نگاهی به گزارش خانم ميشل سيبونی
------------------------------------------
با من گام بردار
بر جای پای پدرانم.
آرام، همچون آوای يک نی لبک.
به سوی ابديت من.
به بی زمان.
و بر مزار من
گل بنفشه مگُذار.
گل اندوهگينان است بنفشه.
به ياد بياور آن همه عاشقان را
که جوان تر از من مردند.
هفت خوشه، گندم سبز.
هفت خوشه، گندم سبز، بر تابوت من بگذار.
و اندکی هم شقايق قرمز
که فکر می کنم تو بايد پيدا کنی.
محمود درويش
برای محمود درويش، دو مراسم به خاکسپاری برگزار شد. يکی مراسم رسمی. در
رام الله. با حضور ابومازنِ فراموش شده در جنگ، و محمود عباس ِ پرزيدنت
در کرانه ی رود اردن.
مراسمی رسمی. سرشار شور و اشتياق فلسطينيان. با تابوتی که بر دوش های
مردم حمل می شد.
پر از تصوير و صدای محمود درويش.
خالی امّا از خود محمود درويش.
و مراسمی ديگر. بی هيچ گونه رسميّتی. ساده. کوچک. به همان اندازه که
قريه ی «البروه». آنجا که محمود درويش به دنيا آمده بود، ولی
اسرائيليان به آتشش کشيدند. در همان سال ۱۹۴۸. سال نکبت.
محمود درويش شش ساله را که دست های مادر، رهايش نمی کرد، ميان دو
انتخاب، «آزاد» گذاشته بودند. آزادِ آزاد. ميان سوختن و خاکستر شدن، و
يا گريز به سوی نامعلوم.
ميشل وارشاوسکی و ياران او در AIC و خانم ميشل سيبونی، از سازمان «وحدت
يهودی فرانسه برای صلح» و «سازمان وحدت يهودی بين المللی برای صلح»، و
در پيشاپيش همه ی اين ها، اعراب بازمانده از غارت ۱۹۴۸ ترجيح دادند که
اگر نه خود محمود درويش را، دستکم خاطره ی او را به خاک های دهکده ی
ميلادش بسپارند. به خاک هايی که او از ميان آن ها برخاسته بود و هر تکه
اش به جايی پرتاب شده بود. جايی در ناکجای جهان.
و خانم ميشل سيبونی، واقعه را گزارش داده است. به يارانش در «وحدت
يهودی فرانسه برای صلح». و به جهانی که نمی بيند و نمی شنود. چرا که
ديدن و شنيدن، آرامش تعطيلات تابستانيش را بر هم می زند. و بعد هم
پاييزيش را و آن وقت زمستانيش را و سپس بهاريش را.
گزارش، حالت خبری دارد. و من نمی خواهم کلمه به کلمه ترجمه اش کنم. و
فکر می کنم که اين طور بانوی ما ميشل، و شاعر ما محمود را شادمان تر
خواهد کرد.
ميشل از «زرنگی» خودش می گويد که توانسته است در هر دو مراسم شرکت کند.
هم در رام الله. و هم در «البروه» ی ديگر ناموجود. البروه ی سوخته.
البروه يی که در زمينی ـ که ديگر نيست ـ نمی تواند باشد، و در زمانی ـ
که همچنان هست ـ نمی تواند نباشد. دهکده يی امروز ديگر با نام «اهود».
زمينی به سرقت رفته که در آن فرزندان قاتلان و به آتش کشندگان البروه،
کِشت می کنند، و گورستانش را هم آخور و اصطبل و آغل کرده اند:
ـ تمام زمين را دارند صاف می کنند تا باز هم آخور ها و اصطبل ها و آغل
های بيشتری بسازند.
ميشل از ديوار بلند جداسازی می نويسد. از پست های بازرسی در هر اندک
فاصله يی. و از قاتلانی که در لباس نظامی خويش، همچنان در حين انجام
خدمت نسل کشی، با يکديگر می گويند و می خندند.
و از مردمانی که بر گرد ابراهيم، جمع آمده اند. ابراهيم را همين يک
هفته پيش، سربازان سرخوش و خندان امروز، دستگير کرده بودند. او به
عنوان يک اسير در دست هاشان بود. افتاده برخاک فلسطين. در زير پوتين
های آن ها.
و بعد، يکی از آن ها، همين طوری برای خودش، شايد برای سرگرمی خودش،
شايد برای خالی کردن خودش، و شايد هم برای شوخی، حتماً، حتماً
برای شوخی، ران او را نشانه گرفته است و متلاشی ساخته است.
ابراهيم بر روی صندلی چرخدار خودش، به تشييع محمود آمده است. محمود
درويش...
و حالا ميشل، ميشل زرنگ و چابک ما رام الله را ترک کرده است و در
اينجاست:
اينجا که محمود درويش به ذرّات ناپيدای خاکی سپرده می شود که از محل
تولد او دزديده شده است و به پشت زمان رفته است.
دور از دوربين های تلويزيونی و مطبوعاتی. دور از آدم هايی که می کوشند
تا خودشان را در افق دوربين ها جا دهند. دور از ديپلمات ها. دور. دور.
دور از همه چيز به جز همه چيز.
اندکی مکث می کند. و بعد می گويد، يا می نويسد، يا به خاطر می سپارد تا
بنويسد:
ـ اينجا، در البروه ی سوخته ی ناموجود، در مراسم خاکسپاری محمود درويشی
که در رام الله به خاکش سپرده اند و رفته اند، فلسطينی های سال ۴۸،
فلسطينی های سال اشغال فلسطين، فلسطينی های سال دربدری های پيش از سال
های دربدری، فلسطينی های سال نکبت، دارند يک پيام سياسی به جهان می
فرستند. دارند جايگاه خود را در مقاومت، نه همينطور که هست، بلکه
همانطور که بايد باشد نشان می دهند. جايگاهی دور از آن گوری که
ابومازن، در رام الله، بر آن ماله می کشيد.
عرب های ۴۸ ـ اين طور می گويد بانوی ما ميشل ـ می خواهند فرزند خودشان
محمود را به سرزمين خودش برگردانند. به الجليل.
و اين همه، با يک کلام ساده:
شاعر ما، مثل همه ی مردم آواره شده و پناهنده ی فلسطين، حق دارد به
سرزمين خودش برگردد!
۲۶ مرداد ۱۳۸۷
۱۶ اوت ۲۰۰۸