خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
نامه ای به زهرا رهنورد
 
 
ژيلا بنی يعقوب
 

اسفند ۱۳۹۰
--------------

وقتی می خواستم اين نامه را برايت بنويسم، خيلی فکر کردم با چه عنوانی خطابت کنم: آنچنان که اين روزها مرسوم شده بانوی سبز؟ يا زهره جان، آنچنان که هميشه ميرحسين صدايت می زند، و يا زهرا، همان نام مستعاری که از سال ها پيش برای خودت انتخاب کرده ای و هنوز هم خيلی ها نمی دانند که نام واقعی تو نه زهرا رهنورد که زهره کاظمی است.
 
من اما ترجيح می دهم تو را خانم رهنورد خطاب کنم، همان گونه که هميشه صدايت می کردم. از همان روز اول که به واسطه يک کلاس قصه نويسی با شما آشنا شدم و تا همين يک سال پيش قبل از اينکه در حصر قرار بگيريد، هميشه برای من خانم رهنورد بودی. از همان موقع که تو استاد دانشگاه هنر بودی و وقتی قصه هايم را خواندی، من را که نوجوانی بيشتر نبودم به يک صفحه ادب و هنر در يک روزنامه معرفی کردی و همان برای من راه و انگيزه ای شد که روزنامه نگاری را به عنوان يک حرفه جدی انتخاب کنم. همان خانم رهنوردی که خيلی زود احساساتی می شد و بغض می کرد، حتی وقتی سرود ای ايران را می شنيد.
 
همان خانم رهنوردی که چون در نوجوانی پدرم را از دست دادم، همچون دوستی مهربان آنقدر با من همدردی و البته همراهی کرد که امروز می توانم بگويم اگر نبود، شايد هرگز مسير شغلی و تحصيلی ام را پيدا نمی کردم.
 
شايد مهم ترين ويژگی ات را مهربانی يافته ام که با توصيف اين ويژگی نامه را شروع کرده ام. خيلی ها در باره شجاعت ات نوشته اند من اما دوست دارم درباره مهربانی هايت بنويسم.
 
می خواهم از آن شب سرد زمستانی بنويسم، يک ميهمانی که جمعی از خانواده های زندانيان سياسی نيز در آن حضور داشتند، همان مهمانی که وقتی تمام شد هرکس راهش را کشيد و به طرف خانه اش رفت. برخی سوار اتومبيل های خود شدند و برخی سوار اتومبيل های دوستان خود. کسانی هم تاکسی گرفتند. تو مثل هميشه منتظر تاکسی بودی و من که مثل هميشه از حرف زدن با تو سير نمی شدم تند و تند با تو حرف می زدم. حرفهايی از نوع همان حرفهای شانزده ـ هفده سالگی ام که در رنج از دست دادن پدر آن همه بی قرار شده بودم. بعد از اين همه سال هنوز هم درد دل می گفتم. من با تو حرف می زدم و ديدم اين بار برخلاف هميشه دل به حرفهايم نداده ای. به زنی کمی آن دور تر اشاره کردی و گفتی: ببين، خانم(…) اين وقت شب و در اين سرما پياده کجا می رود؟ تو بدو بدو به طرفش رفتی. می دويدی که خيلی دور نشود و من نيز به دنبالت دويدم…رفتی چادر آن خانم را کشيدی و پرسيدی: اين موقع شب تنها و پياده کجا می روی؟به دستش نگاه کردی که بليت اتوبوس شرکت واحد را توی دستش فشار می داد. خانه اش در انتهای جنوب شهر تهران بود، يک منطقه فقيرنشين که بيش از يک ساعت با آن فاصله داشتيم.
 گفت: «می روم تا مسير اتوبوس را پيدا کنم.»
 
دستش را کشيدی: «الان خيلی دير وقت است، اصلا هم معلوم نيست از اين حوالی اتوبوسی به طرف خانه ات برود؟»
 
تاکسی گرفتن ات برای آن زن و پرداخت کرايه اش، شايد کار چندان مهمی نباشد، اما آنچه اين خاطره را برايم ماندگار کرده، اين است که از ميان همه ی آن زنانی که آن شب از آن خانه زدند بيرون، فقط تو آن زن تنها را ديدی. هيچ کس به او توجه نداشت اما تو توجه کردی، مهم تر اينکه اتهامی که به همسرش زده بودند، آنقدر عجيب و حاد بود که خيلی ها ترجيح می دادند از او دوری کنند. بعد از رفتن اش اين بار تو بودی که با من درد دل کردی.
 
گفتی: «ژيلا! ديدی بعضی ها دلشان نمی خواست با او حرف بزنند، ديدی بعضی ها چطور از او فاصله می گرفتند، و ديدی چقدر راحت بعضی ها سوار اتومبيل شان شدند و او را نديدند؟»
 
خط سياسی همسرش برای تو مهم نبود، تو فقط تنهايی آن زن را در آن شب تاريک و سرد می ديدی، چيزی که برخی نمی ديدند.
 
فقط او نبود، خيلی ها آن روزها به ديدن خانواده های زندانيان سياسی و شهدای جنبش سبز می رفتند و تو می گفتی سر زدن به اين افراد گرچه اهميت دارد اما ترجيح می دهی که به خانه های زندانيان گمنام بروی، آنها که کمتر کسی سراغ شان را می گيرد. به خانه اميد ( …) رفتی، در قسمتی از جنوب شهر تهران که هرگز نامش را هم نشنيده بودم. به ديدن خانواده شهيد ميثم عبادی رفتی، آن ها هم در جنوب شهر زندگی می کردند، تقريبا جايی در حومه تهران.
 
سالها بود که تو را نديده بودم، و بعد از انتخابات و جنبش سبز، فرصتی طلايی برايم بود که دوباره می توانستم ببينمت و ساعتها با هم حرف بزنيم. دلم می خواست بيشتر حرف بزنی. دوست داشتم از زندگی ات با ميرحسين بيشتر بدانم، می خواستم هم خودت را بيشتر بشناسم و هم از طريق تو راهی به شناخت بيشتر ميرحسين پيدا کنم. مسيری که بدون هيچ افراط و تفريطی و بدون هيچ اغراقی از او بگويد، از او و تحولاتش در همه ی اين سالها و بويژه بعد از انتخابات. و تو چه راوی منصفی بودی، هم در بيان ويژگی های همسرت و هم وقتی از ديگران سخن می گفتی. مخصوصاً آن روز که از کسی حرف می زدی که هيچ کدام دوستش نداشتيم. ناگهان گفتی اما نبايد غيرمنصفانه در باره اش حرف زد و کاملا او را نفی کرد. بعد مثال هايی از برخی از نظرات و اقدام های مثبتش برايم آوردی.
 
من يکسره از تو سوال می کردم و اغلب با حوصله جواب می دادي…بارها در باره دهه شصت و اعدام های سال ۶۷ پرسيدم. از نظر خودت و ميرحسين… و تو يک بار گفتی: «ژيلا، اين همه در اين باره سوال می کنی، يعنی ترديد داری که نظر من درباره اين موضوع چيست؟ تو که بايد من را خوب بشناسی…»
 
می شناختمت و می دانستم نظرت چيست. اما می پرسيدم که در ذهن خودم قطعات گم شده پازل دهه ای پر از ابهام را پيدا کنم.
 
در مصاحبه با نيک آهنگ کوثر همان حرفهايی را که بارها به من در باره اعدام های دهه شصت زده بودی، تکرار کردی: « آن اتفاق لکه های سياهی است که به آب زمزم و کوثر سفيد نتوان کرد. »
 
با نيک آهنگ کوثر مصاحبه کرده بودی، هم حسين شريعتمدار کيهان به تو انتقاد می کرد که چرا با کسی مصاحبه کرده ای که به گفته وی يک کاريکاتوريست فراری و ضد انقلاب است، و هم خيلی از دوستانت به تو انتقاد می کردند که چرا با کسی مصاحبه کرده ای که بارها در کاريکاتورهايش به تو و ميرحسين توهين کرده… و تو با خنده ای می گفتی يعنی فقط بايد با کسانی مصاحبه کنيم که ما را دوست دارند ؟چه اشکالی دارد که با کسی مصاحبه کنيم که منتقد جدی ماست؟
 
گاهی هم از رفتارهای ميرحسين در زندگی شخصی تان می پرسيدم، و هر چه بيشتر می شنيدم بيشتر به برابری خواهی عملی او برای زنان و مردان پی می بردم. با همه گرفتاری ها و مشغله هايش در همه ی اين سال ها در همه امور در کنار تو بود، حتی در امور رسيدگی به خانه و فرزندان. به قول خودت او دلش نمی خواست تو زمان ات را کنار گاز آشپزخانه تلف کنی، همچنين می گفتی به دخترهاش هم هميشه می گويد به جای اينکه وقت تان را در آشپزخانه بگذرانيد فعاليت های فکری و اجتماعی بکنيد.
 
می دانستم پيش از ازدواج با او، حجاب نداشتی: «خانم رهنورد، شنيده ام که به درخواست آقای موسوی با حجاب شده ايد؟»
 
با همان صراحت هميشگی ات گفتی: « هر کی گفته بی خود گفته. حالا ديگران بگويند تو چرا باور کردی؟به نظرت من آدمی هستم که مثلاً به درخواست شوهرم حجاب بپوشم؟»
 
و من توضيح می دادم نه! باور نکردم، می خواستم از زبان خودتان بشنوم. و تو تعريف می کردی که در زمان آشنايی با ميرحسين يا به قول خودت حسين، حجاب نداشتی و همچون بسياری از دختران دانشجو در آن دوره لباس می پوشيدی. به هنگام ازدواج نيز حجاب نداشتی و مدتی بعد از آن نيز همين طور.
 
به قول خودت با مطالعه و مطالعه و به انتخاب خودت به سوی حجاب رفتی، نه به خاطر درخواست شوهر کاملاً مذهبی ات.
 
و من کنجکاوانه می پرسيدم:  يعنی هيچ وقت آقای موسوی که يک مرد کاملاً مذهبی بود به شما نگفت حجاب بپوشيد؟ و تو پاسخ می دادی: «سؤالت نشان می دهد نه من را درست شناخته ای و نه او را. نه من کسی هستم که چنين امر و نهی هايی را بپذيرم و نه موسوی کسی است که امر و نهی کند. حتی به دخترانش نيز هرگز امر و نهی نمی کند. نه به دخترانش و نه به هيچ کس ديگر.»
 
و من باز می گفتم: الان که می دانم اين جوری هستيد، نه آقای موسوی می تواند شما را مجبور به انجام کاری کند و نه ممکن است که خودتان بپذيريد. اما خب آن موقع ها هم شما يک زن خيلی جوان بوديد و هم موسوی يک انسان مذهبی که از يک خانواده ستنی برخاسته بود، گفتم شايد آن موقع ها…
 
و می گفتی: «موسوی از همان موقع اين جوری بود و هيچ علاقه ای به تحميل عقايد خودش به ديگران از جمله همسرش نداشت». و بعد با خنده ای اضافه می کردی: «بر فرض هم که داشت، مگر من ممکن بود قبول کنم؟من خودم محال است زير بار اين بروم که کسی چيزی را به من تحميل کند. تا خودم به حقيقتی نرسيده ام مجاب کسی نمی شوم.»
 
با اصرار می گفتی که حجاب يک انتخاب شجاعانه از جانب خودت بوده است. می گفتی قبل از اينکه موسوی را بشناسی، شناسائی اسلام و حجاب را آغاز کرده بودی … جريان اسلام گرايانه را بيشتر توسط شريعتی در حسينيه ارشاد شناختی. پس با جرئت به اين انتخاب دست زدی با اين همه هنوز هم معتقد بودی که پوشش زن مسلمان بايد انتخاب خودش باشد و نه يک اجبار و دستور.»
 
تو و موسوی برای من سمبل يک زوج عاشق هستيد که بعد از اين همه سال زندگی مشترک، همچنان عاشق مانده ايد. در روزهای انتخابات عکسی از تو در کنار موسوی انتشار يافت که دست در دست هم داشتيد که خيلی معروف شد. از نظر خيلی ها اين عکس کليشه های رايج در جمهوری اسلامی را شکست. وقتی به تو گفتم اين عکس انتخاباتی خيلی مورد توجه قرار گرفته. گفتی: « اما دست در دست هم قدم زدن و راه رفتن عادت ما بود و هست… من و موسوی وقتی در خانه هم راه می رويم حتی اگر يک نيمچه پله ای هم مقابلمان باشد دست هم را می گيريم يعنی اين کار برای ما يک رفتار طبيعی مثل سلام کردن است. ما از زمانی که با هم نامزد شديم تا الان که نزديک به ۳۷ يا ۳۸ سال از آن زمان می گذرد ،هيچ وقت راهی نبوده که دست يکديگر را نگيريم و در آن گام بگذاريم چه آن مسير خانه باشد يا بيرون از خانه. استقبال مردم از رفتار طبيعی و ساده ما به روانشناسی جامعه ای باز می گردد که پر از تابو و ممنوعيت های بی دليل است. جامعه ای که در آن بی خود آن را سرشار از تابو و تحريم کرده ايم.»
 
در يک شب بارانی، با جمعی از خانواده های زندانيان سياسی به ديدار يک زندانی زن که تازه آزاد شده بود، می رفتيم. باران تندی به شيشه های اتومبيل می خورد و تو به بيرون خيره شده بودی، به باران. سرنشينان ماشين همه با هم حرف می زدند و فقط تو در سکوت باران را نگاه می کردی تا اينکه پشت يک چراغ قرمز، جوان گل فروش گل های نرگس اش را برای فروش به طرف ما گرفت. تو دو دسته گل نرگس از او خريدی.
 
پرسيدم دو دسته گل را برای زندانی تازه آزاد شده خريده ايد؟ گفتی که نه، فقط يک دسته اش را.
 
من با شيطنت گفتم: «آهان، فهميدم و يک دسته اش را هم برای آقای موسوی عزيزتان خريده ايد. »
 
فوری گفتی: «نه! برای او نگرفته ام. برای خودم خريده ام. گاهی بد نيست آدم برای خودش هم گل بگيرد. گل نرگس را خيلی دوست دارم. هر وقت بتوانم می خرم و در سجاده يا روی ميزم می گذارم. عطرش سرمست کننده است. »
 
می دانستم گل نرگس را خيلی دوست داری و شايد هم برای همين نام يکی از دخترها را نرگس گذاشته بودی.
 
و می دانستم که ميرحسين اغلب روزها در بازگشت از دفتر کارش، شاخه گلی را برايت می آورد، شاخه گلی که از باغچه کوچک حياطتان می چيد، گل هايی که خودش کاشته بود…و حدس می زدم دسته گلی را که حالا خودت خريده ای در کنار شاخه گلی که همان روز ميرحسين برايت چيده بود، می گذاری.

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول