خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
دستنوشته ی دفاعيّه ی دکتر فاطمی
 
 
گفتگوی ندا حريری با صدر حاج سيّدجوادی
 

در ايام يادبود قانون ملی شدن صنعت نفت بار ديگر صفحاتی از تاريخ زنده می شود که اگر چه با گذشت روزگاران شايد غبارآلود شده باشد، اما با رشادت ها و فداکاری های بزرگانی چون مرحوم دكترحسين فاطمی كه بنا به گفته دكتر مصدق پيشنهاددهنده ملی كردن صنعت نفت ايران بود، هنوز از پس زمان زنده و تازه می نمايد.
متن حاضر بر اساس اصل دست نوشته دکتر فاطمی است که در ايام حبس و در آخرين روزهای حيات به خط ايشان نوشته شده و تاکنون اين متن (بر اساس اين دست نوشته) منتشر نشده است و اکنون پس از ۵۲ سال از نوشته ای کهنه و قديمی به سندی تازه و زنده تبديل می گردد.
دکتر فاطمی اين مطالب را در رد ادعانامه دادستان نظامی که عليه او ترتيب داده شده بوده نگاشته است و جريان های سال های ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ را به تفصيل توضيح داده که اين حوادث (در دست نوشته موجود) از جريان ترور ناکام او در سال ۱۳۳۰ آغاز و تا حوادث پيش از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ادامه می يابد. دکتر فاطمی هدف خود را از بيان اين مطالب اين چنين بازگو می کند: «اينها که من عرض می کنم برای تملق و چاپلوسی شخص يا اشخاصی معين نيست، جنبه انابه و استغفار هم ندارد، بخصوص که بعضی قرائن و دلايل نشان داده است که چگونگی دفاع و قدرت استدلال و ارائه مدرک و دليل در اتخاذ تصميماتی که گرفته شده يا گرفته می شود چندان موثر نخواهد بود ... پس هر چه عرض شده و می شود صرفاً از اين نظر است که حقايقی روشن گردد و عقايدی بر اثر تبليغات سوء و دروغ ها و اغراض، معکوس جلوه نکند ...»
اين دست نوشته توسط جناب آقای احمد صدر حاج سيد جوادی، وزير دادگستری دولت موقت و سرپرست دائره المعارف تشيع ارائه گرديده است. برای آشنايی با تاريخچه اين دست نوشته و چگونگی رسيدن آن به دست آقای صدر حاج سيد جوادی گفت وگويی با ايشان انجام شده که ابتدا بدان پرداخته و سپس متن دفاعيه دکتر فاطمی در ذيل آن مندرج می گردد.
● ● آقای دكتر! لطفاً بفرماييد اين دست نوشته چه زمانی و چگونه به دست شما رسيده است.
● اين دست نوشته حدود ۲۹ سال پيش و توسط مرحوم آيت الله حاج سيد رضا زنجانی به دست من رسيده است.
● ● قدری در مورد زندگی آيت ا... زنجانی و سابقه آشنايی خود با ايشان توضيح دهيد.
● در سال ۱۳۳۲ و بعد از کودتای ۲۸ مرداد و سقوط دولت مردمی دکتر مصدق، آيت الله زنجانی و عده ای از فعالان سياسی، سازمان نهضت مقاومت ملی را محرمانه تشکيل دادند. بعد از آن که نهضت مقاومت فعاليت خود را به صورت زيرزمينی و مخفيانه آغاز کرد، به من هم پيشنهاد شد که شما هم عضو باشيد و هسته ادارات را تشکيل دهيد و من هم به فعاليت در نهضت مقاومت ملی و همکاری با آيت الله زنجانی و ساير اعضاء مشغول شدم. در آنجا افراد گرد هم جمع ميشدند و کار تنظيم اعلاميه ها و برنامه تظاهرات و... را انجام می داديم.
● ● چگونه دست نوشته دکتر فاطمی در اختيار آيت الله زنجانی قرار گرفته است؟
● بعد از کودتای ۲۸ مرداد، در زمان نخست وزيری زاهدی و فرمانداری نظامی سرتيپ تيمور بختيار، آيت الله زنجانی ضمن اعلاميه ای دستور اعتصاب و تعطيل بازار را می دادند و در نتيجه بختيار هم ايشان را احضار و برای مدتی توقيف کرد. آيت الله زنجانی را به زندان لشکر ۲ زرهی بردندکه اتفاقاً دکتر فاطمی هم در سلول ديگری در همان زندان حبس بوده است. آيت الله زنجانی ابتدا با استفاده از يادداشتی که زير چند عدد ميوه مخفی کرده و برای دکتر فاطمی می فرستد، از ايشان می خواهد تا فردی را معرفی کند که واسط بين آنها باشد، اما دکتر فاطمی اظهار می کند که واسطه مطمئنی سراغ ندارد. پس خود آيت الله زنجانی فرد مطمئنی را پيدا کرده و او را استخدام می کند تا رابط دکتر فاطمی و آيت الله زنجانی باشد. اين يادداشت ها در بسياری مواقع روی پاکت سيگار نوشته می شده که جلب توجه نکند، اما گاهی نوشته های مفصل تری مثل همين دست نوشته دفاعيه دکتر فاطمی بين آنها رد و بدل می شده است و بدين صورت اين دست نوشته ها و مکاتبات ديگر در همان ايام (سال ۱۳۳۳ ﻫ.. ش) در اختيار آيت الله زنجانی قرار گرفته است.
● ● بر سر اين دست نوشته ها چه آمد؟
● بعدها آيت الله زنجانی بخشی از آن دست نوشته ها را به من سپردند و بخشی را هم در اختيار امام جماعت قلهک قرار دادند که بعد از فوت ايشان (امام جماعت قلهک) معلوم نيست آن نوشته ها چه شد.
● ● آيا همه آن دست نوشته ها و مکاتبات هنوز هم نزد شماست ؟
● پس از آن که مرحوم زنجانی دست نوشته دفاعيه دکتر فاطمی و مقداری نوشته های ديگر ايشان را به من دادند، من آنها را در اختيار يکی از آشنايان قراردادم تا آنها را تايپ کند که قسمت عمدهای از آن هم تايپ شد، اما متأسفانه در جريان دستگيری تعدادی از فعالان سياسی، منزل شخصی اينجانب نيز مورد تعرض قرار گرفت و بخشی از دست نوشته دفاعيه دکتر فاطمی و قسمت تايپ شده آن به همراه يک سری نوشته و مطالب ديگر برده شد که با وجود پيگيری من برای بازگرداندن آنها به من مسترد نشد. اين دست نوشته هايی که باقی مانده و هم اکنون چاپ می گردد، لابه لای پوشه ای در کتابخانه قرار داشته که اتفاقاً در آن روز ديده نشده و من بعدها آنها را پيدا کردم. به همين دليل صفحات اوليه آن ناقص است و متن دفاعيه از صفحه ۱۶ شروع می شود.
● ● اميدواريم که روزی همه آن دست نوشته ها پيدا شود و در اختيار علاقه مندان قرار گيرد. از شما هم به خاطر تلاش برای نشر دست نوشته های موجود سپاسگزاريم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متن دفاعيه دکتر فاطمی (از صفحه ۱۶) با عنوان «در رد ادعا نامه»:
.... مرگ را با تمام خصوصيات افسانه ای که از روز اول خلقت بشر تا امروز درباره اش گفته اند و نوشته اند من به چشم خود ديدم، ولی وحشتی از آن به خود راه ندادم، زيرا مرگ نبايد که وحشت آور باشد. وحشت مرگ ساخته و پرداخته آنهايی است که به زندگی دلبستگی زياد دارند و برای حيات خود بيشتر از حيات اجتماع خويش ارزش و اهميت قائل هستند و آن کسانی که وجدانشان آرام است خيلی به سادگی و آسانی می توانند از زندگی چشم بپوشند و برای آنها مردن از آب خوردن سهل تر است چنان که "اپيکتت"[اپيكورepicure))] حکيم و فيلسوف معروف رواقيون می گويد: «... موجب تشويق مردمان نفس حوادث نيست، بلکه طرز تلقی حوادث است مثلاً در مرگ هيچ دهشتی نيست وگرنه «سقراط» را دهشتناک همی نمود، اما هول مرگ در اين است که ما آن را هولناک تصور کنيم پس چون به تشويشی، رنجی و خلاف ميلی دچار بشويم بايد که جز خويشتن گناه بر کس ننهيم، هرچه هست از انديشه و حکمی است که ما در آن حوادث رانده باشيم.» از محلی که گلوله را دريافت کردم تا جايی که اتومبيل من ايستاده بود بيشتر از صد قدم فاصله بود جماعتی آمدند مرا سر دست برگيرند و به ماشين برسانند، چون خطر اين کار را از نظر عملی که گلوله انجام داده بود می دانستم، ملاطفت ايشان را با تشکر رد کردم. زير بازوی مرا گرفتند و به طرف وسيله نقليه رفتيم، در ضمن جماعتی نيز «ضارب» را که راديو لندن همان روز لقب «قاتل» به او بخشيد، در ميان گرفته کتکش می زدند از آنها نيز تمنا کردم آن... را نزنند و به دست مأمورين انتظامی اش بسپارند. سوار اتومبيل شده از شميران به شهر آمديم، در فاصله راه به تدريج درد طاقت فرسا می شد، من به دوستانی که تسليت و دلداری ام می دادند به عنوان وصيت نهايی دو مطلب بيشتر نگفتم : يکی اين که به همسرم که تازه دو ماه از ازدواج ما نمی گذشت و بر سر طفلی که امروز دوسال از عمر او می گذرد باردار بود، خبری ندهند و ديگر اين که روزنامه ام را به همين شيوه ای که در جهاد بر ضد اجنبی دارد نگهدارند و انتشار آن را موقوف نکنند. تا آن وقت من هرگز در بيمارستان بستری نشده بودم. مزاجی قوی بر اعصابی ناراحت تسلط داشت، ولی حوادث ايام اشغال کشور ضربت موثری به اعصاب من زده بود بخصوص که پس از پايان جنگ جهانی دو سه سال مملکت ما ميدان جنگ سرد دول قوی قرار گرفت و مسئوليت علاقه مندان به وطن را سنگين تر کرده بود.
در هر حال وقتی از من پرسيدند به کدام بيمارستان برويم گفتم غير از بيمارستان شماره ۲ به هر مريضخانه ديگر برويم مانعی ندارد، اما نمی دانم چطور شد که اسم «بيمارستان نجميه» به خاطرم آمد و از همراهانم خواستار شدم که مرا به آنجا هدايت کنند. اتومبيل مقابل بيمارستان ايستاد، من در حالی که از شدت درد به خود ميپيچيدم، ولی هنوز از حس و حرکت نيفتاده بودم، پياده شدم و با پای خود از پله های راهروی اطاق عمل بالا رفتم و روی تختخواب با لباس افتادم و در انتظار جراح باقی ماندم بعد از آن خودم خاطرهای ندارم زيرا خون ريزی زياد و درد شديد مرا از هوش برد و فردای آن روز که بعد از عمل جراحی و بيهوشی شب چشم باز کردم، اولين کسی را که پيش از همه نزديکان و کسان خود ديدم جناب آقای علا وزير دربار بود که از طرف اعليحضرت همايونی به احوالپرسی من آمده بودند.
