[هرگونه تشابه موضوع اين نوشته با موضوعات
سياسی قبلی و کنونی و بعدی و غیره ايران، به دليل تشابه
موضوعات سياسی قبلی و کنونی و بعدی و غیره ايران با موضوع اين نوشته است؛ نه بالعکس!]
آدم اگرچه بداند که کجا، کجاست، الزاماً نمی داند که خودش در
کجای کجاست. آدم برای آن که بداند که در کجای کجاست، بايد
بداند که پشت به کجاست، و رو به کجاست.
اما صِرفِ اينکه آدم بداند که پشت به کجاست، دليل نمی شود که
آدم بداند رو به کجاست. يعنی برای دانستن اين که رو به کجاست،
دانستن اين که پشت به کجاست، برای آدم کافی نيست.
آدم وقتی که پشت به جايی است که معلوم است کجاست، هم احتمال می
رود که رو به جايی باشد که معلوم نيست کجاست، و هم احتمال می
رود که رو به جايی باشد که معلوم هست کجاست.
يک نفر ممکن است معتقد باشد که آدم بايد اول بداند که پشت به
کجاست تا بتواند بداند که رو به کجاست.
اين، برای خودش حرفی است.
يک نفر هم ممکن است معتقد باشد که آدم بايد اول بداند که رو به
کجاست تا بتواند بداند که پشت به کجاست.
و اين هم باز برای خودش حرفی است.
نفر اول، می تواند اينطور استدلال کند که آدم اگر نداند که پشت
به کجاست، ممکن است خيال کند که رو به همانجايی است که در
واقع، پشت به آن است.
و نفر دوم، می تواند اينطور استدلال کند که آدم اگر نداند که
رو به کجاست، ممکن است که پشت به جايی قرار داشته باشد که بايد
رو به آن باشد.
بعضی ها معتقدند که چون اين دو نفر، برای آنکه با هم به تفاهم
نسبی برسند، بايد بتوانند با هم گفتگو کنند، لازم است که
يکيشان صد و هشتاد درجه بچرخد، ولی اگر هر دوشان صد و هشتاد
درجه بچرخند، صدو هشتاد درجه ی اولی به علاوه ی صد و هشتاد
درجه ی دومی می شود سيصد و شصت درجه. و در چنان صورتی، به نظر
نمی رسد که بيشتر از دو حالت، قابل تصور باشد:
حالت اول: به حساب نياوردن حرکت اولی و يا حرکت دومی. و اين،
يعنی حساب ها را همچنان از هم جدا کردن و با يکديگر بیگانه
بودن.
حالت دوم: به حساب آوردن حرکت اولی و حرکت دومی، هر دو. و اين،
يعنی همان سيصد و شصت درجه. و سيصد و شصت درجه حرکت کردن هم
يعنی بر سر جای خود ماندن.
اما شايد کار درست ـ حد اقل در تئوری ـ اين باشد که همه، جوری
قرار بگيرند که برای آنکه ببينند چه می گويند و چه می خواهند،
هيچکدامشان لازم نباشد که صدو هشتاد درجه بچرخد. اين، خوبيش آن
است که با «کثرتگرايی»، بيشتر جور در می آيد.
فرق «کثرتگرايی ليبرالی» و «کثرتگرايی انقلابی» و اينجور چيز
ها را هم خيلی خوب بلد نيستم. قبلاً البته بلد بودم. خيلی خوب
و درست و دقيق و با ضريب خطای صفر. پشت ميز های درس دانشکده. و
زير ميز های تريای دانشکده. آنجا که پلی کپی ها و کتاب های
ممنوعه را با دوستان رد و بدل می کرديم...
اما به قول فروغ:
آن روز ها رفتند...
آدم اگر نداند که پشت به همانجايی است که رو به آن است، سعی
نمی کند که رو به همانجايی قرار بگيرد که بايد رو به آن قرار
بگيرد. و در نتيجه ـ اگر اهل حرکت باشد ـ پس پسکی حرکت می کند
و دلش خوش است که دير يا زود، به مقصد خواهد رسيد.
و آدم اگر بداند که رو به آنجايی است که پشت به آن است، ممکن
است ـ اگر اهل حرکت باشد ـ سرش را بياندازد پايين و راه بيافتد
و برود و برود و برود، بی آن که به مقصد برسد. چون هميشه،
آنجايی که آدم رو به آن است، اگرچه در نقطه ی مقابل آنجايی
باشد که آدم پشت به آن است، جهتِ درست راه نيست.
مشکل، اينجاست که پشت به جايی بودن و رو به جايی بودن نيست که
ضامن رسيدن به مقصد است. بلکه ـ در بهترين حالت و درست ترين
انتخاب ـ پشت به جايی که بايد پشت به آن بود و رو به جايی که
بايد رو به آن بود، فقط شرط لازم است، نه شرط کافی.
شخصاً فکر می کنم که اگر بشود پلاتفرمی تهيه کرد که هم شرط ـ
يعنی شروط ـ لازم، و هم شرط ـ يعنی شروط ـ کافی اين امر خطير
در آن گنجانيده شود خيلی خوب است و گامی است واقعاً به جلو.
خيلی سال پيش، به فکر عملی کردن اين فکرم هم افتاده بودم. اما
ديدم که همه می خواهند خودشان را به امضای پلاتفرم برسانند، نه
آنکه پلاتفرم را به امضای خودشان.
اين بود که قيدش را زدم و فعلاً مانده ام که ـ در اين مورد خاص
ـ چه بايد بکنيم.
اگر شما می دانيد که چه بايد بکنيم، بی زحمت مرا هم در جريان
قرار دهيد. اما به شرطی که انتظار نداشته باشيد که من حتماً
بگويم:
ـ چشم!
۳۰ مهر ۱۳۸۸