خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
ديگر روزگار غريبی نيست نازنين!
 
 
 
محمد علی اصفهانی
 
 

روزگار غريبی نيست ديگر نازنين!‍ همه چيز بر سر جای خودش قرار دارد. و آشناست. آشناست همه چيز.
باران٬ مثل هميشه می بارد. مثل هميشه غير از شايد فقط در آن انفجار اوليه.
از آن هيچ تا همه چيز. آنطور که بعضی ها می گويند. و از آن همه چيز تا هيچ. آنطور که بعضی ها نمی گويند.
خورشيد٬ مثل هميشه می تابد. مثل هميشه غير از شايد فقط در آن سياهی روشن.

و من و تو که نه بعضی ها هستيم و نه بعضی ها نيستيم٬ بيا بگذاريم و بگذريم. بيا برويم و در تنهايی٬ يا ـ يادم رفته است چه گفته بودی ـ در تاريکی٬ نفرينشان کنيم.
من و تو و آيدا.
من که «خانه ام در انتهای جهان است٬ در مفصل ِِ خاک و پوک». و تو که هنوز همان «غول زيبا» هستی که «در استوای شب ايستاده٬ غريق ِ زلالی همه آب‌ های جهان، و چشم‌انداز ِ شيطنتش٬خاستگاه ِ ستاره ‌يی ست»
و آيدا که نشان همه ی توست. اگر که تو را همه يی باشد.
«اگر که تو را همه يی باشد» مثل شعر های توست.(به زبان خودت حرف می زنم. می بينی؟)

بيا برويم و نفرينشان کنيم. در تنهايی. در تاريکی. در فرصتی ميان دو بی نهايت.
... که مادران ِ سياه ‌پوش
ـ داغداران ِ زيباترين فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ ها
سر برنگرفته ‌اند!

در فرصتی ميان دو بی نهايت.
چه قدر بی نهايت٬ خوب است!
و چه قدر اگر بی نهايت نبود من و تو تنها بوديم. نه پيش از ما چيزی بود و نه بعد ازما.
ما بوديم و ما.
و زمينی که نبود. و آسمانی که نبود.
و مايی که نبوديم.
به جز توهّم خودمان شايد.

دلتنگی ها را به زيرزمين خانه خواهم برد. آنجا که کودکانه هايم را در خود نگاه داشته است. تا اشک های تو.
هرگز نديده بودم تو را که بگريی. ديشب بود فقط. ديشب بود که گريستی. يا من ديدمت که گريستی.
در آيينه.
وقتی که صورتم را می شستم تا تميز نماند. و تا بتوانم بر سر قرارم بروم.
و توی دود سيگار و دروغ و خنده و «خوشوقتم»٬ خودم را بيابم.
و از خودم نپرسم که اينجا چه کار می کنی.

اينجا چه کار می کنم من؟ چه می دانم؟
و چرا ؟
ـ محض ارا.
مهم اين نيست که من چه کار می کنم اينجا. مهم اين است که من که هستم باشم. و تو که نيستی باشی. و آن ها که هستند و نيستن باشند. و من و تو و آن ها٬ آن ها و تو و من باشيم.

مهم اين است که آب های خزر٬ هيچ وقت آبی نيستند؛ و آب های عمان هميشه آبی هستند.
مهم اين است که آب های خزر که هيچ وقت آبی نيستند٬ گاهی زيباترند از آب های عمان که هميشه آبی هستند.
مهم اين است که آب های خزر يک جورند؛ و آب های عمان يک جور ديگر.
و همينطوری خوب است.

مهم اين است که فريدون فروغی را توی قايقی ديدم که مرا و او را با خود می برد.
در آب های خزر.
تا پايان يک موج شايد.
و با هم آن قدر جرّ و بحث کرديم که صدايش کردند.
زياد با هم جرّ و بحث می کرديم من و او.
چون زياد٬ هم را دوست داشتيم او و من.

و مهم اين است که بعد٬ آن يکی فريدون ديگر آمد.
اين بار کنار دريای عمان.
و برايم از کوچه و مهتاب خواند. با نگاه مهربانش. بی هيچ جرّ و بحثی. مثل هميشه. خودم از او خواسته بودم اين را.
تا به ياد خودم بيافتم.

«پری کوچک دريايی غمگين» را نمی شناختم. همان که دلش را٬ فروغ می گفت٬ در نی لبکی می نوازد آرام.
امّا دختری که غمگين بود را چرا.

دختر ی که غمگين بود را.
با گيسوان بلندش.
مثل گيسوان ليلی شايد.
من که ليلی را نديده ام. لابد گيسوان بلندی داشت ليلی.
آن وقت ها ـ زمان ليلی ـ گيسوان بلند٬ رسم بود.
مد نبود. رسم بود. مرده شور ببرد مد را.

دختری که غمگين بود را.
و هيچ مثل سيما نبود.

سيما پنج ـ شش ساله بود. و من شش ـ هفت ساله.
و سيما اصلاً غمگين نبود.
شاد.
مو طلايی.
و هميشه بدحجاب.
در کودکستان اسلامی ما٬ دختر ها همه روسری داشتند به غير از سيما.
سيمای من.
او هم روسری داشت. نه اين که روسری نداشته باشد. روسری داشت. امّا بد حجاب بود.
نصف گيسوانش را از زير روسری بيرون می ريخت.
گيسوان طلاييش را.
و هيچ کس از او نمی خواست که بپوشاندشان.
همه خوب و مهربان بودند آنجا.
از خانم بيگلری که ناظم بود و قاعدتاً می بايست بد اخلاقی کند و نمی کرد٬ تا خانم يادگاری که معلّم بود و هر روز سر ساعت ده صبح٬ ماست می خورد.
و به ما تعليمات دينی می داد.
و گاهی هم برايمان سازدهنی می زد و ما می رقصيديم.
توی کودکستان اسلامی با ساز دهنی خانم معلّم رقصيدن مزه يی دارد که فقط من می فهمم.
نه اين که می فهميدم آن سال های خوب.
می فهمم اين سال های بد.
حالا.
می فهميدم فعل ماضی است. ماضی استمراری. و می فهمم فعل مضارع است. و فعل مضارع٬ بر زمان حال و آينده دلالت می کند.
اين را «پنج استاد» گفته اند. يعنی نوشته اند. و من اين را بعد ها٬ وقتی که به دبستان رفتم ياد گرفتم. يعنی يادم دادند.
وقتی که به دبستان رفتم. نه وقتی که سيما را می ديدم و برايش هسته ی تمبر هندی می بردم تا بهانه يی برای با او بودن پيدا کنم.

مادرم می گفت:
ـ بزرگ که شدی٬ سيما را برای تو می گيريم.
و سيما را برای من نگرفت.
و مرد.
وقتی که من اينجا بودم و او آنجا.

سال های آخر ـ سال های آخری که من آنجا بودم نه اينجا ـ با ته لهجه ی گيلکی اش به من نهيب می زد:
- نکند خدای نکرده عقلت کم شده باشد علی جان! شکل آدم های درست و حسابی حرف نمی زنی تو اصلاً.
و بعد٬ می رفت سر حوض.
و خروس من٬ دنبالش می کرد.
نه به شوخی؛ و نه به جدّ.
روان تر است اگر بنويسم نه به شوخی و نه به جدّی. امّا می ترسم.
می ترسم که يکی از پنج استاد به خوابم بيايد و بگويد:
- «به جدّی» غلط است اصفهانی! من از تو انتظار نداشتم.
و بعد به جای نمره ی بيست به من نوزده و نيم بدهد.
و من نتوانم شاگرد اوّل بشوم.

استادان زيادی توی زندگيم داشته ام. «استادان زندگی» ماکسيم گورکی را نمی گويم.
حتّی خودش هم هيچ وقت استاد زندگی من نبود گورکی.
داستايووسکی٬ چرا امّا.
خيلی هم زياد.
خوشبختانه الآن توی تريای دانشکده نيستيم که بريزند روی سرم و بگويند:
ـ خرده بورژوای... خرده بورژوای سه نقطه.
خرده بورژوا شايد باشم. خرده بورژوای گدا البتّه. امّا سه نقطه٬ خودشانند.
حيف که يکی دوتاشان شهيد شده اند. يعنی حدّاقل يکيشان. همان که از همه شان باسوادتر بود. و از همه شان صريح تر به آدم می زد.
و چه صدای محکم و رسايی هم داشت!
حيف که يکی دوتاشان شهيد شده اند. وگرنه می دانستم چه کارشان کنم.
از سر ميزشان بلند می شدم و می رفتم سر ميز بغلی٬ کنارخرده بورژوا ها. و چايم را با آن ها می خورم و با دختر خوشگل ها ی آنجا که زيرچشمی نگاهم می کردند٬ شوخی های خرده بورژوايی می کردم.
دختر خوشگل های خرده بورژوای دانشکده دلنشين تر بودند؟ يا آن ها؟
آخر چرا من با آن ها می چرخيدم به جای اين ها؟

يک اتاق گرفته بود در يکی دو کيلومتری دانشکده.
و گاهی وقت ها ناهار را توی اتاق او باهم می خورديم. پنج شش نفری.
چه قدر اتاقش شلوغ بود! همه اش کتاب!
فقط من می ترسيدم که نکند يک وقت لنگه جورابش از توی کاسه ی غذا بيرون بيايد. ولی خوشبختانه چنين اتّفاقی هيچ وقت نيافتاد.
دو سه مرتبه توی خيابان گرفته بودندش آن سال های گشت های کميته ی تازه تأسيس شده ی ضدّ خرابکاری اعليحضرت آريامهر.
اصلاً سر و وضعش و قيافه اش يک طوری بود که می گرفتندش. الکی.
يک شب نزديک بود مرا هم به هوای او بگيرند. نزديک خانه مان با هم قرار داشتيم تا از آنجا برويم به يک مجلس سخنرانی.
هرچه منتظر ماندم نيامد که نيامد. خودم تنهايی رفتم. و ديدم نشسته است و دارد به سخنران گوش می کند بچه پررو!
همانجا نزديک خانه ی ما بی خود و بی جهت گرفته بودندش و آنطرف تر٬ آزادش کرده بودند.
حالا بعضی هاشان آمده اند خارج و از ما طلبکاری می کنند که ديديد خوب کاری می کرديم می گرفتيمتان و نمی خواستيم بگذاريم مملکت را به باد بدهيد؟ درباره ی فوايد دموکراسی و اينجور چيز ها هم حرف می زنند برای ما.

زمستان بود. زمستان شصت. يکيمان يواشکی آمد پيش من. و خبر آورد که اعدامش کرده اند. او را.
اهل شعر بود خودش اين يکی. و خوب هم شعر می گفت. اگرچه خيلی خودش را پرولتر می دانست٬ بفهمی نفهمی از من کمتر خرده بورژوا نبود. لازم بود بفرستندش به کار يدی فکر می کنم.
و نشستيم و با هم شعر خوانديم.
يعنی من برايش شعر خواندم. شعر همان روز ها و شب های تلخم را:
ـ بغض بزرگ غصّه گلو را گرفته است
بی خويشتن
امشب حماسه٬ مرثيه خواهد شد
ای خويش ِ بال بال زده بر خاک !

بيهوده است:
خشمی که چشم های مرا داغ کرده است
خواهد چکيد سرد

با من بگو
امشب
با هقّ و هقّ ِ نعره
چه بايد کرد ؟

و آخر شب رفت.
بعد ها٬ او را هم گرفتند.
و من فرار کردم...
بچه ی شمال بود. و شايد هم به همين دليل با من بيشتر احساس نزديکی می کرد. من هم پدر و مادرم٬ آن وقت ها که بچه بودند٬ بچه ی شمال بودند و وقتی که بزرگ شده بودند آمده بودند تهران٬ کوچه ی حاج زمان خان٬ کوچه غريبان٬ بالای گذر باشی.
فقط يک فحش بلدبود:
- پست فطرت خر !
و گاهی هم:
ـ پست فطرت الاغ !
و به قدری شيرين فحش می داد که آدم وسوسه می شد او را تحريک به فحش دادن کند.
البتهّ او نمی دانست که خر با الاغ فرق دارد. الاغ حيوان دراز گوشی است که از فرط خر بودنش به او خر می گويند.
اسمش الاغ است. خر٬ صفت اوست. امّا مردم چون دستور زبان پنج استاد را نخوانده اند فرق اسم و صفت را نمی دانند.
خيلی وقت ها هست که يک چيزی اسمش يک چيزی است و صفتش يک چيز ديگر که هيچ با اسمش نمی خواند.
مثلاً اسمش آدم است و خودش طوطی است. حالا خواهش می کنم نگو که «طوطی» هم اسم است نه صفت؛ و مثلی که آورده ای درست نيست.
بگذار کارم را بکنم.
ـ مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
به قول مولوی.
و به قول خودت که شعر نيمايی هم گنجای حرف های تو را ندشت؛ و شعر «شاملويی» را ساختی.

آدم هايی که طوطی هستند٬ حرف های طوطی هايی را تکرار می کنند که آدم هستند.
امّا مشکل اينجاست که آدم اگر آدم باشد طوطی نيست. و طوطی هم اگر طوطی باشد آدم نيست.
بنابر اين طوطی هايی که آدم هستند٬ بالا و پايينشان بکنی هم باز طوطی هستند؛ و آدم هايی که طوطی هستند هم اصلاً آدم نيستند.

می گويند ارسطو بی خود گفته است که «انسان٬ حيوانی است ناطق». چون طوطی هم ناطق است.
من وکيل و وصی مرحوم ارسطو يا به قول امروزی ها زنده ياد ارسطو نيستم. امّا اگر به جای ارسطو بودم به اين ها می گفتم:
ـ شما که اينقدر به منطق من خرده می گيريد٬ بی زحمت با منطق خود من٬ حرفم را رد نکنيد و نگوييد که حيوانی است به نام طوطی که ناطق است؛ انسان هم ناطق است؛ طوطی انسان نيست؛ انسان هم طوطی نيست؛ پس انسان٬ حيوانی ناطق نيست. شما اصلاً معنای ناطق را می فهميد که می گوييد طوطی ناطق است؟ ناطق٬ يعنی کسی که می تواند اشياء و پديده ها را تجريد کند و به صورت کلمه دربياورد و بعد٬ کلمه ها را کنار هم بچيند و با آن ها فکر کند و جمله بسازد. امّا طوطی کلمه هايی را که ديگران ساخته اند و خودش معنايشان را نمی داند تکرار می کند...
خوشبختانه من ارسطو نيستم؛ وگرنه گرچه می توانستم از پس اين ها بر بيايم؛ امّا ممکن بود يک آدم بی ادب پيدا بشود و به من بگويد:
ـ حيوان خودتی؛ من آدمم!

فرق طوطی و آدم را٬ قبلاً هم چند بار در چند جا يا گفته بودم و يا نشان داده بودم.
امّا هر بار طوطی ها به جانم افتاده بودند.
البتّه نمی دانم چرا شکلشان شکل طوطی نبود و شکل آدميزاد بود؛ و بر عکس طوطی که منقار دارد و انگشت آدم را کمی دوستانه در منقار می گيرد و بعد٬ ول می کند٬ اين ها دندان داشتند و به جای انگشت٬ پاچه ی آدم را می گرفتند و چون می ديدند که من چخ چخ بلد نيستم ولم نمی کردند.
هر گاوگند چال دهانی٬ آتش فشان روشن خشمی می شد به قول تو.
اوّل ها٬ آنچه را تو به من ياد داده بودی می کردم و هر بار به خودم می گفتم:
ای کاش
می شد
خون رگان خود را
من قطره قطره قطره بگريم
تا باورم کنند
امّا بعد ها ديدم حيف خون رگان من است. مخصوصاً اين که صاحبان اين ها بارها نوشته اند و گفته اند که:
ـ شطّ خروشان خون ديگران ضامن پيروزی ما [يعنی آنها]ست...

نمی دانم خوب کردم يا بد. شايد اگر ادامه می دادم٬ آن ها کارشان به اينجا نمی رسيد:
... مماشات نکنيد و قاطعيت نشان بدهيد. مردم ايران را تحريم کنيد و خود ايران را هم بمباران کنيد تا آن وقت ـ وقتی که همه غير از ما مردند ـ آخوندهايی هم که آنجا هستند نتوانند بمب اتمی بسازند و اسراييل را از نقشه ی جغرافيا محو کنند...
... سرجوخه های مهربان ابوغريب و سربازان زحمتکش و فداکار آمريکايی در عراق با بمب های جهنده ی ساخت ملّا ها قربانی عمليات ايذائی نشوند...
... بگذاريد طفلک ها بتوانند با خيال راحت تر٬ گاه گاهی از سر شوخی دختر بچه های ده دوازده دوازده ساله ی عراقی را مورد نوازش های ويژه قرار دهند و بعد٬ هم آن دختر بچه ها را و هم پدر و مادر آن ها را که هنوز معنای اين نوازش را نمی فهمند و می گويند «آخر چرا؟» با مسلسسل های اسباب بازی هدف بگيرند و اين تفريح معصومانه ی خودشان را هم که تنها دلخوشيشان در آن ديار غربت است٬ ترانه کنند و با گيتار برای دوستانشان بزنند و بخوانند تا حوصله شان سر نرود. توی شب های دراز مأموريت حفظ امنيت...
بدتر از همه: اگر دير بجنبيد عوامل تروريست لبنانی و فلسطينی رژيم بنيادگرای تهران٬ باز به کار های از پيش برنامه ريزی شده يی دست می زنند تا به ناحق اسراييل را تحريک کنند که در مقام دفاع از خود يک خرده شهر ها و روستا ها و خانه ها و بيمارستان ها و مهد کودک ها و پل ها و تأسيسات اقتصادی مردم لبنان و فلسطين را که به جز سمير جعجع و وليد جنبلاط٬ بقيه شان همه از مزدوران رژيم آخوندی هستند زير و رو کند...
... البتّه ما با دخالت نظامی مخالفيم؛ امّا اگر اين کار را نکنيد تا دو سه ماه ديگر بمب می سازند؛ و تا حدّاکثر شش ما ديگر اسراييل را از نقشه ی جهان حذف می کنند؛ و صلح جهانی را به خطر می اندازند و مانع استقرار دموکراسی از دمشق تا تهران می شوند. آدرس ها هم برای بمباران نکردن٬ اين ها هستند و آن ها...
... سهم ما يادتان نرود... اين ما بوديم که... اين ما هستيم که...
که...
که... که نمی دانم چه. ونمی خواهم بدانم که چه...

زن ها به خيابان ها ريخته اند... معلّم ها به خيابان ها ريخته اند... کارگر ها به خيابان ها ريخته اند... دانشجو ها به خيابان ها ريخته اند...
و من٬ مثل هميشه فقط به اين ها فکر می کنم. به اين ها که «در اين بن بست»٬ بساط سور « کباب ِ قناری ٬بر آتش ِ سوسن و ياس» را در هم خواهند ريخت؛ و کفن دزدانِ از گورستان برگشته يی را که از برکت انقلاب٬ ارتقاء مقام يافته اند و تغيير شغل داده اند و اينک ديگر «قصابانند٬بر گذرگاه‌ها مستقر٬ با کُنده و ساطوری خون‌آلود»٬ دوباره به گورستان ها برخواهند گردانيد.

نه! ديگر روزگار غريبی نيست نازنين!
حدّ اقل٬ حالا دلم می خواهد اينطور فکر کنم. و گرنه لحنم دوباره تلخ می شود. مثل ديشب که شروع کردم به نوشتن. نه مثل امروز که افتادم به شوخی و خنده.
زهر خنده البتّه.
از همان خنده های خودت. در وسط حرف های جدّی.
از همان خنده ها که نيچه می گفتشان:
ـ انسان آنقدر بدبخت بود که خنده را اختراع کرد.
و يا از همان خنده ها که اخوان می سرودشان:
ـ گفت راوی:
بر دروغ راويان
بسيار خنديدند...

پنجم ارديبهشت ۱۳۸۶
محمد علی اصفهانی

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول