در آن نمی بينم. با خودم کلنجار می روم: لابد اگر می
گفتند « مادربزرگ عمه آقای موسوی، فوت کرده و خوب است برای او
مراسم باشکوهی بگيريم» شايد «مرگ پروران» ما کلی هم استقبال می
کردند و همه بر سردر خانه هايشان به سرعت پرچم عزا می زدند.
هميشه از درک گرايش «مرگ پرستی» و «تولدگريزی های» جامعه
«شهيدپرورمان» عاجز بوده ام. نمی دانم چه عشق و احترامی به
«شهادت» و «مرگ» و «مجلس ختم» و «مراسم عزا» و «گورستان» و
«مرگ سياوشون» در ما ملت ايران وجود دارد که هيچ کس برای مراسم
و مجالس پرابهت «ختم» در مساجد و گورستان ها، جيک اش در نمی
آيد و موضع نمی گيرد ولی اينقدر از مراسمی معمولی مانند
«تولدبازی» که خوشبختانه «فاقد ابهت» و رمز و راز است بدشان می
آيد و واکنش نشان می دهند: «اسطوره سازی نکنيد» !؟!
در بحث شرکت نمی کنم چون با اين همه پرسش و بدبختی و ابهاماتی
که در جامعه جريان دارد، صحبت های فرسايشی در اين موارد اساسا
چه دردی از جامعه بحران زده و جويای راه حل ما حل می کند؟ بی
اختيار لبخند می زنم و با خودم می گويم اين نيز بگذرد و راه می
افتم تا اين حرف و حديث ها را باد با خود ببرد...
می رويم آن طرف تر که تا حدودی روشن تر است. در همين حيص و بيص
کسی می آيد جلو و با صدايی مقطع و لرزان می گويد: شماها را که
می بينم ياد عبدالله می افتم. ناگهان بغض اش می ترکد و قطره
هايی را می بينم که بر گونه هايش می غلطد. در حالی که اشک
چشمان اش جاری است با ما حرف می زند. جوری حرف می زند که به
واگويه و درد دل شبيه تر است تا سخن گفتن. برادر «عبدالله
مومنی» است... ناگهان حس کردم همه سنگينی پل همراه با بلوکهای
سيمانی و تير آهن های بدترکيب اش روی سرم خراب می شود.
عبدالله مومنی را که به ندرت شايد فقط دو يا سه بار در سال در
مراسم يا سمينارهای دانشجويی می ديدم، هميشه مايه شگفتی ام
بوده است. وقتی از حرکت های مان در جنبش زنان از جمله کمپين يک
ميليون امضاء صحبتی به ميان می آمد، آنقدر در تئوريزه کردن
حرکت های زنان، خلاق بود که موجب شگفتی ام می شد. وقتی دو سال
پيش، يک تنه ويژه نامه ای به مناسبت ۸ مارس (روز جهانی زن) در
سايت ادوار نيوز منتشر کرد، در شگفت ماندم که واقعا ما خودمان
در آن ضيق وقت، هرگز نمی توانستيم از پس چنين کاری برآييم.
وقتی پيش از انتخابات، در دفتر مجله توقيف شده «نامه» و با
حضور صاحب امتياز آن ـ آقای کيوان صميمی ـ (که ايشان نيز با
همه قلب بزرگش که لبريز از ايمان و آرزوهای انسانی است اکنون
در زندان بسر می برد) در ميان جمعی از دانشجويان او را ديدم،
تحليل هايش در ترسيم اوضاع سياسی، باز هم مايه حيرت ام بود.
فعاليت های پر حجم و فرهنگی عبدالله مومنی به همراه احمد
زيدآبادی و ديگران هميشه مرا به غبطه و تحسين وا می داشت.
به ياد می آورم وقتی پيش از رای گيری انتخابات رياست جمهوری،
برای آخرين سمينار «همگرايی جنبش زنان برای طرح مطالبات در
انتخابات»، او را به ميزگرد «مطالبه محوری: روش يا هدف؟» به
دنبال نمايندگانی از چهار گروه زنان، دانشجويان سنديکاليست ها
و سياسيون می گشتم، شايسته تر از عبدالله مومنی کسی را برای
نمايندگی از سوی جنبش دانشجويی که به مسايل جنبش زنان تا بدين
حد اشراف داشته باشد، نيافتم. و وقتی او را دعوت کردم چه راحت
سفرش را ملغا کرد و متواضعانه پذيرفت که در ميزگرد حضور يابد،
هرچند آن پنل در ميان حجم برنامه های سمينارمان کنسل شد و من
هنوز از اين بابت از عبدالله مومنی شرمنده ام... و حالا در
سايه روشن پلی عبوس، برادرش بود که با قلبی شکسته و تحقير شده
از وضعيتی که شکنجه ها و اعتراف های فرمايشی برای برادر دلبندش
ايجاد کرده بود، زار می زد.... رنج و درد زندگی بود که زار می
زد...
به سختی جلوی اشک ام را گرفتم و با همه وجودم گفتم: عبدالله
مومنی، برای ما همان است که پيش از زندان بود، نه يک کلمه
بيشتر و نه يک کلمه کمتر. و با خود انديشيدم که ای کاش او و
همه کسانی که به دادگاه ها آورده شده اند حرف دل ما را بشنوند،
و بدانند که ستايش و احترام ما نسبت به آنان، طی ساليان سال
تلاش انساندوستانه فرهنگی شان شکل گرفته و با يک روز و دو روز
که در چنين شرايط هولناکی بسر برده اند و حرف هايی ۱۸۰ درجه
متفاوت با عقايدشان زده اند، از بين نمی رود. ای کاش عبدالله
مومنی و خانواده اش می دانستند که قلب ما آنان را به خاطر آن
همه سال جان کندن و تلاش جانفرسايشان پذيرفته و برايشان ارزش و
ارجمندی قائل است.
ای کاش خانواده های آنان می دانستند که هموطنان شان آنقدر
متمدن شده اند که فهم کنند اين مدافعان آزادی و عدالت «جرقه و
شهابی نبودند در آسمان شب که به يک باره بدرخشند و خاموش
شوند»، بلکه آنان خورشيدهای تابناک زندگی روزمره ما مردمان
هستند که سال ها از پی سال و نسل ها از پی نسل، هماره در افق
سرزمين مان تابيده اند. و از برکت تلاش وجودی شان ما به زندگی
و آينده سرزمين مان اميدوارتريم. حال که آنان همچون بيماری که
به يکباره درد و رنج بر جسم و جان اش سايه می اندازد و به
بيمارستان منتقل می شود، هرقدر که در اغماء، «خودزنی» کنند و
هر چقدر «زندگی» را به خاطر «هجوم بيماری مهلک»، نفی کنند،
باورشان نمی کنيم. باورشان نمی کنيم و هميشه قدردان سال های
پرتلاش زندگی شان برای بهبود شرايط هموطنان شان هستيم. به قول
دوستی: اعتراف و خودزنی در اين روزها مثل ازدواج، شتری است که
ممکن است پشت در خانه هر فعال اجتماعی بنشيند!!
قدم زدن در خيابان گودافتاده اوين را ترک می کنيم تا به بخش
ديگر «سرنوشت مان» برسيم و شوی دادگاه محاکمه «رشته علوم
انسانی» را در قوطی جادويی «سيما»، نظاره کنيم و از خود
بپرسيم: آخر چرا هيچ چيز و هيچ کس اين روزها سر جای واقعی خود
قرار ندارد، حتا انسان های نيمه جانی که می خواهند از «زبان»
شان محکوميت علوم انسانی را بشنوند ولی يادشان رفته که پيش از
آن «زبان اش» را بريده بودند و فقط قلم اش بود که هنوز سخن می
گفت.
منبع: مدرسه ی فمينيستی