فلسفه را می شود به زبان فلسفه نوشت. حالا
کمی خشک؛ و يا کمی کمتر خشک. فلسفه را می شود به صورت قصه يا رمان
و يا حتی شعر نوشت.
ولی فلسفه را همچنين می توان به زبان طنز هم نوشت.
و من نمی دانم چه طور شده است که از خيلی سال پيش تا حالا از اين
شيوه ی اخير يک خرده بيشتر خوشم می آيد.
در اين ايام، همه اش به ياد مطلبی افتاده بودم از اين دست، مربوط
به بيست سال پيش. از سال های بازانديشی.
همين روز ها سالگرد شهادت مجيد شريف و اندکی بعد از او پروانه
و داريوش فروهر، و محمد مختاری و محمد جعفر پوينده، به دست آدمکشان
ولی فقيه و شيخ اکبر رفسنجانی و ديگر اراذل و اوباش حاکم، در ماجرای
قتل های زنجيره يی است.
داريوش فروهر، در زمان انقلاب، دفترش پاتوق من روزنامه نگار پر
شر و شور آن زمان بود؛ و صرفنظر از افق های سياسی متفاوت، صميميت
پر صلابتی در او بی اختيار افق هامان را برای لحظاتی که با هم
بوديم در هم يکی می کرد.
و مجيد شريف، حضورش در اين غربت مضاعف، برايم غنيمتی بود که تنها
پس از آن که از دستش دادم معنايش را شناختم. جای خالی مجيد را
ديگر هيچکس نتوانست در من پر کند.
و او خيلی از اين نوشته ام خوشش می آمد. و خيلی در باره ی اين
نوشته با هم حرف زده بوديم و بحت کرده بوديم و گفته بوديم و خنديده
بوديم و در دل گريسته بوديم اما.
از آن زمان ـ از زمان نوشتن اين مطلب تا حالا ـ دستکم يک نسل معمولی،
و دو يا سه نسل چيزخوان، عوض شده اند. اينترنت هم آمده است و ديگر
آدم به اندازه ی سابق اسير حروف چاپی و تيراژ، و سانسور و اينجور
چيز ها نيست.
مطلب را هم که مثل خيلی از نوشته های ديگرم دستکاری در دستکاری
در دستکاری کرده ام. عادت ديرينه ی من است اين و دست خودم هم نيست.
گفتم چه خوب است پس که اينجا بياورمش و خودم را خلاص کنم. هم از
نوشتن يادنامه يی برای مجيد؛ و هم از وسوسه يی که اين روز ها مرا
رها نمی کند. وسوسه ی سخن گفتن از «نيمه راه گمشدگی».
محمد علی اصفهانی
۳۰ آبان ۱۳۸۶
اول، تب کرده بودم. بعد، لرزم گرفته بود.بعد، ديده بودم که تب و لرز دارم.
هول شده بودم و رفته بودم دکتر. گفته بود: «از علائم مالارياست.»
گفته بودم: «اين را توی کتاب های علم الاشياء هم نوشته اند. حرف
تازه بزن.» گفته بود: «مالاريا شئ نيست که توی کتاب علم الاشياء
درباره اش نوشته باشند.» گفته بودم: «خودت چه طور؟ مطمئنی که شئ
نيستی؟» چپ چپ نگاهم کرده بود و گفته بود: «اشتباه کردم. شما مالاريا
نداريد. شما ماليخوليا داريد. يکی از علائم روان ـ تنی ماليخوليا،
همين تب و لرز است.»
به راسکولنيکوف هم می گفتند ماليخوليا گرفته ای. اما داستايووسکی
می دانست که راسکولنيکف ماليخوليا ندارد. مثل خودش.
گذاشته بودم و آمده بودم. اما باز تب و لرز داشتم.
زياد که لرز برم می دشت می رفتم زير پتو. زير پتو وضع، خوب بود.
آدم احساس آرامش می کرد. اما همين که سرم را از زير پتو بيرون
می آوردم، دوباره لرزم می گرفت. اين بود که مجبور می شدم دوباره
سرم را ببرم زير پتو.
بعد، خوابم می برد و خواب های عجيب و غريب می ديدم. خواب های عجيب
و غريب و پريشان.
آيا اولين بار توی يکی از همين خواب های پريشان بود که شک عجيبی
به جانم افتاده بود؟ يا اصلاً بعد از آن شک عجيب بود که لرز برم
داشته بود و بعد، لرز، لحظه به لحظه زيادتر شده بود و به پتو پناه
برده بودم؟
قرائنی در دست است که حکايت از درستی فرض اول می کند. از جمله
اين که من اين شک را از لحظه ی بيدار شدن از خواب به خاطر می آورم.
و قرائنی هم هست که امکان درست بودن فرض دوم را تقويت می کند.
از جمله گواهی رسمی و کتبی پل الوار که: «وقتی آدم نخواهد پرواز
کند، بال چيز مزاحمی است.»
اما چه اين و چه آن، ميل عجيبی مرا بعد از بيدار شدن از خواب،
به جلو آينه کشانيد. می خواستم ببينم پسر پدرم هستم يا نه.
و همين که به آينه رسيدم و نزديک بود خودم را توی آن نگاه کنم،
يک حشره ی غريب که مدعی بود فرانتس کافکاست، در حالی که يک سيگار
از من که اصلاً سيگاری نبودم می خواست جلويم را گرفت و گفت:
در راه عشق، وسوسه ی اهرمن بسی است
پيش آی و گوش دل به پيام سروش کن
دمدمه های سحر يک شب سرد بهمن، درست در نيمه ی زمستان بود که وارد
دنيا شدم.
نور، آزارم می داد. تمام دور و برم را روشن می کرد و من می بايست
هر چيزی را در هر لحظه، به تناسب زاويه ی قرار گرفتنش در برابر
نور و نگاه من در آن لحظه، از چيز ديگر تشخيص بدهم و در باره اش
موضع بگيرم و آن را بنامم.
هوا هم خيلی زياد بود و ممکن بود هواييم کند. سرماخوردگی هم که
حتمی بود. بعد هم آنفلو آنزا و سينه پهلو و سياه سرفه و سرخک و
آبله مرغان و اينجور چيزها. همه اش درد سر.
گريه کردم و گفتم: «می خواهم برگردم سر جای اولم. آنجا آدم احساس
آرامش می کند. از همه نظر.»
اما ديگر دير شده بود و بند نافم را بريده بودند...
قنداق آوردند و مرا پيچيدند توی قنداق. شير هم دادند خوردم. بعد،
گذاشتندم توی گهواره و برايم لالايی خواندند:
ـ لالا لالا گل گندم!
پرسيدم: «گندم يعنی چی؟» گفتند بزرگ که شدی می فهمی.» گفتم: «گندم
همان نيست که پدرم خورد و از بهشت به زمين آمد؟» گفتند: «چه حرف
ها می زند! نکند جنی شده باشد! مواظبش باشيد!»
عصبانی شدم و گفتم: «شما ها چه کاره ايد که مواظب من باشيد؟! آن
وقت چه کسی بايد مواظب شماها باشد؟ مرا از قنداق بياوريد بيرون.»
برايم پستانک آوردند و گفتند: «بمک تا سرت گرم بشود. اگر بچه ی
خوبی باشی خروس قندی هم برايت می آوريم. بزرگتر که شدی، مدرسه
و نمره ی بيست و جايزه هم هست.»
گفتم: «پستانک و خروس قندی و مدرسه و نمره ی بيست و جايزه تان
مال خودتان. مرا از توی قنداق بياوريد بيرون؛ وگرنه می شاشم به
اين قنداقتان.»
و همين کار را هم کردم. و مجبور شدند مرا از قنداق بيرون بياورند
تا قنداق را عوض کنند.
و همان وقت بود که درجا از کار خودم پشيمان شدم. چون لرز برم داشت.
اما خوشبختانه هنوز تب نکرده بودم که که دوباره کردندم توی قنداق.
قنداق، بد نبود. خوشم می آمد.گرم و نرم بود. آدم را توی خودش می
پوشانيد. فقط کافی بود که آدم چشمش را ببندد و ديگر بی خيال: همه
چيز سر جای خودش قرار می گرفت. يعنی سر جای خودش ديده می شد.
فکر اينش را هم کرده بودند: لالايی.
اما مشکل در همان لالايی بود. نمی گذاشت بخوابم. به فکر و خيالم
می انداخت. اين بود که لالايی را عوض کردند و ديگر از «گل گندم»
که درد سر داشت حرف نزدند. گفتند: «لالا لالا گل پونه.»
پرسيدم: «پونه يعنی چی؟» گفتند: «بزرگ که شدی می فهمی.» گفتم:
«پونه همان نيست که می گويند مار از آن خيلی بدش می آيد؟» گفتند:
«چرا. همان است.» گفتم: «مار همان نيست که می گويند او بود که
پدر مرا وسوسه کرد تا گندم بخورد؟» گفتند: «باز که حرف های نامربوط
زدی!»
بعد، چون ديدند فايده ندارد رفتند پدرم را آوردند بالای سرم و
نشانم دادندش و گفتند: «پدر تو اين است.»
و پدرم قسم خورد که اصلاً هيچ وقت توی بهشت نبوده است که از آنجا
به زمين بيايد؛ بلکه جوانی بوده است اهل رشت که برای کسب و کار
به بادکوبه می رفته است و توی بندر انزلی که می بايست از آنجا
سوار کشتی شد تا به بادکوبه رفت، مادرم را که خواهر دوستش بوده
است خواستگاری کرده است و با او عروسی کرده است و بعد از ۹ ماه
و ۹ روز و ۹ ساعت و ۹ دقيقه، من به دنيا آمده ام.
گفتم:
ـ منظورم تونيستی. منظورم پدر توست.
دقيقاً نمی دانم نامه نوشت يا تلگراف زد يا پيغام فرستاد به رشت،
که پدرش اگر آب خوردن هم در دست داشته باشد بگذارد زمين و بيايد
که اوضاع، ناجور است.
پدرش که آمد اورا آورد پيش من. و او هم برايم قسم خورد که وضعی
کم و بيش شبيه پسرش داشته است.
پيرمرد می لرزيد. دلم سوخت. يک مقدار مکث کردم. اما نتوانستم زياد
طاقت بياورم و گفتم:
ـ منظورم تو نيستی. منظورم پدر توست.
بيچاره پدر پدر پدرم را ديگر نمی شد بياورند. اما رفتند شجره نامه
ی خانوادگيمان را که جَد اندر جَد اندر جَد به ما رسيده بود و
در آن تا هفت پشت در هفت پشت در هفت پشت من به صورت يک درخت ترسيم
شده بود آوردند و پيش رويم گذاشتند.
ديگر اگر يک چيزيم نمی شد، می بايست حيا می کردم و توی گهواره
می خوابيدم و پستانک مک می زدم تا بزرگ بشوم و فهم و شعور پيدا
بکنم و مدارج خروس قندی مکيدن و مدرسه رفتن و نمره ی بيست و جايزه
گرفتن و غيره و غيره را، يکی بعد از ديگری، طی کنم.
اما نمی دانم چرا ـ شايد به دليل ابتلا به يکجور مرض مردم آزاری
بود که ـ پوزخندی زدم و گفتم:
ـ اين که هفت پشت بعد از هفت پشت بعد از هفت پشتِ قبل از هفت پشت
قبل از هفت پشت قبل از هفت پشتِ من است. پس آن های ديگر چی؟
اگر بر مقاومتم در برابر تکرار بيش از حد جمله ی بسيار معروف دکارت:
«من فکر می کنم؛ پس هستم» ـ که مثل هر تکرار بيش از حد ديگری (به
جز تکرار هميشه تازه ی «تيغ جديد ناست سوسمارنشان هی می تراشه،
هی می تراشه، هی می تراشه») در آدم يک مقاومت ناگزير به وجود می
آورد ـ فائق می شدم و آن جمله را نقطه ی آغاز حرکت قرار می دادم
و به راه می افتادم، شايد بعد از عبور از حلقاتی به هم پيوسته
و استدلال هايی منتج از يکديگر، سرانجام می توانستم بگويم که من
چون فکر می کنم، هستم؛ و چون فکر کردن از ويژگی های آدمی است،
پس من هستی انسانی دارم و آدميزادم.
يکی از فلاسفه ی بزرگ و مشهور، که خوشبختانه اکنون نامش را فراموش
کرده ام، معتقد بود که حيوانات نه فقط فکر ندارند، بلکه حس هم
ندارند؛ و اگر کسی ـ فی المثل ـ سيخونکی به خری بزند و آن خر فريادی
بکشد، اين فرياد در واقع چيزی است مثل صدايی که ـ فی المثل ـ از
برخورد توپ به ديوار حاصل می شود و کاملاً مکانيکی است.
مطمئن نيستم؛ اما گويا اين فيلسوف، بعداً در حين محک زدن فلسفه
ی خود، و گذار از تئوری به پراتيک، بر اثر لگد يک خر عصبانی که
حوصله ی بحث و جدل نداشت به يک بيماری متأسفانه نام نياوردنی مبتلا
شد و سرانجام هم بر اثر عوارض همان بيماری از اين دنيا رخت بربست.
اين، رسم روزگار است. چه می شود کرد؟ به جز نم اشکی و زمزمزمه
يی که:
از شمار دو چشم، يک تن کم
وز شمار خرد، هزاران بيش!
ممکن بود که يکی به من بگويد:
ـ من برای آن خردمند فرزانه متأسف نيستم. چرا که يا خود او در
پراتيک، تئوريش را اصلاح کرد؛ و يا پراتيک در تئوری، خودِ اورا.
اما برای شما متأسفم. حرف شما برايم قانع کننده نيست. چرا که تنها
انسان نيست که فکر می کند؛ بلکه غير انسان هم فکر می کند؛ و حتی
همان الاغ هم موقعی که بخواهد از جوی آبی که تا حالا يک بار هم
آن را يا مشابه آن را در عمرش نديده است بپرد، و از نزديک ترين
فاصله، به آن طرف جو، که پر است از «جو» (که گرچه در کنار گندم
می رويد اما تومنی سی صنّار با گندم فرق دارد) برسد، اول، بُعد
های موجود را تخمين می زند؛ و بَعد، اين بُعد ها رابا «قضيه ی
حمار» در هندسه، سبک و سنگين می کند و تشخيص می دهد که آيا بايد
در اينجا هم آن قضيه را ـ که خردمندی رياضی دان با مشاهده ی رفتار
او از او آموخته بود ـ به کار بگيرد و در يک خط مستقيم و نزديک،
خود را به آن سو ببرد يا راه ديگری برای رسيدن انتخاب کند.
در آن صورت، من نمی توانستم جوابی به او بدهم.
ولی به هرحال، مسأله برای من حيثيتی بود.
من می دانستم که هستم. تا اينجای قضيه اشکالی نداشت. من می دانستم
که هستم. يعنی هستی دارم. چون اگر هستی نداشته باشم بايد نيست
باشم. يعنی نيستی داشته باشم. در حالی که:
اولاً «نيستی» از اسمش هم معلوم است که نيست؛ چون برای اين که
باشد، بايد باشد؛ و اگر هم باشد پس ديگر، «نيستی» نيست. چون هست.
تانياً بر فرض، اگر من «نيستی» داشته باشم، پس حتماً هستم که «نيستی»
دارم.
در هستی داشتن من شکی نبود. اما سئوال، اين بود که هستی يی که
من دارم چه جور هستی يی است.
راستش را بخواهم بگويم، هنوز هم اين را نمی دانم. اما از بابت
يک چيز مطمئنم:
آدم ـ اگر آدم باشد ـ جزيی از هستی است که به بيرون از هستی پرتاب
شده است، تا از لحظه ی آگاه شدن به پرتاب شدگی به بيرون هستی،
حرکت خود را به سوی هستی، آغاز کند.
بيرون از هستی ـ که آدم به آن پرتاب شده است ـ اما کجاست؟ و در
چه زمان است؟ و چيست؟
بيرون هستی، حتماً بايد نيستی باشد.
نيستی!
و نيستی هم که نيست!
ما کجاييم؟
جايی که اينجا نيست. بلکه اينجا، آنجاست.
به بهانه های مختلفی شايد متوجهش شده باشيد. اولين بار ممکن است
دسته ی مهاجری از سهره ها آن را نشان شما داده باشند. در شبی از
شب های هجرت های شبانه ی دسته جمعيشان.
يا پرنده يی بی نام. پريده از بام خوابی پريشان. خوابی غريب و
پريشان. در نيمه راه سفری به آشيانه يی گمشده.
اسم های مختلفی دارد. من دو تا اسمش را بلدم. شما هم شايد اسم
های ديگرش را بلد باشيد. بلد نباشيد هم مهم نيست. اصلاً قدرت اسم
گذاری مهم است؛ نه خود اسم. هنوز تا بی نهايت پديده های بی نام
وجود دارند که اگر دوست داشته باشيد می توانيد برای هر کدامشان
که می خواهيد، نامی بسازيد.
مهم، کشف ظرفيت عظيم خودمان است برای تفکيک و ترکيب و جمع و تفريق
و ضرب و تقسيم و ترسيم برآيند ها و امتداد ها و پروسه ها و تجزيه
و تحليل همه چيز:
تجريد.
ولی در حجم.
درحجم، که وجود دارد. نه در خط، که وجود ندارد و مجموعه يی از
نقطه هاست. مجموعه يی از هيچ. از يک پيش فرض هندسی نا موجود!
آن دو تا اسمش که من بلدم، «راه مکه» است و «راه شيری».
کهکشان خودمان را می گويم. کهکشانی که ما به عنوان ساکنان زمين
ـ يکی از اقمار خورشيد آن ـ توی آنيم؛ ولی خود را بيرون آن می
بينيم:
کهکشانی به صورت جاده يی شيری رنگ، در بالای سرمان، در آسمان!
اگر شک داريد، امشب می توانيد جستجويش کنيد. اما اگر دچار تب و
لرز شديد و مابقی قضايا، بنده مسئول آن نخواهم بود!