{...فريادهای ما اگر چه رسا نيست
بايد يکی شود...
بايد که قلب ما
سرود ما و پرچم ما باشد...
بايد يکی شويم
اينان هراسشان يگانگی ماست! }
خسرو گلسرخی ـ سرود پيوستن
وقتی که به کيهان رفتم، ديگر خسرو آنجا نبود. پيشتر از آن برده
بودندش. و ديگر هر چقدر منتظر مانديم برنگشت.
و بر نخواهد گشت.
بچه ها زياد از او ياد می کردند. و از آخرين روز او در کيهان.
روزی که در خاطره هاشان نقش بسته بود و پاک نمی شد...
و من که آن موقع ها خيلی نقد شعر می نوشتم، و همه حتّی مهربان ترين دوستان شاعر
خودم را هم شايد به قول يکی «زيادی اذيت» می کردم، هرگز به خودم
اجازه ی ورود به ساحت خسرو را نمی دادم. و تا حالا هم نداده ام.
و هيچ وقت هم نخواهم داد.
به ساحت آن کس که شعر، از او بها می يافت؛ و نه او از شعر. و شعر
با او تعريف می شد؛ و نه او با شعر.
شاعری که در واپسين نگاهش، همه ی شعر های سروده و نا سروه ی خود
را «در چشم کودکان جاده ی ری» فرو ريخت؛ و بر سر همه ی آمدگان
و نيامدگان بانگ بر آورد که:
وقتی که دختر رحمان
با يک تب دو ساعته می ميرد
بايد که دوست بداريم ياران!
بايد که قلب ما
سرود و پرچم ما باشد...
بايد يکی شويم
و حالا عصر يکشنبه، در همين دقيقه ها، و شايد ساعت ها (نمی دانم
کارم چه قدر طول می کشد) که دارم اين ها را می نويسم، بچه های
دانشجو هنوز تجمع يکی شدن و يگانگی خود را در دانشگاه تهران به
پايان نبرده اند.
تا امشب چند نفرشان کتک خواهند خورد؟ چند نفرشان لت و پار خواهند
شد؟ چند نفرشان به زندان خواهند افتاد؟
دعوت از طرف دفتر تحکيم است. امّا همه هستند: «بچه مسلمان» ها
و « بچه چپ» ها. دختر و پسر. و خوب می دانند که سرنوشتشان يکی
است: همان که سرنوشت ايران است.
ديروز بود که «بچه های مسلمان» اعلاميه دادند و به دستگيری اخير
«بچه های چپ» اعتراض کردند. و پريروز بود که «بچه های چپ» اعلاميه
دادند و به دستگيری «بچه های مسلمان» اعتراض کردند.
و تا هنوز: هم «بچه های مسلمان» در زندان مانده اند؛ و هم «بچه
های چپ».
جرم «بچه مسلمان» ها اين است که بر آستانه ی گوساله ی سامری که
در جماران بر تخت نشسته است و داعيه ی خدايی دارد (۱) سر سجده
فرود نياورده اند؛ و همچنان به خدای خودشان وفا دارند. خدايی که
سربداران و منصور حلاج و سهره وردی و عين القضات و شريعتی به آن
ها آموخته اندش.
و جرم « بچه چپ» ها اين است که نمی خواهند ديگر باز هم در هيچ
جای جهان «دختر رحمان، از يک تب دوساعته بميرد»؛ و می خواهند که
«دست های خسته بياسايند...خنده و آينده جای اشک را بگيرد... و
لوت تشنه، ميزبان خزر باشد»...
و اين، شمس تبريزی است که ميان اين دو ايستاده است؛ و دستی در
دست اين يک، و دستی در دست آن ديگر می گويد:
«چون... به سوی کعبه نماز می بايدکرد، فرض کن:
«آفاق عالَم، جمله جمع شدند گرد کعبه. حلقه کردند و سجود.
«چون کعبه را از ميان حلقه برگيری:
آيا نه [آيا جز اين است که خواهی ديد که] سجود هر يکی، سوی آن
دگرباشد؟ دل خود را سجود کرده؟»
آن که دين را دستمايه ی فريب ديگران کرده است و افيونی برای به
دست خويشتنشان خويشتن را به خاطر او به تيزاب در افکندن و ذوب
کردن، امّا با اين حرف ها چه کاردارد؟
او حتی عاشورا را هم برای اين می خواهد که پيروانش در خلسه ی افيون
آنچه شريعتی «تشيع صفوی» می ناميدش (۲) زمانی که لازم است جان
خود را بی پرسش، نثار آخوند معمم يا آخوند مکلّا، ولی فقيه يا
رهبر ايده ئولوژيک، ته پيکان تکامل و يا «نوک پيکان تکامل» کنند؛
و زمانی که لازم است، پرسش از خود و از او را در ضربات پی در پی
يی که «واويلا» گويان بر سرو سينه ی خود فرود می آورند از ياد
ببرند؛ و رنج تحقيرشدگی به وسيله ی او را با گريستن تسکين دهند.