سه ماه ونيم ايام اقامت «نجميه» طول کشيد و به جراحات و زخم های ناشی از گلوله درد سوختگی تمام قسمت ماهيچه های پای راست نيز که بر اثر غفلت يا تحريک يک پرستار حادث شده بود اضافه گرديد که اين جراحت اخير بيشتر از عذاب گلوله آخرين رمق مرا گرفت. ايامی که در بيمارستان بودم به جز يکی دو ماه اول که از هر گونه فعاليت سياسی محرومم ساخته بودند گاه و بيگاه رفقای «جبهه ملي» و دولت به عيادتم می آمدند و طبعاً گفت وگوی سياست مطرح و مذاکره می شد و من از آن وقت که بر حسب اجبار دور از معرکه بودم ولی بهتر ميتوانستم صحنه را تماشا کنم. خوب می ديدم که دست بيگانه چطور برای تفرقه و تشتت عناصر موثر داخلی کار ميکند و مقالاتی که از روی تخت بيمارستان نوشته ام شاهد اين احساس است. بيشتر آن مقالات را با اشک چشم به پايان می بردم و شدت تأثر، تب مرا برای چند روز يکی دو درجه بالا می برد. خلاصه مجلس هفدهم باز شد، ولی من نتوانستم شرکت کنم و چون طول مدت کسالت ضعف و فتوری در روحيه ام وارد آورده بود، کسانم از يک سو و جناب آقای دکتر مصدق ازسوی ديگر تصميم گرفتند مرا برای باقيمانده عمل و معالجه سوختگی به آلمان بفرستند و چند روز بعد اين تصميم به مرحله اجرا درآمد. چون با همان حالت نقاهت و بی حسی و ضعف مربوط ناچار بودم جهت انجام کارهای خصوصی خود يکی دو نوبت چند ساعت از بيمارستان بيرون بيايم فرصت را غنيمت شمرده برای کسب اجازه حضور شاهانه نيز شرفياب شدم و يادم است در همان جلسه به مناسبت بعضی مسائل احساس کدورتی بين دولت و دربار کردم آنچه به نظرم مفيد برای «تحبيب» می رسيد عرض کردم و با همان حالتی که عرض شد خدمت جناب آقای دکتر مصدق هم که عازم لاهه بودند رسيدم و عرايضی هم به ايشان عرض کردم و دو روز بعد با همان هواپيمايی که هيئت نمايندگی ايران برای دفاع از حقوق کشور به ديوان دادگستری بين الملل می رفت، من و همسرم نيز عازم هامبورگ شديم. قريب چهار ماه نيز معالجاتم در آلمان طول کشيد. در اواخر آن ايام آقای مکی که از آن راه به آمريکا می رفتند و در آن وقت غير از همکاری سياسی رفاقت شخصی ايشان هم برای من گران قيمت بود به سراغم آمدند و ضمن تشريح اوضاع سياسی روز گفتند که اعليحضرت همايونی فرمودهاند به فلانی ـ يعنی من که امروز به نام ضديت و مخالفت با سلطنت مشروطه در صندلی اتهام نشسته ام ـ بگوييد زودتر برگردد و يکی دو روز بعد هم تلگرافی از تيمار سرتيپ شيبانی که آن موقع رياست شهربانی را داشتند به اشاره دريافت کردم که حاکی از اين معنی بود. همسرم را که ناگزير بود به زايشگاه برده از آلمان به سوئيس آورده در «برن» گذاشتم و با کمال نگرانی خاطری که از وضع ايشان داشتم به طرف تهران حرکت نمودم، آنوقت بيشتر [از] دو ماه از وقايع سی ام تيرماه ۱۳۳۱ نگذشته بود و طبعاً در نخستين شرفيابی که همان روز ورودم يا فردای آن روز صورت گرفت آن مسائل که بيش و کم صورت اطلاع را داشت مطرح شد. بيش از اين توضيحی درباره آن جلسه ندارم. يک هفته بيشتر از ورود من نگذشته بود، يکی از روزها که خدمت جناب آقای دکترمصدق رسيدم به من فرمودند آقای نواب وزير خارجه استعفا داده است. به نظر شما چه کسی مناسب برای اين کار است. دو سه نفر که به نظرم مناسب می آمدند عرض کردم ايشان هم يادداشت فرمودند روز بعد صبح زود ايشان تلفن کردند که خدمتشان برسم. پس از اين که حضورشان رفتم اظهار کردند که من ديشب فکر کرده ام و اين طور مصلحت می دانم که خود شما وزارت خارجه را قبول کنيد. من ضمن تشريح وضع مزاجی ام که پزشک آلمانی گفته بود «حداکثر تا دو سه سال روزی دو ساعت بيشتر نبايد کار کني» عرض کردم شما فرمانده عالی اين مبارزه و جهاد بزرگ ملی هستيد و من مانند يک سرباز ساده و بی آلايش هميشه در اختيار نهضت مقدس ملت ايران بوده ام. هر نوع مقتضی و مصلحت می دانيد عمل کنيد.
پس از چند ماه دوری از وطن برای انجام وظيفهای که مردم تهران بر روی دوشم گذاشته بودند برگشتم. يک سال بود زندگی ام از هم گسيخته و همه کارهای شخصيم معوق مانده بود و حالت مزاجی ام نيز يک استراحت طولانی به من تحميل ميکرد، اما اگر تصور کنيد به قدر بال مگسی به اين چيزها انديشيدهام اشتباه کردهايد. همان طوری که به نخست وزيرگفته بودم خودم را سربازی ساده در اختيار نهضت ميدانستم. به قول ارسطو: «...سعادت و خوشی را مردم در امور مختلفه می پندارند ازجمله برخی به لذات راغب اند و بعضی به مال و جماعتی به جاه و جلال، اما چون درست توجه کنيم هيچ وجودی به غايت خود نمی رسد، مگر اين که همواره وظيفه ای که برای او مقرر است به بهترين وجه اجرا کند و انجام وظيفه به بهترين وجه برای هر وجودی فضيلت است پس سعادت از فضيلت جدا نيست، بلکه خود اوست و کمال هر وجودی عبارت از نيل به درجات فضيلت و وصول به غايت حقيقی حيات که همان سعادت است می باشد.» من که به دنبال آن گونه سعادتی که «ارسطو» تعريف کرده هميشه بوده ام به هيچ چيز جز انجام وظيفه وطنی خود نينديشيدم و از وکالت مجلس استعفا کرده برای معرفی به سعدآباد رفتم. پس از انجام مراسم معرفی، اعليحضرت همايونی جناب آقای کاظمی را که نايب نخست وزير بودند مرخص کردند و اولين جملهای که پس از رفتن ايشان به من فرمودند ضمن ابراز ملاطفت اين بود که: «از امشب می توانم راحت تر بخوابم زيرا سياست خارجی مملکت به دست مطمئنی سپرده شده است... « از مطالب ديگر می گذرم، ولی به طور خلاصه عرض ميکنم در طول نه ماه يا ده ماه تصدی وزارت خارجه غير از انجام تکاليفی که به من محول بود هر وقت احساس «تکدري» بين دربار و دولت ميشد آنچه قوه داشتم به رفع آن ميکوشيدم. پيش از وقايع نهم اسفند و پس از آن لازمه مجاهدت را به عمل آوردم و همه اينها به خاطر حفظ وحدت و يگانگی بود که برای به ثمر رسانيدن نهضت ملت، موثر تشخيص می دادم. در جريان نهم اسفند هم اتفاقاً تنها کسی که آن روز در خانه نخست وزير بود من بودم که برای مذاکره درباره جريان مصاحبه مطبوعاتی خدمت جناب آقای دکتر مصدق رفته بودم، شاهد عينی تمام حوادث و وقايع شدم بعد هم مرحوم افشار طوس به آنجا آمد و ما سه نفر از راه خانه وصل به خانه ۱۰۹ بيرون آمديم. سرلشکر شهيد به شهربانی رفت و جناب آقای دکتر مصدق و من به ستاد رفتيم و بعد هم در جلسه مجلس شرکت نموديم و پس از آن که جناب آقای دکترمصدق به منزل آمدند آقای مکی و من تا ساعت سه يا چهار صبح به اتفاق سرتيپ وفا فرماندار نظامی در آن حوالی بوديم و پس از اين که اطمينان حاصل شد که خطری نيست من به منزل خود رفتم. جريان اين طور اتفاق افتاده که در هر حادثهای که پيش آمده تا دقيقه آخر در کنار دکتر مصدق باقی بمانم و اين دفعه که من در روز دوم مرداد از ايشان جدا شدم برای اين بود که در راديو به دروغ خبر قتل مرا انتشار دادند با کسب اجازه از خود ايشان خواستم به کسانم که تلفن شان قطع شده بود سری بزنم ولی همين قدر که بيرون آمدم صفحه طور ديگری چرخيد، به هر حال بعد از نهم اسفند وقايع پشت سر هم اتفاق افتاد ولی من از اواخر فروردين چون قبلاً قول داده بودم که رياست هيئت ايرانی در جشن تاجگذاری اعليحضرت فيصل دوم را شخصاً خواهم داشت ناگزير شدم موجبات سفر را فراهم آورم و تهران را ترک گفتم، در اولين ساعت ورود به بغداد تلگراف رمزی با امضای جناب آقای دکتر مصدق به دستم رسيد تعجب کردم که چه مطلب مهمی اتفاق افتاده که در مدت کمتر از ۲۴ ساعت ايشان تلگراف کرده اند. مضمون آن حکايت می کرد که در موقع بازجويی از چندتن از متهمين به قتل افشار طوس آنها اظهار داشته اند که نقشه بعدی اين بوده که وزيرخارجه و رئيس ستاد را هم برباييم و به همان سرنوشت دچار سازيم و بعد چون در مطبوعات انتشار يافت که وزير خارجه به بغداد می رود تصميم گرفته شد که «کَلَکِ» آن مومن را در همان جا بکنيم ... از وزارت خارجه هم گويا در اين زمينه به آقای «نواب» که سفير کبير بودند دستوری داده شده بود، ايشان هم مراقبت بيشتر از پليس عراق خواسته بودند و حال آن که بنده چه در بغداد و چه در تشرف به عتباب مقدسه نجف اشرف، کربلای معلا و کاظمين همه جا در ميان سيل ازدحام مردم بودم، هميشه فکر کرده ام که دست ناتوان بشر وقتی از مشيت الهی محروم باشد قادر نخواهد بود پشه ای را از ميان ببرد چنان که گلوله «کُلت» دشمن و بسياری از تحريکات بعدی او نقش بر آب گرديد. همان طوری که اشاره شد پس از سفر عراق به مناسبت خستگی و تکان شديد اتومبيل درد محل جراحی سابق که تا امروز هميشه کم و بيش مرا رنج داده است شدت پيدا کرد. چند روز در منزل بستری شدم و چون نظر پزشکان ايرانی و جراح آلمانی بيمارستان راه آهن به تجديد عمل جراحی بود برای بار دوم تصميم به مسافرت آلمان گرفتم. به زودی چمدان سفر را بستم و با همان حالت زار که داشتم برای کسب اجازه مرخصی در کاخ سعدآباد به حضور ملوکانه شرفياب و موقع توديع، اعليحضرت همايونی نشان همايون و فرمان آن را که تا آن وقت امضاء هم نشده بود مقابل خود توشيح و به من مرحمت فرمودند چون تاريخ فرمان مزبور ششم خرداد است روی اين حساب من روز هفتم خرداد علی الطلوع از تهران به هامبورگ رفتم و چون چگونگی جريان بازگشت خود را توضيح دادم تکرارش لزومی ندارد. تمام اينها عصاره افکاری بود که در همان يک ساعت تنهايی در اتاق توقيفگاه پاسدارخانه سعدآباد از مخيلهام ميگذشت و خيلی قضايا و حوادث ديگری که در کنار اين تاريخچه کوچکی که عرض کردم رخ داده بودند در مغزم به سرعت ميآمدند و محو می شدند، من از خود می پرسيدم با اين سوابق، با آن همه خلوص نيت و ايمان و عقيده ای که به وحدت موثر بين قوم داشتم و در راهش صميمانه جانفشانی می کردم اين پرده حيرت انگيز ديگر چيست؟ چرا با اين وضع قرون وسطايی مرا دستگير کردند، مگر همه قوانين اساسی و عادی مملکت از اعتبار و ارزش افتاده است؟ وانگهی اين کاخی که علی الاصول بايد پناهگاه ستمديدگان و مرجع شکايت محرومين باشد، چرا امشب صورت زندان آن هم زندان يک وزيری که قانون به او مصونيت داده به خود گرفته است. اگر قانون اساسی و اصول آن بايد مورد احترام و اجرا باشد هرگز نمی توان اجرای يک يا چند اصل آن را از جامعه ای خواست، بلکه احترام به تمام آن اصول واجب و ضروريست، ولی اگر اين قرارداد بزرگی که ميان اجتماع و قوای ثلاثه مملکت است از يک جهت نقض شد نبايد انتظار داشت که از جهات ديگر سالم بماند. يادم آمده بود که « ارسطو» در کتاب سياست خود درباره تحولات يونان باستان اينطور اظهار عقيده کرده است که: «...علت العلل تحولات اجتماعی در سوء استفاده از اصولی است که حکومت مبتنی و موسس بر آن است، بنابراين زعمای هر حکومت و اوليای هر دولت که به حفظ و بقای خود علاقه دارند و در صدد جلوگيری از هرگونه عصيان و طغيان ميباشند به جای اين که از قدرتی که برای اداره مملکت و تامين و فراهم کردن رفاه ملت در دست دارند بد استفاده کنند بايد از عدم رضايت عمومی انديشه نمايند و از اقدامات افراطی که بر خلاف سنت و اصول است احتراز و اجتناب نمايند، زيرا عدم اعتدال در همه چيز و همه جا باعث بروز و ظهور وقايع و حوادث ناگوار ميشود.» اين فيلسوف بزرگ يونانی که پدرش طبيب دربار بود و خودش در بيستوچهار قرن پيش معلم اسکندر بود با کمال صراحت در جای ديگر اثر جاويد خويش گفتهاست: «اساسی ترين نکته ای که در آيين مملکت داری بايد همواره نصب العين زمامداران قرار گيرد آن است که قانون بالاخص حاکم بر امور باشد و هيچ يک از اوليای کشور و عمال دولت و قضات نتوانند به ميل و اراده خود در قطع و فصل و حل و عقد امور اقدام کرده و به اصول و قوانين بی اعتنا باشند.»
ببينيد آقايان، امروز توقع زياد از شما نداريم. ما ميگوييم آن چيزی را که دو هزار و چهار صد سال قبل، يعنی قرن ها پيش از دوره ای که به قرون وسطی معروف است عمل می کرده اند اکنون که آغاز نيمه دوم قرن بيستم است در حق ما روا داريد.
من همچنان غرق در اين افکار بودم و به اين گونه تئوری های دور از دماغ شرقی که در کتاب ها خوانده بودم يا در مدرسه متأسفانه به ما ياد داده اند، فکر می کردم که افسر نگهبان کاخ درب اتاقی را که من در آنجا محبوس بودم باز کرد و سه نفر ديگر وارد نمود. آقايان مهندس حق شناس و مهندس زيرک زاده را که به همان وضع من دستگير ساخته بودند با خنده استقبال کردم ولی نفر سوم را نشناختم. من از تنهايی بيرون آمدم بنابراين رشته افکارم از دست رفت و صحبت های آنان مشغوليات تازهای شد، ولی مراقبين داخل و خارج اتاق ما را از حرف زدن هم ممنوع ساختند. ممکن بود در نظر اول ذکر دورنمايی از حوادث در چند سال گذشته زائد به نظر آيد، ولی من از نقل اين عصاره حوادث که در نهايت اختصار گفته شد دو منظور اساسی داشتم، اول اين که خدا را به شهادت ميطلبم که از اولين روز تحصن تاريخی مهر ۱۳۲۸ که جناب آقای دکتر مصدق و ياران ايشان به دربار برای تظلم پناه بردند و همچنين پس از تشکيل «جبهه ملي» و مبارزات طولانی ملت ايران که منجر به روی کار آمدن ليدر اقليت مجلس شانزدهم شد و تا آخرين لحظات حکومت، هرگز احدی از ما ضديتی با رژيم سلطنت نداشت، بلکه به جهاتی کمال موافقت را ميداشت و يکی از آن علل اين بود که ما ملت ضعيفی هستيم، فقر، جهل، اوهام و ظلم و ستمگری نيز به ضعف ملت ما کمک بيشتر کرده و شالوده های محکم و اساسی که برای بقا و پايداری ساير ملل وجود دارد متأسفانه ما از آن چندان برخوردار نيستيم و يک تند باد کوچک سياست خارجی ـ چنان که چهار سال پيش ديديم ـ قادر است همه سازمان ها و تشکيلات ما را به هم بريزد و ملل عاقل و دانا کمتر به بادهايی که سياست های موافق در آستين آنها می اندازند توجه و عنايت مبذول می دارند زيرا خوب می دانند که دعوای اقويا هميشه بر سر سهميه ايست که از تقسيم ضعفا ادعا می کنند. همين قدر که بر سر بلعيدن آنان بين ايشان توافق نظر به عمل آمد، نه به قراردادها و تعهدات اعتنا دارند و نه تضمينها و قول و قرارهای محرمانه را محترم ميشمارند. جريان جنگ اخير که بسياری از کشورهای کوچک و بزرگ را قربانی اين اوهام و تخيلات کرد به گمانم برای هر ملت هوشيار بهترين درس تجربه و عبرت است. مگر يادتان رفته است که چگونه عهدنامه های دوستی را به آتش انداختند، پيمان های عدم تعرض را زير چکمه سربازان افکندند و به عوض دفاع از ممالکی که تماميت خاک آنها تضمين شده بود، فقط يک اتاق مبله در يکی از مهمانخانههای «لندن» در اختيار سران فراری «حکومت هايمهاجر» گذاشتند ولی مردم لهستان يا چک اسلواکی، بلژيک يا فرانسه زير بمباران هوايی و تانک های مهاجمين جان ميدادند. پس آنها که معتقد به حفظ آب و خاک وطن خويش هستند از افکار افراطی که ممکن است مملکت را به تجزيه و تفرقه اندازد و جای پای اجانب را برای مداخله باز کند احتراز می کنند. من اين عقيده را هميشه نوشته و گفتهام که انقلاب يک ملت کوچک که در جوار کشوری بزرگ قرار گرفته اگر بدون هدف معين و نقشهای دقيق و صحيح صورت بگيرد قهراً به نفع آن کشور قوی که در مجاورت اوست تمام خواهد شد بخصوص که آن کشور در ايجاد طغيان ها و انقلابات بزرگ تجربه و مهارت و ورزيدگی های خاص داشته باشد، چرا از کشوری مثل ايران خودمان حرف بزنيم، کشوری عظيم و پهناور مثل چين که در حقيقت خود يک قاره وسيع جهانی به حساب می آيد با جمعيتی که بيشتر از يک چهارم جمعيت دنيا را تشکيل می دهد (طبق آخرين احصاييه ۶۰۳ ميليون) بر اثر کشمکش و جنگ خانگی به طرف سياسی همسايهای گراييد که از لحاظ جمعيت کمتر از ثلث او ولی از حيث سياست صاحب يک هدف معين و يک رژيم مشخص و تشکيلاتی مجهز و آماده است. اينها که من عرض می کنم برای تملق و چاپلوسی شخص يا اشخاص معين نيست، جنبه انابه و استغفار را هم ندارد. بخصوص که بعضی قراين و دلايل نشان داده است که چگونگی دفاع و قدرت استدلال و ارائه مدرک و دليل در اتخاذ تصميماتی که گرفته شده يا گرفته می شود چندان موثر نخواهد بود و اگر آياتی چند از کتاب مقدس آسمانی را نيز مؤيد دفاع خود قرار دهيم در جواب، به قول «اديب الممالک فراهاني» خواهند گفت: «قرآن نخورده تمبر و نخواهد شدن سند» پس هرچه عرض شده و می شود صرفاً از اين نظر است که حقايقی روشن گردد و عقايدی بر اثر تبليغات سوء و دروغ ها و اغراض معکوس جلوه نکند. در شرايط و موقعيتی که ايران در آن موقع داشت به هم زدن وضعيت و توليد انقلاب و به قول «ادعانامه» واژگون ساختن رژيم نه به نفع شخص ما بود و نه به نفع عمومی کشور، از اين جهت تمام سعی و مجاهدت ما در اين راه صرف می شد که آرامش و سکون حفظ شود و خود همين تيمسار سپهبد زاهدی در اوقاتی که در کابينه جناب آقای دکتر مصدق، وزير کشور بودند شاهدند که در اين مورد بخصوص در جلسات هيئت دولت با اين که من سمت معاونت نخست وزيری را داشتم و مسئوليت مستقيمی به عهده من نبود چگونه و با چه صراحت اظهار نظر می کردم و در روزنامه نيز به عناصری که هر روز به عنوانی تشنج و اختلال به پا می کردند می تاختم و صريحاً می نوشتم که از توليد هرج ومرج جز سياست خارجی، ديگری بهره برداری نخواهد کرد. در آن موقع اتفاقاً دو سياست متضاد و رقيب هر دو طالب آشفته ساختن اوضاع کشور بودند و کسانی که گاهی از طرز عمل عوامل اين دو سياست که هماهنگی از خود نشان می دادند در حيرت و تعجب فرو می رفتند و آن را دليل سازش شمال و جنوب می شمردند، قضايا را عميقانه مطالعه و تجزيه و تحليل نميکردند. سياست شمالی مثل هميشه راهی را که در همه کشورهای سرمايهداری تعقيب ميکند پيروی مينمود، از کوچک ترين فرصت به نفع خود استفاده می کرد، حريف او هم که از ملت ما ضربت مهلکی خورده بود به قدر سر سوزن علاقه به آرامش و نظم اين مملکت نداشت، بلکه از هر راه که ميسر بود می خواست دولتی را که خار سر راه اوست از پيش پا بردارد و منافع سنگين از دست رفته را دوباره به چنگ آورد. صد برابر آنچه در داخله ايران عمل می کرد در خارجه تبليغ می نمود که کمونيست ها به زودی در ايران تسلط پيدا خواهند کرد و کودتای آنها قريب الوقوع و حتمی الوقوع است. از اين تبليغات هم دو نظر داشت يکی اين که نظر کشورهای غيرکمونيست و مخصوصاً آمريکا را به نفع خود مساعد نمايد و ازسوی ديگر هول و هراسی در دل خريداران نفت ملی شده ايران توليد کند، زيرا هيچ تاجر سرمايه داری حاضر نيست با علم و اطلاع قبلی حتی به قدر نيم درصد سرمايه خودش را به خطر بيندازد و چنان که ديديم در قسمت اول بالاخره توفيق پيدا کرد و در قسمت دوم اگرچه موفقيت کاملی نيافت، ولی مشکلات فراوان برای دولت ايران فراهم کرد. پس چه از نظر سياست بين الملل، چه از جهت سياست داخلی که ما تعقيب می کرديم و جان خود را عملاً در راه اجرای اين سياست به خطر انداختيم. مصلحت ما به هيچ روی ايجاب نمی کرد که محيط را آشفته سازيم و اساس حکومت را به هم بزنيم و آن چنان مغروق در دفع شر اجانب بوديم که يک ثانيه استراحت فکری برای هيچ يک از رفقای ما ميسر نبود تا چه برسد به اين که در آن گيرودار بنشينيم و برای «تغيير و ترتيب وراثت تخت و تاج» بينديشيم. اين تشخيص بنده بود که به هر قيمت شده بايد وحدت فکر ميان عناصر موثر کشور را حفظ کرد و تمام آنچه را بطور ايجاز بيان کردم از نظر دليل تراشی برای برائت نبود، برای اين بود که بدانيد بيست وهشت ماه با چه خون جگری ها اين وحدت ـ لااقل برای يک مدت طولانی ـ کم وبيش حفظ شد. نمی شود گفت حس نيت هم وجود نداشت، هر جا صحبت می شد همه اظهارشان اين بود که ميل دارند اين مبارزه به نتيجه خوب منتهی گردد و بر اثر اختلاف، آن همه فداکاری و زحمات ملت از ميان نرود، اما در عمل غالباً اشتباهات و شايد تحريک غرورها نمی گذاشت که نيت خوب از حرف تجاوز کند.
خوب هم که فکر کنيد مقدار زياد از اين سوء تفاهمات به طور طبيعی ايجاد ميشد. ما تا قبل از مبارزات دامنه دار «نهضت ملي» به اين طور حرف ها خو نگرفته بوديم. سياست هايی که مشرق زمين را تيول و مستعمره ابدی خود ميدانستند در تخدير اعصاب و شيوع اوهام و جلوگيری از رشد ملتهای شرقی درطول يکی دو قرن لازمه مجاهدت را به کار بردند و بسياری از آنها را به روز سياه نشانيدند و حتی استقلال ظاهری ايشان را نيز سلب کردند ولی ملت ايران از جنبش مشروطه به بعد، به طور مثبت يا منفی با اين دسايس جنگيد و کمتر در زير بار تحميلات، او قيافه تسليم و رضا به خود گرفته است.
با اين وصف انکار نميتوان کرد که تجربه مبارزات طولانی و مقاومت های شکننده ممالک جلو رفته را در خنثی کردن نقشه های اقويا ندارد. خلاصه کلام با تمام کوششهايی که برای حفظ وحدت عناصر موثر سياسی مملکت به کار رفت فاصلهای عميق پيدا شد و آن سياستی که مدت ها در کمين چنين وقتی بود چنان که ديديم حداکثر استفاده را برای خود گرفت.
من نه تنها ضديت با سلطنت مشروطه نداشتم، بلکه بر اساس اعتقاداتی که شمهای از آن را شرح دادم در آن موقع ايمان کامل و ثابت من اين بود که اگر گرد و غباری نيز بر دل هايی نشسته است همه را در فرصت بزرگی که برای کشور پيش آمده بود فراموش نمايند و چون تنی واحد بايستيم و کاری را که شروع کردهايم به پايان برسانيم و از بذل مجاهدت نيز در طی اين راه ذره ای دريغ نکردم که اگر بخواهم تمام موارد آن را بگويم ممکن است کسانی حمل بر ضعف من در دادگاه يا حمل بر تمکن و چاپلوسی يا استرحام و تضرع نمايند، به همين مناسبت دو سه نمونه اش را عرض کردم و آنچه از ۲۵ تا ۲۸ [مرداد ۱۳۳۲] گذشت صرفاً جهت تحريک اعصاب فرسوده يک مريضی که يکسال و چند ماه از دو سال را در بيمارستان ها گذرانيده بود و نيمه شب او را با آن رسوايی به پاسدارخانه سعدآباد بردند، هيچ چيز ديگر نبود و اين شاخ و برگ هايی که در رد ادعانامه بدان بسته اند فقط برای زينت دسته گلی است که تيمسار آزموده برای ما به آب دادهاند. واژگون کردن اساس يک حکومت با حرف؟ کدام حکومت؟ اعليحضرت که به خارج رفته بودند، مجلسين هم که منعقد نبود، پس می فرماييد ما خودمان بر ضد خودمان توطئه داشتيم. به هم زدن حکومت معنی اش اين نيست که شخصی در روزنامهای مقالهای بنويسد يا در ميتينگی حرفی بزند، حکومت يک مملکت استوار بر نحوه مالکيت، مذهب و همچنين رژيم اقتصادی، اجتماعی و سياسی اوست. يک کشور سرمايه داری وقتی راه خود را تغيير ميدهد و سوسياليسم يا کمونيسم را گردن ميگذارد آن وقت ميگويند اساس حکومت آن سرزمين عوض شده است يعنی تمام شئون آن کشور به کلی تغيير شکل داده است، منظور قانونگذار هم از «به هم زدن اساس حکومت» به وسيله «سوء قصد» مسلماً جز اين چيز ديگر نيست، مقصودش اين است که «سوء قصدي» به وقوع پيوندد که اين مقصود را به بار آورد چنان که در محاکمه «حريق رايشتاک» که اکثريت مجلس آلمان را نازی ها برده بودند ادعا می شد که اينها خواسته اند از راه آتش زدن پارلمان آن اکثريت را نابود سازند تا «ديمتروف» و رفقای او رژيم کمونيسم را به ملت تحميل کنند. اگر اين قدر ساده و آسان بشود «اساس حکومت» را با نوشتن دو سر مقاله در يک روزنامه به هم زد بفرماييد در کجای دنيا ميشود از يک چنين مخاطره ای «حکومت» را محفوظ نگه داشت؟ اين ماده ۳۱۷ استنادی تيمسار آزموده به طوری که سابقاً هم اشاره کردم همان قدر می تواند با اساس اتهام بستگی پيدا کند که فی المثل ما را به عنوان راهزنی مسلحانه طبق مواد ۴۰۸ يا ۴۰۹ آيين دادرسی و کيفر ارتش به اينجا می کشانيدند منظور اصلی و اساسی ايشان را استناد به آن دو ماده هم تامين می کرد زيرا مقصودی جز اين در ميان نبوده که با تشبث و توسل به آن ماده بتوانند مرا به آن صورتی که همه مردم و بلکه دنيا مسبوق و آگاه شد دستگير کنند بعد به پادگان نظامی ببرند و مجلس ما را در آنجا قرار دهند که هيچ نظامات و مقرراتی در آنجا رعايت نشود، مريض مشرف به موت را دور از کسان و بستگانش و حتی پس از بازجويی به بهانههای غير وارد از ملاقاتی که راهزنان و قاتلين هم استفاده مينمايند محرومش کنند، اگر فی المثل ماده «۳۱۷» که ناظر بر استعمال «سلاح گرم» است در کتاب قانون دادرسی ارتش پيدا نمی شد فصل ديگر و ماده ای ديگر را می جستند و ما هم مثل حالا هر چه داد می زديم که محکمه نظامی صالح برای رسيدگی به اين اتهام نيست و ماده استنادی مثل خود اتهام پر و پايه ای ندارد کسی گوشش به حرف ما بدهکار نمی شد چنان که با صدها دليل و موارد قانون و توضيحات روشن و کافی اين حقيقت را گفتيم و آن که البته به جايی نرسيد فرياد ما بود، در کجا ما بر حقوقی که مواد قانون اساسی آن را حقوق ملت شمرده و «اساس حکومت» قهراً بر آن متکی است «سوء قصد» کرده ايم و آيا می توان «سوء قصد» را در عالم وهم و خيال اجرا کرد؟ کلمه «سوء قصد» در زبان فارسی تا سی چهل سال پيش اصلاً سابقه ندارد، کتاب های شعر و نثر ما را برداريد و ورق بزنيد ببينيد اگر اين کلمه را به کار برده اند در چه مواردی بوده است. اين کلمه درست ترجمه لغت ATANTAT فرانسه است يعنی قصد کشتن يا از ميان بردن فرد يا جماعتی را به مرحله عمل در آوردن. از اين که بگذريم حالا می خواهم از آقای نماينده تيمسار آزموده سئوال کنم که چگونه با مقاله روزنامه و صحبت در ميتينگ می شود «ترتيب وراثت تخت و تاج» را به هم زد. «ترتيب وراثت تخت و تاج» ايران را اصل سی وششم و سی هفتم و سی وهشتم متمم قانون اصلاح شده در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ به وسيله مجلس موسسان اين طور مقرر داشته است. اصل سی وششم: سلطنت مشروطه ايران از طرف ملت به وسيله مجلس موسسان به شخص اعليحضرت شاهنشاه رضا شاه پهلوی تفويض شد و در اعقاب ذکور ايشان نسلاً بعد نسل برقرار خواهد بود. اصل سی وهفتم: ولايتعهد با پسر بزرگتر پادشاه که مادرش ايرانی الاصل باشد خواهد بود در صورتی که پادشاه اولاد ذکور نداشته باشد تعيين وليعهد برحسب پيشنهاد شاه و تصويب مجلس شورای ملی به عمل خواهد آمد مشروط بر آن که وليعهد از خانواده قاجار نباشد، ولی در هر موقعی که پسری برای پادشاه به وجود آيد حقاً ولايتعهد با او خواهد بود.
تفسير اصل ۳۷ متمم قانون اساسی مصوب ۴ آبان ۱۳۱۷ نيز راجع به مادر ايرانی الاصل اين است: ماده واحده: منظور از مادر ايرانی الاصل مذکور در اصل ۳۷ متمم قانون اساسی اعم است از مادری که مطابق شق دوم از ماده ۹۷۶ قانون مدنی دارای نسب ايرانی باشد يا مادری که قبل از عقد ازدواج با پادشاه يا وليعهد ايران به اقتضاء مصالح عاليه کشور به پيشنهاد دولت و تصويب مجلس شورای ملی به موجب فرمان پادشاه عصر صفت ايرانی به او اعطا شده باشد. اصل سی وهشتم: در موقع انتقال سلطنت، وليعهد وقتی می تواند شخصاً امور سلطنت را متصدی شود که دارای بيست سال تمام شمسی باشد، اگر به اين سن نرسيده باشد نايب السلطنهای از غير خانواده قاجار از طرف مجلس شورای ملی انتخاب خواهد شد.
اين بود تمام آنچه که در متمم قانون اساسی راجع به «ترتيب وراثت تخت و تاج» ذکر گرديده حال بفرماييد کدام «سوء قصد» برای به هم زدن اين ترتيب انجام شده است؟ آيا يکی از اعقاب ذکور پادشاه را ما از بين بردهايم؟ آيا وليعهدی که برحسب پيشنهاد شاه و تصويب مجلس شورای ملی وجود داشته مورد «سوء قصد» ما قرار گرفته است؟ آيا پسری برای پادشاه به وجود آمده که حقاً ولايتعهدی با او بوده و من او را «ترور» کرده ام. آيا وليعهدی وجود داشته که سن او به بيست سال تمام شمسی نرسيده بود و نايب السلطنه ای از غير خانواده قاجار از طرف مجلس شورای ملی انتخاب گرديده که من آن «نايب السلطنه» را کشته باشم؟ کلمات و الفاظ حتی در اغراق های شاعرانه نيز معانی و مفاهيم مخصوصی دارند که بايد جامعه ای که به آن زبان تکلم می کند چيزی از آن کلمات و الفاظ درک کند، اگر به اصطلاح معروف «المعنی فی بطن الشاعر» باشد که پايه اسرار و رموز و عرفان به آنجا کشيده خواهد شد که هرکس برای خود صاحب فلسفه و عرفان مخصوص خواهد بود. آن وقت هم به تنظيم کنندگان ادعانامه بايد گفت: «اسرار ازل را نه تو دانی و نه من.» آقايان! قانون را برای عرفا و صاحبان رموز و اسرار نمی نويسند، يکی از شرايط اصل هر قانون اين است که صريح و روشن و در خور فهم همه کس باشد تا جای تعبير و تفسير برای اجراکنندگان باقی نگذارد و جز مجلس شورای ملی که حق تفسير قوانين را دارد، اگر ديگری اين کار را انجام داد مرتکب جرم شده است. اتفاقاً اين ماده «۳۱۷» مرموز و مهم نيست که برای بازپرس يا دادستان يا دادگاه ايجاد ترديد و شبهه کند. در فصل معين آنجا که درباره «سوء قصد» نسبت به حيات شاه يا وليعهد صحبت کرده بلافاصله نسبت به سوء قصدی که يکی از سه منظور مذکور در آن ماده را در بر داشته باشد حرف ميزند و بهترين دليل ارتباط ماده ۳۱۶ و۳۱۷ با يکديگر که کاملاً منظور مقنن را از ماده ۳۱۷ نشان ميدهد توجه به ماده ۳۱۹ است که می گويد «هرگاه اشخاصی مرتکب توطئه ای شوند که منظور از جنايات مذکور در سواد ۳۱۶ و ۳۱۷ اين قانون باشد درصورتی که برای تهيه مقدمات جنايت امری انجام يا شروع کرده باشند محکوم به اعدام می شوند» يعنی نوع جنايت مذکور در ماده ۳۱۶ و ۳۱۷ يکی است و کلمه «سوء قصد» که در ماده مزبور استعمال شده يکسان است نه اين که اولی معنی واقعی سوء قصد را داشته باشد و دومی صورت «سوء قصد» را پيدا کند. هر دو مسلماً و منجزاً «سوء قصد» به حيات، يعنی دست به اسحله [بردن] به منظور کشتن است و هر تعبير ديگر جز مغالطه، جز پنهان کردن نظر مقنن و جز وسيله تشبث برای مداخله در اتهامی که اساساً در صلاحيت مراجع نظامی نيست چيز ديگری نخواهد بود. گفتيم ماده ۳۱۷ سه جزء دارد که به تشريح جزء اول «به هم زدن اساس حکومت» و جزء دوم «ترتيب وراثت تخت و تاج» پرداختيم و اينک درباره جزء سوم که «تحريض مردم به مسلح شدن بر ضد قدرت سلطنت» باشد می پردازيم. در اينجا بايد اين توضيح را عرض کنم که نويسندگان ادعانامه همه جا «سلطنت» را جای «سلطان» گرفته اند درصورتی که قانون هرگز اين اشتباه را نکرده است. «سلطنت» با «سلطان» يا «پادشاه» از نظر قانون تفاوت کلی دارد چنان که مجلس با وکيل مجلس، ارتش با افسر ارتش، دادگاه با دادرس، کاملاً متفاوت است، يعنی برای اهانت به مجلس، قانون يک مجازات و برای توهين به وکيل مجازات ديگری معين کرده است: فی المثل اگر خدای ناکرده متهمی به دادگاه اهانتی روا داشت مقنن کيفری را برای او مقرر داشته که چنانچه به قاضی پرخاش نمود مسلماً از آن ماده برای مجازات او نميتوان استفاده کرد. اين امثله برای روشن شدن ذهن آقايان بود تا نسبت به مطلبی که ميخواهم عرض کنم «خالی الذهن» نباشد. نويسندگان و مصنفين سياسی و علمای حقوق هر جا وارد به مباحث تاريخی يا بحث در اطراف رژيم های سياسی شدهاند آنجا که درباره «انواع سلطنت» سلطنت مطلقه، سلطنت مشروعه، سلطنت انتخابی و غيره صحبت کرده اند، «سلطنت» را با شخص سلطان مخلوطه ننموده اند و برای هر يک تعريف جداگانه ای قائل شدهاند. از چند قرن قبل از ميلاد، يعنی آن دورهای که «هومر» در منظومه هايش نام شاهان يونان را ميبرد و حکومت «جباران» جای آنان را ميگيرد تا آن دوره ای که قانون اساسی «کيلورک» در اسپارت مورد اجرا و عمل بود و در رأس حکومت دو پادشاه هم شأن و هم قدرت به وظايف خود عمل می کردند مفهوم «سلطنت» و «سلطان» تفاوت داشته است. افلاطون در مؤلفات خود و همچنين ارسطو در تشريح انواع حکومت و طبقه بندی آنها موضوع «سلطنت» را از ابهام و پيچيدگی که در آثار پيشينيان وجود داشته بيرون آورده است. تاريخ رم قديم نيز نشان می دهد که تا مقارن ۵۱۰ قبل از ميلاد تشکيلات سلطنتی داشته است و پادشاه که Regis ناميده ميشده در رأس سازمان های دولتی بوده و آخرين آنها "سوپر بوس" (Super bus) تبعيد شد. منظورم اين است که تفاوت دو کلمه «سلطنت» و «سلطان» يا پادشاه در طی يک سابقه سی قرنی کاملاً مشهود بوده و اتفاقاً در قرن يازدهم ميلادی بر اثر اختلافی که بين قدرت روحانی کليسا و قدرت مادی سلطنت در اروپا درگرفت تا دو سه قرن بازار اين مبحث گرم بوده و کتاب های زيادی درباره جزييات رژيم سلطنتی و قدرت روحانی نوشته شده و علمای بزرگ آن عصر را ناگزير به اظهار عقيده نموده است. عقايد آنها در اينجا مورد سخن نيست، ولی اتفاق نظر در اين است که بين «سلطنت» با شخص پادشاه در همه جا تفاوت در لفظ و معنی ـ هر دو ـ قائل شده اند که اگر محتاج باشد نمونه هايی از آنچه را که حاکی از اين حقيقت است ممکن است برای جلسات آينده دادگاه قرائت کنم، اما چون در قوانين اساسی و دعاوی ايران و حتی در همين فصل دوم از کتاب قانون دارسی وکيل ارتش نيز ضمن ماده ۳۱۶ و ۳۱۷ در اولی صحبت از «حيات اعليحضرت همايونی شاهنشاهی يا والا حضرت ولايتعهد» و در دومی سخن از «بر ضد قدرت سلطنت» به ميان آورده که کاملاً مشخص می گردد که در جمله نخستين به شخص معين و در عبارت ثانی به رژيم حکومت قانونگذار نظر داشته است، زيرا اگر لازم می بود در اينجا هم بايد می نوشت «خواه تحريض مردم به مسلح شدن بر ضد قدرت اعليحضرت همايونی شاهنشاهي» يا بالعکس درباره ۳۱۶ به جای «هرکس که نسبت به حيات اعليحضرت همايونی شاهنشاهی الخ» می گفت «هرکسی که نسبت به «مقام سلطنت» سوء قصد نمايد محکوم به اعدام است و اين خود نشان می دهد که مقنن به تفاوت بارز اين دو کلمه آشنا بوده و هرگز اين تفسير و تعبيری که ادعانامه حاضر مدعی آن است از ماده ۳۱۷ برنمی آيد.» حالا ببينيم قانون اساسی، در اين مورد چه نظر دارد. در اصل دهم می گويد: «در موقع افتتاح مجلس خطابه ای حضور همايونی عرض کرده الخ» در اصل يازدهم ضمن قسم نامه می خوانيم که: «... و نسبت به اعليحضرت شاهنشاه متبوع عادل مفخم خودمان صديق و راستگو باشيم و به اساس سلطنت و حقوق ملت ايران خيانت ننماييم الخ.» در اصل شانزدهم نوشته شده است: «کليه قوانين که برای تشييد مبانی دولت و سلطنت در انتظام امور مملکتی الخ.» همچنين در اصل ۲۸، ۲۹، ۳۰ و ۴۵ موارد استعمال اين دو کلمه از هم جداست. در آخرين اصل قانون اساسی، يعنی اصل پنجاه ويکم می خوانيم: «... مقرر آن که «سلاطين» اعقاب و اخلاف ما حفظ اين حدود و اصول را که برای تشييد مبانی دولت و تأکيد اساس «سلطنت» و نگهبانی دستگاه معدلت و آسايش ملت برقرار و مجری فرموديم وظيفه «سلطنت» خود دانسته در عهده شناسند.» در اصل متمم قانون اساسی ابتدا کليات، بعد حقوق ملت ايران، سپس قوای مملکت و حقوق اعضای مجلسين آنگاه حقوق سلطنت ايران ذکر شده و در اولين اصل حقوق سلطنت ايران می خوانيم: «سلطنت وديعهای است که به موهبت الهی از طرف ملت به شخص پادشاه مفوض شده» با صراحت کامل و درخشانی اين اصل که سلطنت و شخص پادشاه را در دو کلمه جداگانه آورده گمان نميکنم به ذکر موارد و شواهد ديگری که در قوانين خود ما از دهها تجاوز ميکند و يکی از آنها ماده بيست قانون مطبوعاتست بدين شرح: «هرکس به وسيله روزنامه يا مجله سلطنت يا شخص شاه توهين کند الخ»، حاجتی باشد. حالا که اين قسمت مسلم گرديد به آخرين قسمت از ماده استنادی ادعانامه اگر توجه فرماييد: «تحريض مردم به مسلح شدن بر ضد قدرت سلطنت»، ملاحظه خواهيد کرد که قصه «خسن و خسين هر سه دختران مغاويه اند» در اينجا کاملاً صدق پيدا می کند زيرا در تمام طول ادعانامه حماسی و هجايی و مبالغهای، تيمسار محترم يک جا نفرموده اند که اين «شياد، راهزن، جانی، بيشرم الخ» ـ معذرت می خواهم اگر اين کلمات را در دادگاه استعمال می کنم، ولی متأسفانه عين حرف هايی است که در ادعانامه خطاب به متهمين ايراد شده است ـ اولاً در کجا در مقاله يا در ميتينگ يا در تلگراف، مردم را تحريض به مسلح شدن به طور عموم نموده تا چه رسد به اين که بگويد اسلحه را در دست بگيريد و بر ضد «قدرت سلطنت» اقدام نماييد. کجا از عنوان «سلطنت» نام برده جز اين که گفته است موضوع تغيير رژيم در کار نيست. تيمسار آزموده مطلبی می خواستهاند بفرمايند و فقط آن را در يک جای ادعانامه بدون اين که توجهی دقيق بدان کرده باشند تنها حرفی را که داشتهاند صاف و صريح گفتهاند و آن اين عبارت است: «... سپس با وقاحت و بيشرمی هرچه تمام تر به مقام با عظمت اعليحضرت شاهنشاه فقيد رضا شاه کبير و اعليحضرت همايونی شاهنشاهی "اهانت" روا داشته الخ» اما غافل بودهاند از اين که نتيجه ای که از اين مقدمه حاصل می شود، تطبيق با ماده ۳۱۷ نيست بلکه ماده ۸۱ قانون مجازات عمومی کيفر اهانت را اينطور بيان ميکند : «هرکس نسبت به رئيس مملکت به هر نحوی از انحاء توهين نمايد از سه ماه تا سه سال محکوم به حبس تأديبی خواهد شد.» يعنی می فرمايند نويسندگان ادعانامه و آن تيمسار بازپرس که جرم را با مواد قانونی تطبيق می دهند از ماده ۸۱ خبر نداشته و نميدانستند وقتی گفته ميشود «به هر نحوی از انحاء» اعم است از مقاله يا نطق يا تلگراف. به علاوه وقتی از قلم مبارک خودشان کلمه «اهانت» جاری می شود ديگر «سوء قصد» چرا پيدا شده است. دوباره ناچارم عرض کنم که هم تيمسار کيهان خديو و هم تيمسار آزموده هر دو قانون مجازات عمومی را خوانده اند و می دانند مخصوصاً که در مورد اين قبيل ادعانامه مشاورين بسيار به ايشان کمک فکری و قلمی کرده اند و اگر اتفاقاً ماده قانونی از نظرشان فراموش ممکن بود بشود متذکر ايشان می ساختند، ولی اينجا همان نقطهايست که «تجاهل العارف» مصداق پيدا کرده است، چنانچه اتهام را با ماده ۸۱ قانون مجازات عمومی تطبيق می دادند ديگر چطور ممکن بود بنده را با آن رسوايی تاريخ دستگير کنند بعد با آن که دست عزراييل بودم به پادگان و از آنجا به بيمارستان و از نو به پادگان و ايضاً به بيمارستان و بعد هم در مجرد بی خبر از همه کس و همه چيز نگه دارند ماده ۸۱ به فرض اينکه من وزير نبودم و ديوان کشور نميبايست به اتهام من رسيدگی کند محاکمه مطبوعاتی با تشريفات مقرر در قانون اساسی و هيئت منصفه تشکيل می شد و دست تشکيلات دادستانی و دادرسی که انشاءالله دور از انتقامجويی هستند به جايی نمی رسيد و فيض زيارت مکرر تيمسار آزموده و تيمسار کيهان خديو و درک محضر مغتنم آنان هرگز نصيب بنده نمی شد. تيمساران محترم همه اين حقايق را کاملاً می دانستند و همچنين مطلع بودند اين سه اتهامی را که به من نسبت داده شده نه تنها در ادعانامه جناب آقای دکترمصدق آورده اند، بلکه در رديف جرايم سيزده گانه منتسب به معظمله [در] دادگاه بدوی و تجديدنظر نظامی در احکام صادره قيد کردهاند چنانچه در حکم دادگاه فوق العاده بدوی در رديف الف ـ اعمال ارتکابی متهم رديف يک قسمت پنجم می خوانيد: «صدور تلگراف به سفرای ايران در خارجه داير به عدم ملاقات و نگرفتن تماس با اعليحضرت همايونی شاهنشاهي» و تعجب اين است که در حکم محاکمه ای يک چنين مطلبی قيد شود بدون اين که تصريح گردد آن «تلگرافات که به سفرای ايران در خارجه» مخابره شده کدام و کجاست و غير از تلگرافی که به بغداد مخابره شده اگر دومی داشته است کو و مضمون آن چيست. موضوعی را که در ادعانامه و همچنين در چند مورد تيمسار آزموده روی اين تلگراف اساس صحبت خود را قرار دادهاند اين است که در مضمون تلگراف "آن کس" يا "کسی که" ذکر شده و حال آن که تاکنون اين دو کلمه در زبان فارسی هرگز عنوان "اهانت" و جنبه "تحقير" يا "تخفيف" نداشته است. "آن کس" را در زبان فارسی حتی در مورد ذات لايزال پروردگار به کار بردهاند ضرب المثل معروف ميگويد: «هر آن کس که دندان دهد نان دهد» و يا سعدی در يکی از بهترين اشعار خود گفته است «کس در نيامده است بدين خوبی از دري/ ديگر نياورد چو تو فرزند مادري» در مصرع ديگر می گويد«کسی که روی تو ديده است حال من داند» هاتف اصفهانی در ترجيع بند معروف خود می گويد: «اول "آن کس" که خريدار شدش من بودم/ باعث گرمی بازار شدش من بودم» خيام در اين مقاله گفته است: «خون "کسان" می خوری و ما خون رزان / انصاف بده کدام خونخوارتريم» يا در شعر معروف: «اسيروار بود آدمی به خير کسان/ مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان». بنده اگر بخواهم تمام شواهدی را که شعرا و نويسندگان ما درباره اين کلمه ذکر کردهاند در اينجا ياد کنم يک "جنگ" شعر جای دفاع را خواهد گرفت همين قدر کافيست که عرض کنم روی يک کلمهای که ابداً در مورد "تحقير" تاکنون به کار نرفته است و داد سخن دادن چندان ضرورت نداشته، اما در مورد کلمه "کودتا" چنان که آقايان مستحضرند روز بيست وپنجم ابلاغيهای صادر شد و همچنين معنی را حاکی بود و بر خلاف آنچه در ادعانامه ذکر گرديده، جناب آقای دکتر مصدق ضمن تحقيقات اولين جلسه دادگاه بدوی در جواب پرسش رئيس دادگاه فرمودهاند: «...رئيس: نظرتان هست مفاد آن اعلاميه که آن روز صبح صادر گرديد چيست؟ دکترمصدق: بله من اعلاميه را که دادم برايتان می خوانم ـ رئيس ـ بسيار خوب چه ساعتی اين اعلاميه را تنظيم نمودند. دکتر مصدق ـ والله نمی دانم همين شخص که اکنون در دادگاه حضور دارد (گويا منظور ايشان آقای سرتيپ آزموده باشد) به من در موقع بازپرسی يادآوری کردند و اين موضوع را نيز پرسيدند.... باور بفرماييد من به ايشان هم گفتم که دعوت هيئت وزرا را فراموش کردم در چنين روزهايی، مسائلی ممکن است به خاطر نماند و جريان کارهايی است که به خاطر نميماند، در آن روزها اين مطلب مهمی نيست که شخص به خاطرش بسپارد. اين آقا که تذکر دادند من متوجه شدم و اعلاميه را خود تهيه کردم» و همچنين کلمه «فرار» نيز در تلگراف ستاد ارتش به اين مضمون: «چون فرار شاه باعث انزجار و نفرت عمومی است مردم را بايد با احساسات خود واگذار کرد دخالتی نکنيد.» رسماً عنوان شده و من چيز تازهای جز اين که «تماس مورد ندارد» به تلگراف سفير ايران در بغداد نيفزودهام و گمان ميکنم با مختصر توضيح علت آن هم معلوم شود. آقايان ميدانند که اعليحضرت همايونی بدون هرگونه تشريفات و اطلاع قبلی به خارج رفتند، [من] کار به دولت هم که علی الاصول بايد حتما" از اين مسافرت اطلاع ميداشت تا مجال تعبيرهای مختلف پيش نيايد و همچنين علی الرسم وزارت دربار در اين گونه موارد چند روز قبل و گاهی چند ماه قبل برای اطلاع عامه بايد ابلاغيه ميداد تا عزيمت ناگهانی شاه توليد اضطراب و وحشت ننمايد، ندارم. بسيار خوب، اراده فرموده بودند که اطلاع و تشريفات صورت نگيرد، اما وزيرخارجه حتماً ناگزير بود در جريان باشد زيرا از شخص اول مملکت تا مأمورين عادی دولت هنگام مسافرت خود از تذکره سياسی يا خدمت استفاده ميکنند چنانچه در نهم اسفند نيز که اعليحضرت قصد مسافرت داشتند قبلاً فهرست همراهان را جناب آقای علاء در حضور جناب آقای دکترمصدق به من دادند برای اعليحضرت همايونی و علياحضرت ملکه و همچنين ملتزمين گذرنامه سياسی صادر و تقديم گردد، به علاوه برای عزيمت شاهنشاه يک روز قبل به آقای نواب سفير کبير در بغداد شخصاً تلفن کرده دستورات لازم را جهت تشريفات ورود دادم در ضمن تلگراف مفصل محرمانه نيز که الان در وزارت خارجه موجود است برای اين که از هر حيث پيش بينی های لازم شده باشد برای تهيه موجبات استراحت ملتزمين و اتاقهای آنان، جزييات مطلب را متذکر گرديدم. در اين دفعه اعليحضرت همايونی بی خبر صبح زود از رامسر پرواز کردند، سفير اطلاع نداشت که تشريفات استقبال انجام شود، روز بيست و پنجم مرداد مطابق تلفن و تلگراف هايی که در وزارت خارجه موجود است و حتی تا موقع دستگيری رونوشت بعضی از آنها در جيب من بود که به دنبال ساير اوراق و لوازم زندگی که در آن اتاق داشتم همه آنها نيز به ماده پنج گرفتار آمدند، سفير به من خبر ميدهد که افواهاً شنيده می شود شاه و ملکه به بغداد وارد شدهاند اين خبر گويا ساعت ده به وزارتخانه رسيده بود، ولی چون من از کسالت و رنجوری حوادث شب پيش در منزل استراحت کرده بودم زودتر از ظهر خبردار نشدم. فقط با تلفن يا حضوراً مراتب را به استحضار جناب آقای دکتر مصدق رسانيدم، بنده شخصاً که نمی توانستم به سفير بگويم شرفياب شود و مطلب را به عرض برساند، دولت هم که هنوز تشکيل جلسه نداده بود و قضايا هنوز از صورت ابهام خارج نگرديده بود و هرگونه دستور صريحی در اين باب امکان نداشت، ناگزير بايد در انتظار دستور دولت باقی ميماند. مطلب اساسی اين است که تلگراف در روز ۲۶[مرداد] صادر شده و حال آن که گمان ميکنم مقارن ساعت هشت يا هشت ونيم روز ۲۵ هواپيمای شاهنشاه در فرودگاه بغداد بوده است. اين مقارن يکی دو ساعت بعد از موقعی است که از زندان پاسدارخانه سعدآباد مرا تيمسار کيانی نجات داده بودند در فاصله روز ۲۵ تا ۲۶ که تلگرافی و دستوری به سفير داده نشده بود از طرف اعليحضرت هيچ گونه دستوری داير به شرفيابی سفير صادر نگرديده که او از شرفيابی امتناع نمايد يا متعذر به تلگرافی که هنوز فرستاده نشده بود بشود و بهترين دليل اين که اين موضوع "عدم تماس" برای اين بوده که با دولت مطلب را در ميان گذاشته و کسب نظر بشود اين است که هيچ دستوری به سفارتخانههای ديگر مثلاً به سفارت ايران در ايتاليا صادر نگرديده است. حالا بر ميگرديم به اين مطلب که در حکم دادگاه فوق العاده بدوی و همچنين در تجديد نظر مخابره اين تلگراف را طبق همان جملاتی که عيناً نقل شد در رديف جرايم انتسابی به جناب آقای دکترمصدق گذارندهام و حکم محکوميت روی آن صادر کرده اند با اين وصف در ادعانامهای که برای بنده صادر شده تيمسار آزموده در دلايل اتهام قسمت هشتم نوشته اند: «حسين فاطمی روز بيست وهشتم مرداد ۱۳۳۲ متن تلگراف سفارت کبرای شاهنشاهی ايران در بغداد و عين دستوری را که به سفير کبير ايران در بغداد داده و تکليف او را مشخص و معين نموده است در اختيار خبرنگاران داخلی و خارجی گذاشته است الخ...» بعد می نويسد: «از حسين فاطمی سئوال شده است. شما که به سفارت ايران در بغداد تعليم داده ايد.... الخ و می گوييد به عنوان وزير امورخارجه اين دستور را دادهايد آيا اين عمل شما مستلزم اطلاع مقاماتی بود يا نه؟ آيا کسب نظر مقاماتی را نموديد يا خير؟ بالاخره اين دستور به ابتکار شخص خودتان و بدون مشاوره با اشخاصی صادر گرديده يا جريان به نحو ديگر بوده است؟» و پس از آن که اينجانب طرز تهيه مطالبی را که در جلسات مصاحبه های روزانه مطبوعاتی در اختيار مخبرين گذاشته ميشد، گفته ام اضافه نمودهام که «آنچه من يادم می آيد اين قسمت هم به عرض جناب آقای دکترمصدق رسيده، ولی ممکن است به مناسبت کثرت گرفتاری و مشغله ای که آن سه روز جناب ايشان داشته اند فراموش کرده اند، ولی ايشان صريحاً بفرمايند که چنين مطلبی را به ياد دارند به عرضشان نرسيده، بنده شخصاً مسئوليت آن را قبول می کنم» ادعانامه اين بحث را بدين نحو ادامه ميدهد: «... در اينجا به حسين فاطمی اخطار می شود که آقای دکترمحمد مصدق به کرات که همه مردم استحضار پيدا کردند در دادگاهها گفت که از اين تلگراف اطلاع ندارد. جواب شما به شوخی و تعارف بيشتر شبيه است. مرحله تحقيق مرحله مجامله و تعارف نيست حال بگوييد ببينم به فرض اين که دکترمصدق نه تنها از آن تلگراف اطلاع داشته، بلکه شخصاً آن را تنظيم کرده و به شما امر کرده است که مخابره نماييد آيا شما خودتان را در برابر اين که دستور داده ايد آن تلگراف مخابره شود و حتی به مخبرين داخلی و خارجی و در نتيجه به سراسر دنيا اعليحضرت شاهنشاه مملکت را "آن کس" خطاب کردهايد و به سفير کبير ايران با اين استدلال که چون اعليحضرت مثلاً از شما اجازه نگرفتند که به خارج از کشور بروند آن دستور را داديد الخ ...»
آقايان ميدانند که ادعانامه جناب آقای دکتر مصدق را هم تيمسار آزموده امضا کردهاند و نيز ايشان نه تنها در دادگاه فوق العاده بدوی شخصاً حضور پيدا کردند و ده روز در اطراف ادعانامهشان توضيح دادند، بلکه به دادگاه تجديدنظر هم تشريف بردند و آنجا نيز در همين حدود صحبت کردند و ذيل هر دو حکم رويت قانونی را نوشتهاند و کاملاً در موقع بازپرسی از من مستحضر بودند که هر دو دادنامه موضوع تلگراف را به عنوان جرم انتسابی به جناب آقای دکترمصدق تصريح نمودهاند و اين تجديد مطلع ساختن موضوع به عکس آنچه تيمسار آزموده گفتهاند که يا من يا جناب آقای دکترمصدق يکی دروغ ميگوييم ثابت می کند که يا آن دو حکم بر خلاف حق و حقيقت صادر شده و ايشان يعنی تيمسار آزموده از خلاف حقيقتی دفاع کردهاند و بيگناهی را گناهکار جلوه دادهاند يا اين که در مرتبه شافی ميخواهند گناهی را که به پای يک نفر نوشته شده و مجازات آن را هم ديده و ميبيند از نو برای ديگری بنويسند و به آن صورت از دلايل مجرميتش شناسند. در حکم دادگاه فوق العاده بدوی نه تنها در رديف دلايل سيزدهگانه مجرميت جناب آقای دکتر مصدق در شماره (۵) آمده، بلکه در متن حکم نيز در چند مورد بدان اشاره شده و حتی توضيحاتی هم به اين مضمون بدان افزوده شده است. «.... و چون از عزيمت اعليحضرت همايون شاهنشاهی به خارج از کشور اطلاع يافتند به سفارتخانههای ايران تلگراف کرده اند تا شاهنشاه در معاشرت و عمل خود محدود گردد تلگراف بدين مضمون مخابره شده است» (در اين جا عبارت تلگراف در متن حکم ذکر گرديده است) حالا بايد ديد آن چه تيمسار آزموده در ادعانامه جناب آقای دکترمصدق آوردهاند صحيح است، آنچه در دادگاهها در اين مورد بيان ادعا کردهاند منطبق حقيقت بوده است و آنچه در احکام دادگاه ها درباره تلگراف گفته شده با واقعيت مطابقت دارد يا هر آنچه را که در کيفرخواست موجود [است] گفته اند؟ ظاهر امر اين است که روی اظهارات اوليه ايشان محاکم بدوی و تجديدنظر رأی دادهاندکه از نظر تيمسار آزموده آن احکام قطعی شده پس تلگراف را به حق يا ناحق در حساب جناب آقای دکترمصدق گذاشته اند و طرح مجدد آن دراين دادگاه از دو صورت خارج نخواهد بود يا اين است که بايد اعتراف صريح کنند که جناب آقای دکترمصدق از مخابره آن تلگراف بی خبر بودهاند و هر دو دادنامه به خلاف عدالت يا عدم اطلاع از موضوع در رديف جرايم انتسابی ايشان گذارده و بدين سبب موجبات اعاده دادرسی ايشان فراهم گرديده است يا اگر نخواهند چنين مطلبی را تصديق نمايند، گمان می کنم آن وقت مشکل است که بتواند يک بار ديگر از اين دادگاه هم برای مجازات تلگراف چيزی مطالبه کنند و اگر توفيقی در اين راه نصيبشان شد بايد انتظار داشت که به عنوان اين يک تلگراف افراد بسياری را روی صندلی اتهام بنشانند، چون وقتی مأخذ اتهام، صرف اظهار باشد به آسانی می شود تمام ساکنين يک شهر را به روزگار جناب آقای دکترمصدق و بنده انداخت. در اينجا آدم به ياد گفتار معروف "پاسکال" دانشمند معروف فرانسوی می افتد: «آنچه در اين طرف "پيرنه" (سلسله جبال معروف اروپا) حقيقت است در طرف ديگر خلاف حقيقت می باشد»، يعنی در آن دادگاه ها حقيقت را اين طور جلوه دادند که حتی در متن احکام صادره به شرحی که عرض شد جرم تلگراف به حساب نخست وزير وقت بدون هرگونه ابهام گذاشته شده است به عبارت ديگر آنچه در سالن باشگاه افسران لشکر زرهی که محل انعقاد جلسات دادگاه فوق العاده بدوی جناب آقای دکترمصدق بود عنوان حقيقت بدان بخشيده بودند در چند قدمی آن محل، اتاقی که فعلاً دادگاه ما را تشکيل داده است، خلاف حقيقت جلوه می کند. بدين صورت که به خاطر همان اتهام شخص ديگر به همان مضمون و با همان عبارات به وسيله همان دادستان تحت تعقيب قرار گرفته است، حالا اگر در ادعانامه يا در احکام محکوميت جناب آقای دکترمصدق يک جايی برای "اگر" و "اما" باقی گذاشته بود يا لااقل نوشته بودند که ايشان به من دستور دادهاند و از نظر اطاعت امر ايشان من مرتکب اين عمل شدهام باز ميسر بود گفته شود هرکدام از اين دو نفر روی اين اتهام بخصوص نحوه عملشان طوری بوده که قسمتی از جرم انتسابی را انجام داده اند، ولی به طوری که عبارات متن حکم خوانده شد به هيچ وجه محل ترديد و تأمل باقی نگذاشته که جناب آقای دکتر مصدق مخابره کننده تلگراف بودهاند و حتی جايی برای استعمال اصطلاح معروف آقای "تقی زاده" هم که درباره قرارداد ۱۹۳۳ در مجلس پانزدهم گفت "آلت فعل و امضای او بوده او را پای قرارداد گذارده اند." احکام صادره از دو دادگاه در مورد تلگراف مورد بحث برای بنده باقی نگذاشته اند همچنين است درباره تشکيل ميتينگ که قسمت دوم از "دلائل اتهام" مرا تشکيل می دهد، در حکم دادگاه فوق العاده بدوی جناب آقای دکتر مصدق که در تجديد نظر هم با مختصر تغيير عبارات مورد تأييد قرار گرفته قسمت هفتم جرايم منتسب به ايشان شرح زير است «دستور تشکيل ميتينگ با وسايل تبليغاتی دولتی برای اهانت به مقام سلطنت و رژيم مشروطيت و پخش جريان ميتينگ به وسيله راديو ...» تا چه حد اين اتهام در مورد جناب آقای دکترمصدق صدق پيدا می کند بحثی است جداگانه که مسلماً در جريان رسيدگی پرونده در ديوان تميز آشکار خواهد گرديد که دليل دادستان ارتش و احکام صادره بر وفق موازين قانونی و منطبق با اصول بوده است يا خير، اما چنان که عرض کردم آن احکام از نظر آن دادستان که تميز نخواسته قطعيت دارد و وقتی دو دادگاه نظامی اين طور صريح و روشن "دستور تشکيل ميتينگ" را به حساب رئيس دولت وقت گذاشته دليل تراشی برای من که از تشکيل دهندگان ميتينگ قلمداد شوم ضرورتی نخواهد داشت بخصوص که در روزنامه های عصر روز يکشنبه ۲۵ مرداد اعلاميه فراکسيون نهضت ملی و اعلاميههای احزاب و اصناف منتشر گرديده و دعوت کنندگان آن جلسه معلوم و معين هستند و در جريان بازجويی ها نيز احدی نگفته است که من خواستار تشکيل ميتينگ يا برپا کننده آن بودم، عجيب اين است که در ادعانامه هم قسمتی از اظهارات مرا در اين مورد ـ البته مثل ساير قسمت هايی که به طور ناقص استفاده کرده ـ اين طور نقل ميکند: «... مقارن دو بعدازظهر اطلاع پيدا کردم که در ساعت شش يا پنج بعدازظهر در ميدان بهارستان ميتينگی خواهد بود از همان ساعت تصميم گرفتم که در ميتينگ شرکت کنم نزديک ساعت پنج ونيم به محل سخنرانی رفتم الخ» به اين اظهارات آقای دادستان ارتش افزودهاند: «... که بدين ترتيب هر يک از متهمين معترف به برپا ساختن ميتينگ و حضور خود در ميدان بهارستان و سخنرانی در آن ميدان بوده که اين عمل را تنها به منظور به هم زدن اساس حکومت انجام دادهاند. آيا يک نفر که زبان فارسی را بتواند بخواند و بنويسد از آن اظهاری که من کردهام اين نتيجه ای را که آقای سرتيپ آزموده گرفتهاند ميگيرد؟ من ميگويم مقارن دو بعدازظهر اطلاع پيدا کردم، ادعانامه می گويد «معترف به برپا ساختن ميتينگ» است اصلاً چه لزومی داشته است که مسائل را به هم مخلوط کنند، فراکسيون نهضت ملی، اصناف و احزاب اعتراف کرده اند که دعوت تشکيل «ميتينگ» از ناحيه آنهاست. در حکم دو دادگاه به حساب جناب آقای دکترمصدق نوشته و در ادعانامه حاضر پای مرا هم به ميان کشيدهاند، مطالب بی مورد انبارکردن و جنبه اغراق و مبالغه ادعانامه را بالابردن، که مدرک و دليل معتبر شناخته نخواهد شد. من در ضمن همان اظهارات گفته بودم که در آن روز بر اثر حوادثی که شب پيش رخ داده بود اصلاً آماده برای صحبت نبودم، ولی در ضمن سخنرانی جناب آقای دکتر شايگان، مردمی که از حضور من در جايگاه ميتينگ اطلاع حاصل کرده بودند مرتباً از ميدان شعار می دادند و درخواست داشتند من هم چند کلمه ای بگويم، من به وضع روحی و خستگی اعصاب و ناراحتيهايی که داشتم آشنا بودم به علاوه نظريه رفقا هم بيشتر مرا مصمم کرد که حرفی نزنم و چنانچه به نوار "ضبط صوت" آن ميتينگ گوش داده باشيد يا اگر عيناً آن را روی کاغذ آورده باشند ملاحظه خواهيد فرمود که بين فرمايشات جناب آقای دکتر شايگان و اظهارات بنده يک ناطق ديگر ـ يعنی جناب آقای مهندس زيرک زاده ـ وجود داشتهاند و در اين فاصله علی رغم تمام شعارهايی که داده ميشد من مقاومت کردم و به تصميم خود برای صحبت نکردن باقی بودم چون عرض کردم کنترل آن اعصاب فرسوده، اعصابی که در مدت يک سال ونيم روی تختخواب بيمارستان های ايران و آلمان از درد و رنج چندين جراحی ضربت اساسی ديده بود و نيمه شب قبل از روز ميتينگ هم يک ضربه خيلی موثر و بلکه مهلک کار او را ساخته بود، امکان پذير به نظر نمی رسيد، اما فريادها مرتباً بلندتر می شد و ناطقين ديگر را به زحمت انداخته بود، حتی گويا خود همين آقای دکترشايگان از آن سروصداها در وسط صحبتشان بلند شده بود قدری احساس ناراحتی کردند و به صورت تند خطاب به جمعيت فرمودند: «بگذاريد من حرفم را تمام کنم» يا جمله ای که اين معنی را در بر داشت. ميان نطق آقای مهندس زيرک زاده وضعيت بدتر شد تا بالاخره من ناگزير شدم که در "بالکن" محل سخنرانی حضور پيدا کنم و چنانچه به خاطرم مانده در ابتدای صحبت خود نيز گفتم که حالت مزاجی من اقتضای صحبت ندارد. هنوز سه چهار دقيقه صحبت من بيشتر طول نکشيده بود که حالت رعشه و تشنج دست داد، مطلب را فوری درز گرفته و به اتاق ديگر آمدم و نقش بر زمين شدم، چند نفر به طبيب تلفن کردند آمدند و همين جنابان آقايان دکتر شايگان و مهندس رضوی و دوستان ديگر که در آن اتاق تشريف داشتند تا آمدن پزشک اشخاصی را که در اتاق بودند بيرون کردند من ديگر نفهميدم در چه وضعيتی هستم تا موقعی که آقای دکترمحمدحسين مصدق و آقای دکتر ملکی نماينده سابق تبريز و يکی دو نفر از پزشکان ديگر را بالای سر خود يافتم که مشغول تزريق آمپول بودند. اين مطالبی که به طور اختصار عرض شد يک کلمهاش برای دفاع در محکمه ساخته نشده بلکه حقيقت محض است و ممکن است دادگاه از کسانی که آنجا حضور داشتهاند و يا از آقايان اطبايی که اسم بردم تحقيق کنند تا معلوم شود مطلب غير از اين است که در ادعانامه ذکر کردهاند. اين حرف ها به خدا يک کلمه اش صحيح نيست، به من بگوييد کدام فردی که قوی ترين اعصاب را ميداشت و ماه ها رنج گلوله و عملهای پی درپی جراحی را نيز تحمل نکرده بود، اگر به آن رسوايی و خفت نيمه شب از خانه اش سر و پای برهنه در ميان شيون و فرياد زن و بچه اش بيرون می کشيدند به کلی تمام موازنه اش را از دست نمی داد و صدای اعتراض را به آسمان بلند نمی کرد؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نامه های زندان به آيت الله زنجانی
ارتباط برای دفاع در دادگاه نظامی
مقدمه
در زندان لشكر ۲ زرهی، آيت الله حاج سيد رضا زنجانی موسس و از رهبران نهضت مقاومت ملی را به علت صدور بيانيه به امضای خود ازجانب اين نهضت به مناسبت سالگرد قيام ملی ۳۰ تير و اعلام تعطيل عمومی مدتی در سال ۱۳۳۳ بازداشت كردند. سلول دكترحسين فاطمی و آيت الله زنجانی كنار هم قرار داشت. با وجود سخت گيری های شديد زندانبانان، آيت الله زنجانی توانست با دكترفاطمی باب مكاتبه برقرار كند. در پی فشارهايی كه ازسوی مقامات روحانی به دولت كودتا وارد می شد، فرماندار نظامی ناگزير گرديد آيت الله زنجانی را از زندان آزاد كند. در اين فاصله، ايشان پيامی روی جلد پاكت سيگار نوشت و برای دكترفاطمی فرستاد. متن پيام به شرح زير بود:
"من به زودی آزاد می شوم. شخص مورد اعتمادی را معرفی كنيد تا بين ما واسطه باشد و شما با دنيای خارج در ارتباط باشيد."
دكترفاطمی در پاسخ اين پيام چنين نوشت: "من شخص قابل اعتمادی را در اينجا سراغ ندارم." آيت الله زنجانی به طوری كه در خاطرات ايشان منعكس است، در آخرين روزهای دوره زندان، واسطه مطمئنی از بين مراقبان زندان پيدا كرد. دكترفاطمی چندين نامه كه بيشتر آنها روی كاغذ جلد سيگار نوشته شده ـ تا شامگاه پيش از اجرای حكم اعدام ـ برای آيت الله زنجانی فرستاده است. در اين بخش پس از درج خاطرات آيت الله زنجانی در پاسخ به چند سوال احمد صدر حاج سيدجوادی مجموعه كامل نامه های زندان با يادداشت هايی در حاشيه درج شده است!
متن خاطرات آيت الله زنجانی از "يادنامه دكترحسين فاطمی به مناسبت چهل ويكمين سالگرد شهادت" به كوشش محمد تركمان گرفته شده است. متن نامه ها، از مجموعه ای كه آيت الله زنجانی در اختيار آقای بهرام افراسيابی قرار دادند، با اضافه كردن برخی يادداشت ها و انطباق با ساير منابع جهت تدقيق متون، نقل شده است و نيز با توجه به اين كه در كتاب افراسيابی تقدم و تأخرها مشخص نشده و تاريخ تحرير ندارند، كوشش كرديم حتی الامكان با توجه به محتوای هر نامه به اين مجموعه نظم تاريخی دهيم. شماره هايی مانند "مكتوب شماره..." هر جا ديده شود به معنای تقدم و تأخر نيست، مربوط به شماره هايی است كه در اصل روی هر نامه به دلايل ديگر وجود داشته و ما آن را حفظ كرده ايم. شماره های رديف و مطالبی كه بين [...] قرار دارد از ماست. مأخذ تمام نامه های زندان، كتاب"خاطرات و مبارزات دكترحسين فاطمي" به كوشش بهرام افراسيابی، (چاپ اول، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۶۶) است كه مجموعه آن را مستقيماً از شخص آيت الله زنجانی برای درج اين كتاب دريافت كرده اند.

خاطرات آيت الله زنجانی

صدر حاج سيد جوادی ـ بسم الله الرحمن الرحيم، روز سه شنبه ۲۰ شوال المكرم ۱۴۰۳ قمری مطابق با ۱۸ مرداد ۱۳۶۲ هجری شمسی خدمت حضرت آيت الله زنجانی شرفياب و تقاضا كردم راجع به مرحوم دكترفاطمی چنان چه خاطراتی دارند بفرمايند تا در تاريخ ضبط شود.
آيت الله حاج سيدرضا زنجانی ـ بسم الله الرحمن الرحيم. من با مرحوم دكترفاطمی در زمان وزارت خارجه ارتباطی نداشتم. اولين برخورد من با ايشان زمانی بود كه در سال ۱۳۳۳ در زمان انتخابات مجلس سنا، نهضت ملی ۷۵ نفر كانديدا معرفی كرد.
در يكی از همان روزها در نزديكی ظهر كه به منزل می آمدم در داخل كوچه جوانی قدم می زد. از من سوال كرد منزل آقای زنجانی كجاست؟ جواب دادم همين جا، گفت آقای زنجانی شما هستيد؟ گفتم بله، پاكتی به دست من داد و زمانی كه پا كت را باز كردم ديدم پاكتی ديگر در داخل آن وجود دارد به نام نهضت مقاومت ملی. آن را در هيئت مركزی نهضت مقاومت باز كرديم. آقايان، دوستان و همكاران همه حضور داشتند.
آقای دكترفاطمی سه موضوع را در نامه ذكر كرده بود كه موضوع اول را فراموش كرده ام. دوم اين كه شكايت كرده بود كه چرا اسم ايشان در ليست كانديداها ذكر نشده است و سوم اين كه اگر نهضت قادر است ايشان آمادگی دارند روزنامه باختر امروز را نوشته و نهضت منتشر كند. در مجمع آقايان كه اين نامه خوانده شد، ملايم ترين سخن از طرف آقای بازرگان گفته شد، كه گفتند "ولش كنيد برود"، ولی دكتربختيار حرف های كثيف و فحش های ركيك نثار مرحوم دكترفاطمی كرد و تصميم جمع بر اين شد كه به اين نامه جوابی ندهم، ولی من ايستادگی كردم و جواب موكول به نظر من شد. من جواب به شرح زير دادم: كه مصلحت شما را در آن تشخيص داديم كه عملاً شما را فراموش كنيم، ولی روزنامه راه مصدق را داريم و استعداد نشر روزنامه ديگری را نداريم. چنان چه از مطالبی كه در زمان تصدی وزارت خارجه ذخيره كرده باشيد به ما كمك بنماييد ما منتشر می كنيم. من اين جواب را نوشتم و رابطه ما ديگر قطع شد تا تاريخ ۳۰ تير ماه سال ۱۳۳۳.
در آن روز من به امضای شخصی اعلاميه تعطيل عمومی دادم شهر را مملو از تانك و سرباز كرد و ظهر آن روز مرا پيش [تيمور] بختيار [فرماندار نظامی تهران] بردند، عده ای ديگر هم در آنجا بودند. بختيار نيم خيزی روی صندلی كرده يكی از اعلاميه هايی كه در دست داشت نشان داد و گفت اين اعلاميه را آقا صادر كرده اند؟ گفتم بله. گفت به چه مناسبت؟ جواب دادم فضولی موقوف، امری است قانونی. در مقابل افراد ديگر جمله فضولی موقوف به بختيار برخورد و دستور توقيف مرا داد. مرا به لشكر دوم [زرهی] بردند. در بين راه بنده خدايی كه يك خربزه و نان سنگك، يك بسته كوچك ماست برای خانه اش می برد و به علت اين كه من تصميم داشتم غذای زندان را نخورم، خواهش كردم آنها را به من بدهد و پول بگيرد و او آنها را به من داد ولی پولی نگرفت. من را اول به اتاقی بردند كه در آن يازده نفر از اعضای حزب توده زندانی بودند و ناهار خورده بودند. خربزه را بريده و با نان سنگك خوردم، بعد از آنها خواهش كردم كه خربزه ضايع می شود ميل كنيد. گفتند اگر اجازه می دهيد خربزه را به سلول ديگر بدهيم و دادند. شب را با آنها گذرانديم و روز بعد نزديك غروب، دكتر زندان از من پرسيد اگر ميل داريد جايتان را تغيير بدهيم؟ جواب دادم اختيار خود را در خانه گذاشته ام و در اينجا اختياری ندارم، ولی موقعی كه بيرون می رفت اشاره ای كردم و او متوجه شد و مرا به اتاقی ديگر [برد] كه نسبتاً بزرگ بود كه البته فرش هم نداشت، ولی موجودی به نام دكترطباطبايی در آنجا حضور داشت. شب را گذراندم و بعد متوجه شدم كه در آن طرف راهرو اتاق كوچكی وجود دارد و با يك پرده نازك از راهرو جدا شده است كه در آن اتاق مرحوم دكترفاطمی خوابيده بود. شب كه شد آن آقا را احضار كردند و من تنها ماندم و بعد متوجه شدم كه خانمی از پشت اتاق مرحوم دكتر در حال رفت وآمد است و برای او نان می برد. من آن خانم را صدا كردم و پرسيدم گويا شما وسايل چايی داريد؟ جواب داد بله، گفتم من چايی خور هستم... يك استكان چای درست كنيد و بياوريد. او چای را كه آورد من متوجه شدم كه در آن اتاق ديگر مرحوم دكتر هستند. من از آن خانم خيلی عذرخواهی كردم كه موجب زحمت او شده ام. او يك باره گفت قربان جدت بروم. من چيزی نگفتم، با تعجب نگاه كردم و گفتم شما مسلمان هستيد؟ گفت بله، گفتم جداً؟ گفت: بله، گفتم آن جد من نيست جد آن هم هست. در دو راهه جهنم و بهشت قرار گرفته ايد. مبادا راه جهنم را انتخاب كنيد. گفت خدمتگذار آن هم هستم. در اين بين اجازه دادند برای من از منزل ناهار آوردند، بين آنها مقداری گوجه درشت بود. من يك نعلبكی از آن خانم گرفته و در يك كاغذ سيگار برای دكترفاطمی نوشتم: "آقای محترم من مدت زيادی اينجا نخواهم ماند، يا تبعيد می شويم و يا آزاد. ميل دارم بين شما و دنيای بيرون رابطه برقرار كنم، چه كسی مورد اعتماد شماست به من معرفی كنيد." آن كاغذ را تا كردم و زير چند گوجه گذاشته و به آن خانم گفتم ببرد برای آقای دكتر. گفت آقا آن بيچاره نمی تواند چيزی بخورد، هر چه می خورد قی می كند. گفتم خوشحال می شوم اين گوجه ها را برای او ببری، برد. چند دقيقه نگذشته بود كه ديدم يك كاغذ مچاله شده به پرده اتاق خورد. دكتر مرد هوشياری بود. من حس كردم اين نامه جواب من است. سربازی را هم كه در راهرو قدم می زد فرستادم دنبال ساقی كه مرد خوبی بود، من كاغذ را برداشتم، نوشته بود:
۱ـ دويست تومان پول می خواهم، ۲ـ من به هيچ كس اعتماد ندارم، ۳ـ به دوستان بگوييد محاكمه من نزديك است، والسلام.
سعی كردم، به فضل خداوند شخصی را يافتيم و آنجا استخدام كرديم كه همه روزه نامه ايشان را به من برساند و همچنين نامه من را به ايشان. به اين شرط كه به خانه من هم نيايد. از آن تاريخ تا آخرين مرحله كه نامه آخری ايشان كه دوساعت بعد از شهادت ايشان به دست ما رسيد، اغلب روزها نامه داشتيم. اين نامه ها غالباً روی كاغذ سيگار نوشته شده بود كه به شكلی مخفی بشود و پيدا نشود، ولی بعدها كاغذهای بزرگ تر هم فرستاده شد، آن كاغذهای سيگاری قابل عكسبرداری نشد، ولی مابقی الحمدالله عكسبرداری شده حالا هم نسخه هايش موجود است. من نوشتم به ايشان كه شما با اعتماد به من به اين شخص اعتماد كنيد. دويست تومان دادم و نوشتم، بعد از اين هفته ای پنجاه تومان به شما خواهد رسيد و ماورای آن موكول به درخواست شماست و شما با اطمينان به اين شخص نامه را بدهيد. اين جريان ادامه يافت تا آخرين مرحله. بعد نامه های بزرگ تری هم از ايشان به دست من رسيد كه مطالب خوبی در آنها مطرح شده بود. در يكی از آنها می نويسد: به وسيله ای از آقای دكترمصدق سوال شود كه وظيفه ما در اين محاكمه چيست؟ آيا اينها را به افتضاح بكشانيم يا معتدل عمل كنم. من كه هرگز حاضر نيستم به اعتدال رفتار كنم. زيرا حساب می كنم اگر چنان چه جان خود را در اين راه از دست بدهم در مصرف عقيده خود صرف كرده ام. اين موضوع را در نامه ديگری هم بعد از محكوميت به اعدام به من نوشتند: كه الساعه يك ساعت از حكم فرمايشی اعدام می گذرد، ولی به جد اطهرتان اگر كوچك ترين اثری در روحيه من بخشيده باشد، دوباره در آنجا تكرار می كندكه چنان چه در اين راه از دست بروم دقيقاً در مصرف حقيقی صرف شده است. از آنجا كه اين آقايان وفات كرده اند اين را هم عرض می كنم كه مرحوم دكتر در نامه شكايت كرده است از مرحوم شايگان و مرحوم رضوی. از من درخواست می كند اگر بتواند از راه خانواده آنها به اينها تذكر بدهيد كه پيش هر سرباز گريه نكنند و پيش هر افسر مصدق بزرگ را تخطئه ننمايند و من محكوم به اعدام هستم. آنها كه بالاخره پس از چندی آزاد خواهند شد، چرا نهضت ملتی را به باد می دهند. اين هم مضمون يك نامه مرحوم دكتر بود (۱) و نامه های ديگری است كه به تفصيل ديگر نمی توانم تعريف كنم، ولی بعضی مطالب برجسته آنها را می توانم يادآوری كنم. در يكی از نامه هايی كه به مرحوم خواهرش نوشته بود، من شب آن خانم را خواستم به علت اين كه عينك همراه نداشت، نامه را برای او خواندم. نوشته بود: خواهر عزيزم، محاكمه من نزديك است، قطعاً احتياج به پول خواهد شد، من كه چيزی ندارم، ميل دارم از برادرم مصباح السلطان تقاضايی نشود، زيرا اين برادر در زندگی بيش از سيصدهزار تومان برای من خرج كرده است. ديگر از يك برادر چقدر می توان متوقع شد، همين طور ميل دارم متعرض پدر زنم نشويد او سربازی بيش نيست و نزديك به يك سال است كه معاش همسر و فرزندم را متكفل شده است. بهتر است به شمشيری (۲) و احمد (۳) توانگر مراجعه بكنيد اگر از آنها هم نتيجه ای حاصل نشد به برادرم سيف پور بنويسيد كه از امريكا بفرستد. اگر آن هم عملی نشد به فلانی [آيت الله زنجانی] مراجعه كنيد. خداوند اين شخص را در زندان در عوض پدر به من عطا كرده است. من خجلت نمی كشم كه از ايشان درخواست نمايم. بعد از خواندن نامه ديگر جای آن نبود كه من آن خانم را جای ديگری برای طلب پول بفرستم. اين بود كه گفتم خانم هر چقدر خرج محاكمه باشد برعهده من، ولی اگر بنا باشد كه پولی به اشخاص داده شود من قول كمك در آن می دهم، ولی تقبل همه اش را نمی كنم. زمانی كه موقع محاكمه رسيد سرهنگ بواسحاقی بود كه با من از زمان پهلوی ارتباط داشت و گاهی هم از من قرض می كرد، او را خواستم به او گفتم شما را من گفتم دكترفاطمی معرفی كند، ولی نه قبول كن و نه رد كن تا من ببينم. به مرحوم دكتر هم اين را نوشتم. او نوشت من به او اعتماد ندارم، ولی شما امر می كنيد اطاعت می كنم. يك روز صبح متوجه شديم آقای سرهنگ رفته اند... و بعدازظهر متوجه شديم كه يكی از اقوام ايشان به تهمت توده ای زندانی بوده، سرهنگ رفته و با وضع بسيار بدی استعفا داده است كه من ننگ دارم برای اين شخص... از اين طرف هم آن شخص [وكيل] مدافع شايگان و رضوی بود در محكمه. برای من محضوری بود و يكی از سخت ترين روزها گذشت تا نگذارم اين اظهارات در اطلاعات منتشر شود. مرحوم سرتيپ قلعه بيگی معرفی شد. تلفن كردم آمد. به آن مرد جليل و شريف پيشنهاد كردم با كمال اطاعت و با كمال افتخار پذيرفت. گفتم حق الزحمه را شما چكار می كنيد. خدا شاهد است گفت: همه جا پول؟ من ايرانی نيستم؟ من مسلمان نيستم؟ ديناری نگرفت. بعد ايشان از من درخواست كرد كه اتومبيلی در اختيارش قرار دهند كه برود موكلش را ببيند، با كمال تأسف در تهران كسی حاضر نشد اتومبيلش را در اختيار او بگذارد و به زور، من ۱۰۰۰ تومان در جيبش گذاشتم گفتم آقا تاكسی را نگهدار آنجا. بعد با احتمال به اين كه ايشان معلومات قضايی شان ضعيف باشد از آقای شهيدزاده وكيل رسمی عدليه درخواست كردم شب آمد آنجا ،۵۰۰۰ تومان آماده كرده بودم كه به ايشان بدهم به صفت مقدمه و بيعانه، نه تمام پول كه ايشان هم قبول نكرد. اين مرد جليل هم ديناری نگرفت.
صدر حاج سيدجوادی: شهيدی يا شهيدزاده؟
آيت الله زنجانی: شهيدزاده. بعد نوشته هايی كه در دفاع ايشان نوشته بودند... آنها را هم يك نفر پيدا كرديم و آورديم در خانه تايپ بكند. يكی از مشكل ترين كارها اين بود كه من برای احتياط موقعی كه تايپ كننده می رفت ميل داشتم بگويم جيب او را بگردند تا مبدا نسخه ای را بيرون ببرد. اين را هم به اين شكل...
خدا آن مرد را رحمت كند. مرد شريفی است. من پيش از اين كه دولت مصدق ساقط شود، شش يا هفت ماه قبل از آن از بس راجع به ايشان حرف های مختلفی شنيده بودم، من به آقای دكترمصدق راجع به اين شخص پيغام دادم كه آن مقدار كه انتظار داريد مردم به اين شخص [دكترفاطمی] اعتماد بكنند اظهار اعتماد نمی كنند مرحوم مصدق به من ابلاغ كرد "من كمال اعتماد را دارم." اين حكايت آن مرحوم است كه به صورت اجمال عرض شد.
صدر حاج سيدجوادی: بسيار متشكرم از محبت تان.
------------------------------------------
يادداشت ها:
۱ـ لازم به ذكر است كه دكتر علی شايگان و مهندس احمد رضوی در دادگاه نظامی، شجاعانه از نهضت ملی ايران و رهبر آن دكترمحمد مصدق دفاع كردند.
۲ـ حاج حسن شمشيری از رهبران اصناف تهران وابسته به نهضت ملی بود. او بخشی از ثروت خود را وقف بيمارستان نجميه كرد كه توليت آن با دكترمحمد مصدق بود. وجوه مزبور صرف توسعه اين بيمارستان و ازدياد تخت های آن گرديد.
۳ـ احمد توانگر نيز از روسای اصناف تهران وابسته به نهضت ملی بود.
نامه دكترفاطمی از مخفی گاه به نهضت مقاومت ملی ايران٭
۳۰/۱۰/۳۲ پيشگاه مقدس نهضت مقاومت ملی ايران
فرصت را مغتنم شمرده بسی افتخار دارم كه بدين وسيله مطالبی را به عرض ياران وفادار برسانم.
پس از كودتای خائنانه عمال انگلستان (۲۸ مرداد) كه مستقيماً ضربه ناجوانمردانه خود را بر پيكر نهضت ملی ايران وارد ساخت و ارتش شاهنشاهی! ! يأجوج آسا بر هواداران نهضت يورش برد، فدايی نهضت كه سه شب پيش از آن مزه باطوم سرنيزه های گارد سلطنتی! ! را به خوبی لمس كرده بودم برای گريز از چنگال افعيان درنده به وضعی بسيار خوفناك و به همت عده ای از ياران فداكار به حمد حق توانستم جان سالمی را به در برم.
البته در خلال اين مدت دشمنان نهضت و چتربازان داخلی انگليس به انواع و اقسام وسايل و تبليغات زهرآگين از "قبيل فاطمی در دربار است!! در سفارت روس يا احياناً انگليس است!! فاطمی در منزل ميراشرافی است!!" و بسياری از اين قبيل نزهات كوشيده و هنوز هم می كوشند كه با ايجاد سوءظن در جبهه نهضت ملی ايران شكاف اندازند.
٭ متن كامل در سايت نشريه موجود است.
منبع:
www.meisami.com
(نشريّه ی «چشم انداز ایران»
شماره ۴۲ ـ اسفند ۱۳۸۵و فروردین ۱۳۸۶)

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول