تقديم به ائمه ی جمعه ی حکومت دينفروشان
سالوس.
در ۲۵ دی، سالگرد اعلام انتصاب خامنه ای به امامت جمعه
ی تهران در سال ۱۳۵۸ |
- تقوا!
- تقوا!
- تقوا! (۱)
می گفت و مست بود زخون امّا
٭٭٭
لبّاده ی سياه فريبش
در باد نيمروز جمعه تکان می خورد
وَ از سموم کلامش
هرچه چمن ـ به ساحت دانشگاه ـ
در خويش می تکيد
وَ می پژمرد
٭٭٭
بوزينه يی برآمده بر منبر (۲)
در حلقه يی از آتش و خاکستر
از آتشی نشانه ی دوزخ (نه روشنی)
خاکستری که ريخته می شد هر روز
در راه خانه بر سر پيغمبر (۳)
٭٭٭
خيل مصلّيان
سجده کنان خدای سامريان را
ـ گوساله يی که طیّ زمان، گاو گشته است ـ (۴)
تسبيح می کنند
(ترجيع بند ها ، همه نام خمينی اَست)
با تيغه های خونی چاقو
در پيچ و تاب.
و دست و روی ها:
شسته تمام به گنداب.
٭٭٭
"بايد گذشت"
(گفتم به خود)
"زيرا گذشتنی است.
و می مانَد
(بی او و من)
آنی که ماندنی است"
٭٭٭
رفتم.
پياده رو
ديگر نه آنچه بود که می بود
يک يا دو سالِ پيش:
با آن کتاب های "جلدسفيد" و
دلخوش به جنب و جوش مردم و خوشباوریّ خويش.
جلد کتاب ها:
يکسر سياه
بانگ نوار ها:
نوحه
سينه زنی
گريه
وَ آه
٭٭٭
رنگ درخت های خيابان:
خاکی.
وَ آسمان
روشن، سپيد و آبی
امّا، پيامش ديگر
نکبت،
قساوت و
شقاوت و
ناپاکی.
٭٭٭
در من، خدا گريست:
"نه! نه! نه! آنچه نيست، هست
وَ آنچه هست
نيست!
اين کيست؟ کيست؟ بگو اين کيست؟"
٭٭٭
از او گريختيم
باهم
(من و خدا)
و هرچه بود (از آن پس)
خون بود
در پيش روی ما!
... ... ...
تاريخ نوشتن و اولين انتشار:
۲۵ دی ۱۳۸۴
-----------------------------
(۱) امامان جمعه، بايد در خطبه های خود حتماً مردم را به "تقوا"
توصيه کنند. مردم را. و نه خود را البته. که فرمود: "چون به خلوت
می روند آن کار ديگر می کنند"...
(۲) درتفسير آيه ی مربوط به "شجره ملعونه" (درخت لعنت شده) ، نوشته اند که پيامبر،
در رؤيای خود ديد که بوزينگان بالای منبر رفته اند!
و نيز، در روايات مربوط به آخرالزّمان آمده است که در آن ايّام،
بوزينگان بر منابر می شوند. به نظر می رسد که احمدی نژاد، زياد
هم اشتباه نمی کند که می گويد کليد های دفتر رياست جمهوری را آماده
کرده است تا تحويل امام زمان بدهد! و نيز آن مقام عاليرتبه ی دولت
او در امور مربوط به سياحتگری، که گفته است: چون ظهور، نزديک است
بايد تا می توانيم هتل بسازيم که يک وقت، غافلگير نشويم و جا کم
نياوريم!
(۳) آورده اند که پيرزنی، هر روز، وقتی که پيامبر، در مسير هميشگی
خود، از جلو خانه ی او می گذشت، از بالا، خاکستر بر سر او می ريخت.
روزی پيرزن، مريض شده بود و نتوانسته بود اين کار را انجام دهد.
پيامبر پرس و جو کرد و متوجّه بيماری او شد و به عيادتش رفت.
(۴) اشاره به داستان سامری که در غياب موسی، گوساله يی از زر و زيور قوم، ساخته
بود و به ميان مردم برده بود و گفته بود که: "اين، خداست و موسی
فراموش کرده است که به شما بگويد"!