نمی بينی که پيروانشان را اين هر دو ـ که نه معکوس يکديگر، بلکه
پشت و روی يکديگرند ـ در مراسم محرم و عاشورا به سينه زنی وا می
دارند؟ و اين صحنه ی ذلّت بار را و ذلّت ساز را، آن که ولی فقيه
است و فعلاً غالب است و در خود ايران تلويزيون دارد، درداخل، و
آن که رهبر ايده ئولوژيک است و فعلاً و بعداً مغلوب است و در بيرون
از ايران ماهواره دارد، در خارج، در برابر چشم همگان می گذارند؟
و نمی بينی که يکی را با چنين افيونی بسيجی می کنند و کليد بهشت
بر گردنش می آويزند تا از کربلا به قدس ببرندش؟ و يکی را خلعت
رزم می بخشند و آماده اش می کنند تا برای «استقرار دموکراسی از
دمشق تا تهران» بفرستندش؟
دينفروشان، صاحبان زر و زور و تزوير، خودشان مطالبی را عليه دينی
که خود را متولّی آن می دانند نوشتند و با نشان نشريه ی انجمن
اسلامی چاپ کردند و در دانشگاه پخش کردند و گفتند که اين ها را
آن ها نوشته اند. يعنی توکلی و قصابان و منصوری. و بعد به زندانشان
انداختند. چند هفته پيش؟ چند ماه پيش؟ و چند قرن پيش؟ نمی دانم.
اين را بايد از پدران و مادران آن بچه ها پرسيد که با هر زنگ دری،
با هر صدای تلفنی، و با هر نامه يی، دل هاشان می تپد، و نمی دانند
که خبر مرگی را، خبر سکته يی را، خبر تکه تکه شدنی را خواهند شنيد،
يا خبر آزادی يی را.
همان آزادی يی را که با غروب خورشيد در ۲۲ بهمن ۵۷ به خانه شان
آمده بود؛ و با طلوع خورشيد در ۲۳ بهمن ۵۷ از خانه شان رفته بود.
رفته بود تا که باز آيد.
بی شک.
کی اما؟
شايد روزی که:
«قلب ما
سرود و پرچم ما باشد»...
می خواستم ادامه دهم.
و به جنجالی برسم که تا الآن در حدود پنجاه روز است که مجاهدين
عليه من به راه انداخته اند و آرام هم نمی گيرند.
و می خواستم از مجيد شريف شروع کنم که به ايران رفت. نه به نزد
ملايان. به نزد دوستان «ملّی ـ مذهبی» اش: تقی رحمانی ها و رضا
عليجانی ها و دکتر محمد ملکی ها و نرگس محمدی ها. و حيف که فقط
وقتی که رفت خبر شدم؛ و او ديگر در دسترسم نبود تا مثل چندين مورد
ديگر، او را که اهل پذيرفتن سخن منطقی در هر مباحثه يی بود و
چند بار
در گفتگو با من تصميم هايی را و نظر هايی را عوض کرده بود،
از رفتن بازدارم.
کسانی که در اينجا نتوانسته بودند مجيد را بخرند و روح بلندپرواز
او را چون مگسانی که پيرامون خويش جمع آورده بودند و آورده اند،
به ريزه يی از مرداری که خود، کُشته ی دست آنان است و با حرص و
ولع می بلعيدندش و می بلعندش، دلخوش کنند و با خود نگاه دارند،
می خواستم بنويسم که از همينجا، از همين فرانسه، چه طور و با چه
نيرنگ بازی کثيفی، کوشيدند که در ايران برای او پرونده ی «ارتداد»،
به نزد ملايان بسازند تا بلکه در آنجا به همين «جرم»، دستگير و
اعدام شود؛ و... حقانيت اينان به اثبات برسد!
و اين همه در حالی که خودشان می دانستند که او از هم انديشان شريعتی
بود، و مسلمان بود و پايبند. و جرمش فقط اين بود که نمی خواست
نه تنها در برابر «ولی فقيه» بلکه در برابر «رهبر ايده ئولوژيک»
آن ها نيز از آرمان هايی که عمری را برای تحققشان جنگيده بود کوتاه
بيايد.
و می خواستم بنويسم که اين ها که می خواستند مجيد را با اتهام
ارتداد و بی دينی، به دست ملّا ها به قتل برسانند (و سرانجام هم
همينطور شد و مجيد در ماجرای قتل های زنجيره يی به وسيله ی آدمکشان
خامنه يی و شيخ اکبر رفسنجانی به شهادت رسيد) به تناسب زمان و
مکان و مخاطبان، برای تيره و تار کردن فضا، اين بار برعکس، می
خواهند در اینجا، در خارج، به اين و آنی که احياناً مرا از
نزديک يا دور نمی شناسند غالب کنند که اين آقای اصفهانی پيرو
آخوندهاست و چون نمی توانيم پنهان کنيم که او به ناچيزترين و فقيرانه
ترين زندگی قناعت می کرد و بر خلاف آن هايی که با خون ديگران پروارشان
می کنيم، از ساده ترين نياز های زندگی روزمره اش هم می گذشت و
هرچه برايش می ماند را به ايران برای درماندگان می فرستاد، خوب
است بگوييم
که اين کار او به منظور پرداخت «وجوه شرعيه» به آخوند ها بود؛
و از اين گذشته: او «غير مذهبی» ها را هم نجس می داند!
همان اصفهانی يی که از نزديک چهل سال پيش، از زمان دانشجويی تا
همين امروز، اکثر بهترين و نزديک ترين و همسخن ترين دوستان گرمابه
و گلستانش از ميان «م.ل» های کلاسيک گرفته تا «م.ل. م» ها، و از
ميان تروتسکيست ها گرفته تا به قول بعضی ها «رويزيونيست» ها بودند
و هستند؛ و کم و بيش چهل سالی می شود که عمده ی نشست و برخاست
هايش با آن هاست. اگرچه خود، مسلمان بود و هست.
چرا؟
بسيار ساده است:
ـ ما سينه زن ها، ما که زنان و دخترانمان را به زور وادار می کنيم
که به خاطر «الزامات ايده ئولوژيک» و «رعايت پاکی و تقوا» (ترم
هايی که خودشان در اين مورد به کار می برند) روسری بر سر و مانتوی
تيره رنگ سراسری برتن کنند؛ و وای به روزی که بفهميم «برادر»ی
با «خواهر»ی و يا با غيرخواهری دست داده است؛ و يا «خواهر»ی روسريش
را محکم نبسته است، نيستيم که در مرداب ارتجاع، و در تعصب خفه
کننده ی اکراه در دين، و در نکبت اجبار «امت» تشکيلاتی به اطاعت
از «امام» تشکيلاتی که همان «راهبر عقيدتی» است غوطه وريم.
نه! چنين نيست! به اصفهانی شک کنيد مردم! مخصوصاً ای شما هايی
که مثل او مخالف تجاوز به ايران و مخالف جاسوسی برای آمريکا و
اسراييل و آستانبوسی دشمنان خارجی مردم ايرانيد!
بعد از ترجمه ی «پرسش ها و پاسخ های لوموند در باره ی گزارش اطلاعات
ملی آمريکا» (۳) اين بار اخير ـ و نه اول و آخر ـ از زبان يک تاجر
صادر و وارد کننده ی عمده ی فرش ايران. (۴)
از زبان موجود کثيف و استثمارگری که از واردات و صادرات محصول فجيع ترين شکل استثمار، به خصوص
استثمار کودکان در دخمه های قالی بافی ايران، ارتزاق می کند و
سفره ی خود و زن و بچه اش را از خون آن ها رنگين می سازد؛
و ما برايش در مراسممان، مخصوصاً اگر اروپايی ها در آن حضور داشته
باشند، نمايشگاه و فروشگاه داير می کنيم؛ و فرش ها و قاليچه هايی
را هم که به عنوان «هديه» و رشوه به خارجيان، تحت نام صنايع دستی
ايران تقديم می کنيم تا امضايی از آنان بگيريم، از او می خريم
و يا به او سفارش می دهيم.
از زبان کسی که علناً افتخار می کند که مراسمی را که بچه های شريعتی
و «ملی ـ مذهبی» ها در پاريس، در بزرگداشت شهادت مجيد شريف برگزار
کرده بودند آنچنان به هم ريخته است که به قول خودش «دکتر مهدی
ممکن نزديک بود سکته کند»!
می خواستم از اين همه پلشتی و ريا و نيرنگ و دورويی بنويسم. و
از معجونی از هرچه ناجوانمردی و پستی که در جهان تنها به نزد اينان
می توان يافت و بس...
اما، در فاصله ی ميان دو نوشتن، به اينترنت مراجعه کردم. ساعت
در حدود هفت بعد از ظهر اينجا و نه و نيم بعد از ظهر تهران بود.
و خواندم که تجمع مشترک «بچه های مسلمان» و «بچه های چپ»، همچنان
در دانشگاه ادامه دارد. با حدود سه هزار شرکت کننده. و در کنار
شعار های عامّ ضدیّت بی چون و چرا با حکومت ملّايان، و شعار
ها و پلاکارد های هميشگی مخالفت با تجاوز نظامی به ايران و تحريم
مردم، با دو شعار خاص پر معنا از دو طيف. همزمان و همزبان و هماهنگ
با هم:
ـ ما خواهان آزادی بچه های چپ هستيم!
ـ سلام بر سه آذر اهورايی: قصابان، توکلی، منصوری!
و ديدم که در برابر اين همه زيبايی، انديشيدن به زشتان و زشتيها،
زشت است.
بی هيچ درنگی، و بی هيچ بازخوانی يی، و بی هيچ ملاحظه ی تکنيکی
يی از بابت درست يا نادرست سر و ته يک نوشته را به هم آوردن، با
زمزمه ی شعر خسرو، نوشته ام را تمام کردم:
ـ اينان هراسشان يگانگی ماست!
يکشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۶
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
٭ تمام شعر های داخل گيومه، برگرفته
از شعر «سرود پيوستن» خسرو گلسرخی است.
۱ ـ اشاره به داستان «سامری» از
قوم موسی است، که در غياب موقّت او گوساله يی از زيور آلات قوم
ساخته بود و به آن ها گفته بود که خدا همين است و موسی فراموش
کرده بود که اين موضوع را به شما بگويد!
در توضيح اين ماجرا، و جانشين شدن خامنه يی به جای گوساله ی سامری،
می توانيد به شعری که دو سال پيش تقريباً در همين ايّام نوشته
بودم با عنوان «بوزينه يی برآمده بر منبر»، و توضيحات آن، از جمله
در سايت ققنوس مراجعه کنيد:
http://www.ghoghnoos.org/ah/hb/bz.html
۲ ـ
در باره ی چند و چون واقعی ماجرای عاشورا:
يک وادی، آنطرفتر عاشورا:
http://www.ghoghnoos.org/ao/oa/vadi.html
۳ ـ
پرسش و پاسخ های لوموند درباره ی گزارش اخير «اطلاعات ملی
آمريکا»
http://www.ghoghnoos.org/ak/kb/monde-ir-us.html
۴ ـ
قسمت هايی از نوشته ی اين تاجر فرش در باره ی من، که به وسيله
ی مجاهدين تصحیح و غلط گيری املايی و انشايی شده و علاوه
بر ده ها دشنام رکيک چهل پنجاه روزه ی اخیر مجاهدين به من، در
سايت هاشان با ابعاد گسترده درج شده است. دشنام هايی که ساده
ترينشان «پفيوز» است و «ديّوث شاعر» و «شاعر ديّوث» و
«جنده» (که نشان ذهنیّت گنديده ی اين جريان سياه ارتجاع، و تا
ريشه و بن و بنيان خود آخوند و آخوند صفت، نسبت به روسپيان:
قربانيان مظلوم و شریف جامعه ی ملّا زده ی ماست که من اين
افتخار را ندارم که به آن مرحله از ايثار که آن بانوان برای
تأمين زندگی کودکانشان و خانواده اشان به آن رسيده اند رسيده
باشم) :
«به گمان من کينه تو و سرکردگان رژيم ولايت فقيه نسبت به مجاهدين
آبشخور مشابهی دارد و از منشأ و علت مشابهی سرچشمه می گيرد...
من كه سالهاست ترا از نزديك می شناسم به خوبی می دانم كه تو غيرمذهبيها
را «نجس» می دانی و به همان فتوای ننگينی عمل می كنی كه مجاهدين
آن را به زباله دان انداختند...
«شما بارها وجوهات شرعيه ات را از پولی که مجاهدين ماهانه به تو
می دادند، چهار هزار و پنج هزار فرانک به من می دادی که توسط صرّاف
به موقع به برادرت در ايران برسانم...
«با توجه به حال و روز و بيماری يی كه داری ترا چه به كار مبارزه
با دژخيمان بدسيرت؟ تو بايد تحت نظر روانپزشك به مداوای خودت بپردازی...
مگر نمی دانی اگر داروهای بيمار روانی كم يا زياد بشود دردسرآفرين
است و راه به كجا ها كه نمی برد؟
«من ترديدی ندارم كه وضع پرآشوب عراق، از همان ابتدا تا امروز،
نتيجه دخالتهای مستقيم آخوندهاست... هی بنشين و اشك تمساح بريز
برای مردم عراق و ترجمه كن پشت ترجمه كه های وضع چنين و چنان است.»
٭ اشاره ی مختصری در باره ی روابط
من با «شورای ملی مقاومت» و کناره گيری من از آن در سال ۱۳۷۹
مردم! خودتان قضاوت کنيد!
http://www.ghoghnoos.org/ap/pa/mardom.html