خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
با کوچ کوليان رؤيا و واقعيّت و انسان
 
 
 
محمد علی اصفهانی
 
 

هوا دوباره کم کم سرد شده است و کولی ها دوباره کم کم کوچ خود را از سر گرفته اند و دوباره کم کم به راه افتاده اند.
کولی، همه اش به راه افتادن است. همه اش رفتن است. رفتن و دوباره رفتن.
برای کولی، همه جا واحه است: آبادی ميان راه. درنگی ميان دو رفتن.
اين، فقط رفتن است که برای کولی، اصالت دارد. ماندن نه. ماندن، برای کولی، اصيل نيست. ماندن، برای کولی، اعتباری است. به اعتبار رفتن.
به اعتبار رفتن است که کولی، ماندن را می پذيرد. اندکی ماندن را.

و کولی های همه جای زمين، مثل کولی ها در همه جای زمين هستند. کولی، کولی است. در هر جای زمين که باشد.
اصلاُ زمين هم خودش کولی است: صد بار به دور خودش چرخيده است و به خودش رسيده است؛ ولی باز هم از حرکت نايستاده است و نمی ايستد.
صد بار به دور خورشيد چرخيده است و به خورشيد نرسيده است؛ ولی باز هم خسته نشده است و خسته نمی شود.

من، عاشق کولی ها هستم. و عاشق زمين کولی. نه برای اين که زمين، زمين است. برای اين که زمين، آسمان است. بخشی است از آسمان. بخشی از کهکشان راه شيری.
و کهکشان راه شيری، خودش هم ميليون ها سال است که به راه افتاده است و همچنان در راه است. ميليون ها سال است که دارد توی فضا، به جلو ميرود. تا کجا؟ تا لايَتَناهی شايد. چه می دانم من؟ چه می دانيم ما ؟

کهکشان راه شيری را اوّل بار، لک لک ها به من نشان دادند. حاجی لک لک ها. به همان دليل که کهکشان راه شيری را را ه مکّه هم می نامند است که لک لک ها را هم حاجی لک لک ناميده اند.
لک لک های هميشه مهاجر، لک لک های کولی را!

از سر غروب، رختخواب ها را روی پشت بام، پهن می کردند تا خنک شوند.و من تا پاسی از شب، در رختخواب، منتظر لک لک ها می ماندم. و وقتی که ديگر از ديدنشان قطع اميد می کردم، سوار بادبادک کمانی يی که قرار بود بالاخره يک روز بسازمش می شدم و توی آسمان، به را می افتادم.
می رفتم و می رفتم و می رفتم تا که شايد به ستاره ی درشتی برسم که تمام رؤيا های تابستانی مرا، در همه ی سال های گذشته، و در همه ی سال های نيامده، روشن می کرد. روشن. مثل نمی دانم چه. امّا نه مثل روشنايی. مثل آنچه روشنايی را روشن می کند. مثل همان نمی دانم چه.
اگر تکّه ابری جلو می آمد، به او سلام می کردم و از او می خواستم که جلو ستاره ی مرا نگيرد. و او هم جواب سلامم را می داد و خودش را کمی کنار می کشيد و می رفت. حتّی فکر می کنم که يک دفعه هم يکی از همين تکّه ابر ها، مرا و بادبادک مرا سوار کرد و قسمتی از راه را با هم رفتيم. تا جايی که پلک هايم به هم رسيدند. مثل من و ستاره ی من.

من و ستاره ی من، هميشه به هم می رسيديم. در بيداری يا خواب. فرقی نداشت. يعنی فرقی ندارد.
چه کسی گفته است که آن، خواب است و اين، بيداری است؟ چرا اين، خواب نباشد و آن، بيداری؟
اين «اين»، اصلاً خودش يعنی چه؟ و آن «آن» هم همينطور. «اين» و «آن»، فقط دو ضمير هستند. ضمير اشاره. «اين»، همان «آن» است که نزديکتر است؛ و «آن»، همين «اين» است که دور تر است.
اگر «آن»، مقداری اينطرفتر باشد، «اين» می شود؛ و اگر «اين»، مقداری آنطرفتر باشد، «آن» می شود.
امّا «اينطرفتر» و «آنطرفتر» خودشان چه معنايی دارند؟ اينطرفتر نسبت به چه ؟ و آنطرفتر نسبت به چه؟ و خود اين «چه» يعنی چه؟
اگر اين «چه»، خودِ انسان نيست، اينطرفتر و آنطرفتر هم نسبتی با خود انسان ندارند؛ و درنتيجه، ضرورتی هم برای ضمير اشاره ی «اين» و يا ضمير اشاره ی «آن» وجود ندارد.
و اگر اين «چه»، خود انسان است، اين که ديگر مشکل بزرگی نيست: نهايتاً انسان ـ در صورت ضرورت ـ خودش را يک کم، جا به جا می کند.
به همين سادگی!

من و ستاره ی من، هميشه به هم می رسيديم. در بيداری يا خواب، فرقی نداشت. يعنی فرقی ندارد.
و من، آنجا ـ در ستاره ـ می ماندم. نه برای آن که بمانم. برای آن که دوباره  به راه بيافتم. ستاره، رؤيای هميشه ی من بود؛ و اگر من در آن می ماندم، ديگر رؤيايم برايم باقی نمی ماند. و انسانِ بی رؤيا، انسان نيست.
انسانِ بی رؤيا، حتّی الاغ هم نيست. من فکر می کنم که الاغ ها هم رؤيا دارند. آن الاغ گازر کليله و دمنه هم برای خودش رؤيايی داشت. اين که سرانجام، فريب آن روباه، راه رؤيای او را زد و طعمه ی شيرش ساخت، احتمالاً به دليل خريّت خود او بود.
می دانيد؟ خر چيزی است و الاغ چيزی است ديگر: «خر»، يک تجريد است. يک تجريدِ عامّ. و الاغ، يک عينيّت است.يک عينيّتِ خاصّ، با دو گوش دراز. منتها الاغ ها، چون تعداد قابل توجّيهشان خر هستند، از فرط خريّتِ آن تعدادِ قابل توجّه، متأسّفانه، عموماً «خر» ناميده می شوند.
در اين که آن روباه، روباه بود، ترديد قابل ملاحظه يی وجود ندارد. امّا من جدّاً ترديد دارم که آن «شير»، شير بوده باشد. چرا که شيری که محتاج روباه باشد، و طعمه اش هم الاغ باشد، نمی تواند شير باشد. نه واقعيّت شير، و نه حقيقت شير، هيچکدام، به روباه و الاغ نيازی ندارد.

شير، در واقعيّتِ خود، يک درنده ی پر هيبت در قانون جنگل است؛ امّا در حقيقتِ خود، يک نگاهبان پرتوانِ بيشه ها و جنگل های سرسبز.
و فاصله ی ميان واقعيّتِ او تا حقيقتِ او فقط يک رؤياست: رؤيايی که شير نمی تواند داشته باشد، و انسان می تواند داشته باشد.
 و رؤيا ـ اينچنين رؤيايی، حقيقت آدمی است. حقيقت موجودی به نام انسان!

واقعيّتِ آدمی، حقيقتِ او نيست. و هنگامی که واقعيّت آدمی، همان حقيقت او شود، آدمی را ديگر بر زمين، کاری ناکرده و ناتمام باقی نمانده است.
انسان می رود تا به حقيقتِ خود، واقعيّت بخشد. و در جريان اين «ازواقعيّتِ خويش تا حقيقتِ خويش حرکت کردن» است که انسان، اندک اندک، تکوين می شود. و يا به تعبير بهتر: ظهور می کند. به تدريج. مرحله به مرحله. واحه به واحه. و در هر واحه، درنگی کوتاه، برای دوباره به راه افتادن. برای دوباره رفتن.
امّا نه چون کوليان، به مبدأ عزيمت خويش، و يا به آبشخوری همانند.
نه چون زمين، بر گرد محور خويش، و يا پيرامون خورشيدی در منظومه يی در کهکشانی.
و نه حتّی چون کهکشانی در فضايی نا معلوم.
چون واقعيّتی، در جستجوی حقيقتی!

محمد علی اصفهانی
دستکاری و بازنويسی
دوّم آبان ۱۳۸۶

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول