ما شما را باز خواهيم يافت
ما شما را باز خواهيم يافت
در حنجره ی سينه سرخی که خواهد خواند
بر شاخسار درختی که بر تمام خاک
سايه خواهد گستراند
و رودی از قلّه های آتشفشان در راه است
که همه ی دريا ها
به آن می ريزند.
و همه ی دريا ها از آن برمی خيزند.
٭
باد، اين روز ها آفتابی است
و ما را خواهد برد.
تا همه ی ابر ها.
تا همه ی باران ها.
تا همه ی دانه هايی که خواهند شکفت.
و تا سينه سرخی که شما را
بر شاخسار درختی
خواهد گفت.
٭
درخت ها را می زنند
تا شاخساری نماند
سينه سرخ ها را می کشند
تا حنجره يی نخواند
اما سينه سرخی هست
که او را نمی توان کشت:
سينه سرخی که همه ی سينه سرخ هاست.
اما درختی هست
که آن را نمی توان زد:
درختی که همه ی درخت هاست.
٭
«همه ی درخت ها چه طور می شود زد؟
همه ی سينه سرخ ها را چه طور می شود کشت؟»
اين را کسی به من گفت
که می رفت و شعله می کشيد
و دست هايش
روشن بود.
اين را کسی به من گفت
که می رفت و دور می شد
و باز با من بود.
اين را مادری به من گفت
بر مزار پسری.
اين را پسری به من گفت
بالای نعش دختری.
اين را دختری به من گفت
در بغض ساکت پدری.
اين را چرخ های کارخانه ها به من گفتند
و ايستادند.
اين را پروانه های آسياب ها به من گفتند
و تن به توفان دادند.
اين را سکينه خانم قالی باف به من گفت
اين را آقارسول دستفروش طواف به من گفت
اين را عبدو جمال آواره به من گفت
اين را
خانه ی ويران
و نخل سوخته
و بمب و موشک و خمپاره به من گفت
اين را زندانيان به من گفتند
و به شکنجه گاه رفتند.
اين را شکنجه شدگان به من گفتند
و روی پا های برآماسيده شان
باز
راه رفتند.
اين را زير اعدامی ها به من گفتند
و حلق آويز شدند
تيرباران شدند.
يعنی که ابر شدند و پاشيدند و باران شدند.
اين را باران ها به من گفتند و خاک ها را شستند.
اين را دانه ها به من گفتند و
رُستند
٭
شما، آن نيستيد که نيست.
شما، آن هستيد که هست
در حنجره ی سينه سرخی که پريد
و بر قلّه های آتشفشان
نشست.
و روزی خواهد خواند
برشاخسار درختی که بر تمام خاکسايه خواهد گستراند.
روزی که باز خواهد گشت
و بعد از آن
ديگر همیشه خواهد ماند.