خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 

آن ور، يا توى راه خانه (راه خانه ى هر دو ما از كوچه ى حمّام برق مى گذشت) به من مى گفت :
ـ من مى تونم تو رو بزنم امّا...
و هميشه، بعد از اين «امّا» را مى خورد.
شايد بلد نبود جمله اش را تمام كند.
و شايد هم نمى دانست اصلاً به چه دليلى بايد مرا بزند يا به زدن من فكر كند و يا خيال كند كه مى تواند مرا بزند.
امّا...
يكى از همان روز ها كه باز جمله ى هميشگيش را تكرار كرد، ديگر طاقت نياوردم، و با او دست به يقه شدم.
توى همان كوچه ى كوتاهى كه مدرسه ى ما  در آن قرار داشت و اسمش يادم رفته است.
قطعاً بعد از ساعت يك، و قبل از ساعت دو، و على القاعده بعد از ساعت يك و بيست دقيقه بود.
 
اين احتمال را نبايد از نظر دور داشت كه در آن روز  ِ به خصوص، به دليلى از دلايل، از جمله به دليل عقب بودن ساعت مدرسه، مدرسه بعد از تعطيل ظهر، به جاى ساعت معمول يك و نيم،  مثلاً، ساعت بيست و پنج دقيقه به دو باز شده بوده باشد.
وقتى كه ما به ساعت دو رسيده باشيم، قطعاً از يك و بيست دقيقه، و از يك و نيم گذشته ايم. و بيست و پنج دقيقه به دو، در يك و بيست دقيقه و يا يك و نيم جا نمى گيرد. امّا يك و بيست دقيقه و يك و نيم، در بيست و پنج دقيقه به دو، و دو، جا مى گيرند. و به قول مولانا :
ـ چون كه صد امد، نود هم پيش ماست.
به اين خاطر است كه براى احتياط، قدر مشترك قطعى را از قدر مشترك احتمالى جدا كرده ام.
 
هنوز كلاس هاى بعد از ظهر شروع نشده بود و در  ِ مدرسه هم بسته بود.
يكى از معدود دعوا ها ى زندگيم بود. يعنى تا حالا معدود. بعداً را كسى چه مى داند ؟
حسابى زد و خورد كرديم. يكى او مى زد و يكى من مى زدم. و بچه ها دورمان جمع شده بودند.
يكى از بچه هاى كلاس بالاتر، و شايد هم كلاس پايين تر، از يكى ديگر پرسيد :
ـ اسم اين پسره چيه ؟
و يكى ديگر ـ درست نمى دانم همان يكى ديگر كه مورد سئوال قرار گرفته بود، و يا يكى ديگر كه از او سئوال نشده بود ـ جواب داد :
ـ اصفهانى
آن وقت، آن يكى ديگر كه پرسيده بود «اسم اين پسره چيه ؟» برايم سوت كشيد و گفت :
ـ براووُ اصفهانى !
 
شايد من توانسته بودم حريف را حسابى بزنم كه او اين حرف را زد.
شايد مى خواست تشويقم كند و به من نيرو بدهد.
شايد هم با طرف، خرده حساب داشت، و اينطورى، هم دقّ دليش را خالى مى كرد، و هم خودش سالم مى ماند.
شايد همه ى اين احتمال ها با هم.
و شايد هم اصلاً هيچكدام اين احتمال ها نه، بلكه يك احتمال و يا چند احتمالى كه فعلاً به ذهن من نمى آيد.
چيز هاى ديگرى هم مى گفت. از قبيل اينكه چه طورى لِنگش را بگيرم يا دست چپش را، يا يك لگد بزنم به مچ پاى راستش.
ولى چون مشغول دعوا بودم متأسّفانه تمام قضايا را ملتفت نشدم.
 
بعد از ظهر، آقاى چند نقطه داشتيم. اسمش يادم هست ؛ امّا مخصوصاً نمى نويسم. چون ممكن است كه خودش يا كسانش يا افرادى كه او را مى شناسند اين نوشته را بخواند يا بخوانند و آن وقت من نسبت به معلّم خودم يكجور بى حرمتى كرده باشم.
همين «چند نقطه » برايش بس است.
معلّم كلاس بالاتر بود. امّا هفته يى دو ساعت و ده دقيقه، چهار شنبه ها، از ساعت دو بعد از ظهر تا ساعت چهار و ده دقيقه ى بعد از ظهر كه زنگ مدرسه مى خورد (البتّه بدون احتساب زنگ تفريح و كسر زمان آن از اين رقم) به جاى معلّم هميشگى ما، به كلاس ما مى آمد.
 
هم فحش مى داد  و هم كتك مى زد.
اوّل از فحش شروع كرده بود و بعد، كم كم چون فحش كفايت نمى كرد، مجبور شده بود كه كتك هم بزند.
به كشتن و اينجور چيز ها هنوز دستش نمى رسيد.
 
بعداً كه در كلاس آخر دبستان، معلّم تمام وقت ما شده بود، من و او تقريباً با هم رفيق شده بوديم.
ورقه هاى بچه هاى ديگر را مى داد به من و يكى دو نفر ديگر از شاگرد اوّل ها كه تصحيح كنيم. و خودش مى نشست و روزنامه مى خواند.
كلّه اش بوى قرمه سبزى مى داد. حرف هايى مى زد كه بعداً فهميدم كه مجموعه شان به لحاظ تئوريك، به علاوه ى تبلورشان به لحاظ پراتيك ـ كه گاهى ظاهراً هيچ ربطى به هم ندارند و حتّى در مقابل هم هستند ـ يعنى :
راديكاليسم.
و اگر شما خيلى حساسيّت داريد، مى توانم محض خاطر شما، بر خلاف ميل باطنى خودم، به خاطر حفظ وحدت، راديكاليسم را توى گيومه بگذارم. يعنى به خاطر گل روى شما، راديكاليسم را بنويسم :
ـ «راديكاليسم».
فكر مى كرد كه من، راديكال، يا «راديكال» مى شوم.

راديكاليسم، از راديكال مى آيد. و راديكال هم، هرچه باشد يا نباشد،  آخر سر، يكى از نشانه هاى « جبر » است.
اصلاً از شكلش هم معلوم است كه نشانه ى جبر است و نشانه ى اختيار نيست.

به طورى كه در شكل، ملاحظه مى كنيد راديكال، سقف اختيار است.
 
بعضى ها مى گويند كه انسان، حيوانى است مجبور :
جبر = ضدّ اختيار

بعضى ها هم مى گويند كه انسان، حيوانى است مختار :
اختيار = ضدّ جبر

به نظر من، بايد به اين ها گفت كه البتّه شما خودتان ممكن است كه حيوان باشيد ؛ امّا انسان، حيوان نيست.
جبر و اختيار، مال حيوان است، نه مال انسان.
انسان، نه حيوانى مجبور است، و نه حيوانى مختار.
انسان، حيوان نيست. انسان، « وجود » ى است بيرون جبر و اختيار. حتّى وقتى كه مجبور باشد ، يا حتّى وقتى كه مختار.
 
انسان، جبر  ِ اختيار است :
اختيار  ِ ناگزير :
« اراده ى خودآگاه ».
حتّى وقتى كه از خود مى گريزد تا اختيار  ِ جبر باشد :
گريز از اختيار :
گريز از جبر ناگزير  ِ بى گريز :
گريز از سرشت ويژه ى آدمى !
 
من اين را به شاه عبّاس هم گفته بودم.
سبيل هايش را تاب داده بود و آمده بود سر كلاس براى بچه ها قيافه بگيرد. يك پونز گذاشتم روى صندلى كه رفت توى ماتحتش. از خجالتش جيك نزد و تند تند تخته سياه را پاك كرد و درس را شروع كرد.
امّا نتوانست راديكال، درس بدهد.
 
شاه عبّاس گفتم، ياد تاريخ افتادم. تاريخ گفتم، ياد جغرافيا افتادم. و جغرافيا گفتم، ياد فاصله ى جغرافيايى اينجا و ايران افتادم.
اين ست كه گفتم بهتر است كه ما خودمان را  كم كم آماده كنيم كه در ايّام عيد برويم ايران. چون من دلم گواهى مى دهد كه در همين ايّام عيد، كار ها تمام است.
 
شايد اين حرف از نظر علمى، قابل تشكيك باشد. امّا راستش من آن قدر ها هم به علم، اعتقادى ندارم.
 
قبلاً به علم، بيشتر اعتقاد داشتم.
شب عيد، يك ساعت مچى عيدى گرفته بودم كه بسته بودمش به دستم، و همه اش وقت را نگاه مى كردم.
هر كس كه رد مى شد، دلم مى خواست كه از من وقت را بپرسد و من هم به او بگويم كه ساعت، چند و چند دقيقه است.
ولى ـ نامرد ها ـ هيچكس از من نمى پرسيد كه ساعت، چند است.
دو، سه بار هم به دو، سه نفر كه فكر كرده بودم كه از من پرسيده اند كه ساعت، چند است، ساعت را گفته بودم. آن ها هم، يا به من چيزى نگفته بودند و رد شده بودند، يا به من (حالا با يكى، دو كلمه، كم و زياد) گفته بودند :
ـ كسى از تو ساعت را نپرسيده است كه تو مى گويى ساعت، اين قدر است و آن قدر.
بعداً فهميدم كه همه عليه من توطئه ى سكوت كرده اند. اين بود كه آخر سر، خودم تصميم گرفتم كه هر يك ربع به يك ربع، ساعت را اعلام كنم.
 
حالا دستكم به خاطر اين كه دوران طفوليّت را پشت سر گذاشته ام، ديگر نفس اين را كه هر يك چهارم صفحه به يك چهارم صفحه، علمى، علمى بكنم ندارم.
نه اين كه علم، چيز بدى باشد، عقده، چيز بدى است.
 
علم، چيز بدى نيست، علم، چيز خوبى است؛ و همانطور كه همه مى دانيم، واضح و مبرهن است كه علم، حتّى بهتر است از ثروت. زيرا اگر ما علم نداشته باشيم و ثروت داشته باشيم، مثل كسى هستيم كه ثروت دارد و علم ندارد، ولى اگر علم داشته باشيم و ثروت نداشته باشيم، مثل كسى هستيم كه ثروت ندارد  و علم دارد.
وانگهى، اگر يك عالم و يك ثروتمند، داخل حمّام بشوند، ثروتمند، ثروت خودش را در جا هاى ديگر و در رخت كن حمّام، جا گذاشته است و  درست است كه داخل حمّام، چيز هاى ديگرش همراه خودش هست، امّا ثروتش همراه خودش نيست ؛ ولى شخص عالم،  داخل حمّام، علاوه بر چيز هاى ديگرش، علمش را هم همراه خودش دارد، و ممكن است بتواند همان كند كه ارشميدس كرد.
شاعر شيرين سخن، چه خوش داد بيان داده است :
ـ وگرنه من كجا و لنگه گيوه ؟
 
و از همه ى اين ها گذشته، ايّام عيد، تازه شروع شده است و كسى چه مى داند كه چه خبر خواهد شد.
اگر ايّام عيد، تمام شده بود هم، باز من دلم گواهى مى داد كه همه چيز  در ايّام عيد، درست مى شود.
 
زمان، فقط براى كسى وجود واقعى دارد كه خودش وجود واقعى ندارد.
زمان، واقعيّت نيست، بلكه وجودش فقط به اعتبار چيزى است كه او بر آن مى گذرد.
و اگر آنچه زمان مى خواهد بر آن بگذرد، خودش را به جلو پرتاب كرده باشد و از زمان، گذشته باشد، ديگر، زمان براى او نه واقعيّت دارد، و نه حتّى اعتبار به واقعيت.
و انسان، پرتابى است به جلو. به جلوتر از خودش.
و بقيّه، فقط نقطه چين ردّ پاى اوست كه در پى يافتن خود، رسيدن به خود، تعريف خود، و تحقّق و تعيّن تدريجى خود در هستى، به راه افتاده است.
 
ما، بيرون ردّ پاى خوديم. بيرونِ بيرون.
بگذار كه زمان، از ردّ پاى ما بگذرد؛ نه ما از ردّ پاى زمان!

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول