خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
حرفی بايد زد؛ چيزی بايد نوشت؛ کاری بايد کرد
 
 
محمد علی اصفهانی
 
 
در ششمين هفته ی اعتصاب غذای زندانيان سياسی

نهم دی ماه هشتاد و چهار

 
آن دو ديدن و تعصّب، کار توست...
تو خلاف می بينی!
 
 شمس تبريزی
 
آن دو ديدن و تعصّب، کار توست... تو خلاف می بينی.حتّی اگر خود تو يکی از آن دو باشد. يا باشی.
نه اين که "همه با هم". نه! "همه باهم"، يعنی همه باهم. و وقتی که همه با هم باشند، ديگر، کسی نيست تا نه با، بلکه بر، آن کس باشد که بر همه است جز برخود.
 
چيزی در حدود شش هفته از اعتصاب غذای زندانيان سياسی، متعلّق به طيف های سياسی متفاوت، در زندان های اوين، گوهردشت، سمنان، بندر عبّاس، بيرجند، و شايد زندان هايی ديگر، بی يا با نام و نشان، می گذرد.
امّا چه قدر بی سرو صدا! و چه قدر غريبانه!
حرفی بايد زد. چيزی بايد نوشت. کاری بايد کرد.
 
آن که می گويد چرا در اعتصاب غذای گنجی، اين همه سر و صدا بلند شد و لی در اين اعتصاب غذا، و در موارد مشابه، چندان سر و صدايی بلند نمی شود، شايد راست بگويد؛ امّا خواسته و ناخواسته، به دور بودن خود از عينيّت مبارزه ی اجتماعی داخل ميهن، در اين سال های بعد از آن "دو خرداد" معروف، اعتراف می کند.
و به اين که نمی داند که محتويّات ظروف مرتبطه ی مبارزه، هم خودشان، و هم به تَبَع آن، مطابق يک قانون ساده ی فيزيک، ارتفاعشان تغيير کرده است.
نه به "برکت دو خرداد".
به برکت آنچه "دو خرداد" را اجتناب ناپذير کرد...
 
حالا يک نفر می تواند بگويد  که "رژيم" در آستانه ی "دو خرداد"، فکر کرد که برای حفظ خودش بايد يک ناطق نوری را جلوی يک دکتر محمّد خاتمی بگذارد تا مردم بروند و به اين دوّمی رأی بدهند! و اصلاً از خودش نپرسد:
-         کدام رژيم؟
-         آيا اصلاً در ايران، چه در آن زمان و چه حالا، جيزی که بشود در معنای دقيق کلمه ی "رژيم"، "رژيم" ناميدش وجود داشته است و دارد؟
-         آيا "رژيم"، حتّی در يک فرهنگ ساده ی لغات، چه برسد در فرهنگ لغات سياسی، هماهنگی، همخوانی، تمرکز، و هژمونی را در ذات تعريف خود دارد، يا کشاکش دائمی مجموعه هايی که هر يک به خنثی کردن ديگری مشغول است؟
-         آيا اين، قانون نامتغيّر توازن قوای متغيّر مجموعه های درگير با هم در يک بساط اليگارشی واره است که  تکليف يک پديده را در آن - در يک مفطع معيّن – تعيين می کند؟ يا اراده و تصميم يک مرکز کلّ ناموجود تصميم گيری؟
-         آيا اين که "همه شان، يکی هستند، و فقط ظاهرشان با هم فرق دارد"، با يک تحليل علمی و قابل اعتنا از صف بندی های اجتماعی و طبقاتی و خاستگاه ها، بسترها، و آماجگيری های هر يک از اين صف بندی ها، همخوان است، يا با عاميانه ترين "حرف های توی تاکسی"؟
 
کاری به کار کسانی که می خواهند انتقام ناتوانی های خودشان در تنظيم ارتباط با جهان بيرون از ذهن خود را از اکبر گنجی بگيرند ندارم.
و کاری به کار کسانی که می ترسند که اکبر گنجی چارپايه ی شکسته شان را در وسط  خيابان، اشغال کند.
و کاری به کار کسانی که دريوزگی به بارگاه شارون و بوش و نئوکان ها به منظور کسب عنايتشان در مسير "استقرار دموکراسی از دمشق تا تهران" را انقلابيگری و راديکاليسم انقلابی می نامند، و کار اکبر گنجی را فرماليسم ضدّ انقلابی با هدف حفظ "رژيم".
و کاری به کار کسانی که هنوز نتوانسته اند بفهمند که انقلاب و مبارزه، برای انقلاب و مبارزه نيست، و برای رشد و تعالی و تغيير در جامعه و عنصر تشکيل دهنده ی آن، يعنی فرد است.
و کاری به کار کسانی که شايد از سر لطف، حقّ حيات انسانی را برای کسانی که - به درستی يا به نادرستی- با آن ها همعقيده نيستند قائل باشند، امّا حقّ حيات سياسی را نه.
و کاری به کار کسانی که بعد از چندتا فحش و بد و بيراه نثار اکبر گنجی، يا مثلاً شيرين عبادی کردن، از احساس "خودچپ بينی"  بال و پر در می آورند و آخر سر هم، بعداز پروازی در هپروت، چپکی به همانجايی فرو می افتند که قبل از پرواز، و قبل از قبل از پرواز، فرو افتاده بودند...
 
اصلاً به من چه که کاری به کار اين و آن داشته باشم؟
همان اندازه که خودشان به خودشان کار دارند، کافيست.
 
من، حالا به جان های نازنينی فکر می کنم که از اوين تا گوهردشت و سمنان و بندر عبّاس و بيرجند،  و هر جای ديگر، دارند در اسارتگاه های ملّايان، پرپر می شوند؛ و برايشان بايد حرفی زد، چيزی نوشت، کاری کرد.
 
و من، چه می توانم امشب بکنم به جز ورق زدن خودم؟
و توی اين ورق زدن، رسيدن به چيزی که نوزده سال پيش، برای زندانيان سياسی نوشته ام  
و همان موقع، و بعد از آن هم چند بار، اينجا و آنجا منتشرش کرده ام، و هنوز هم برای خودم
تازه است؟
و اصلاً خاصيّت اينجور نوشته ها، توی اينجور سبک ها، همين است.
اينجا می آورمش.
به عنوان کوچکترين ادای دين.
 
جمعه نهم دی ماه هشتاد و چهار
محمّد علی اصفهانی
 
شاهد
 
آرام آرام داشت از ميان سايه ها می آمد. دور تا دورش را آفتاب، گرفته بود.
داد كشيدم :
ــ آهای ببينيد ! دارد می آيد.
پرسيدند:
ــ كو ؟
نشانشان دادمش. خنديدند و رفتند.
وبعد، دوباره برگشتند.
اوّلی گفت :
ــ دروغگو !
دوّمی خم شد به زمين.
سوّمی با يك بغل سنگ آمد جلو.
و هر سه نفر ريختند روی سرم.
 
گفتم :
ــ دور تا دورش را آفتاب گرفته است !
 
●●●
 
وقتی كه چشم باز كردم، يك گوشه نشسته بودند و داشتند نان و هوا می خوردند.
گفتم :
ــ نان و هوای مرا هم بدهيد.
گفتند :
ــ كم داريم.
 
هوا داشت تاريك می شد.
رفتم لب رود.
آرام آرام داشت از ميان آب ها می آمد. دور تا دورش را موج گرفته بود.
پرسيدم :
ــ كی می رسی ؟
موج ها ما را از هم جدا كردند.
 
●●●
 
همه شان خوابيده بودند. نسيم به تنشان می زد. بيدار می شدند. لباس هايشان را محكم به دور خودشان می پيچيدند. و دوباره می خوابيدند.

 
رفتم به طرف نسيم. نسيم هم آمد به طرف من. وسط راه رسيديم به هم. نزديك بوته ها.
آمدم بگيرمش توی دستم. رفت لای بوته ها گم شد. چند تا شكوفه باز شدند.
آرام آرام داشت از ميان شكوفه ها می آمد. دور تا دورش را شبنم گرفته بود.
داد كشيدم :
ــ آهای ببينيد ! دارد می آيد.
بيدار شدند. به طرفم دويدند. چيزی نپرسيدند. به هيچ جا نگاه نكردند. هيچ حرفی نزدند. انداختندم روی زمين. و با مشت به سر و صورتم كوبيدند.
 
گفتم :
ــ دور تا دورش را شبنم گرفته است !
 
●●●
 
بلند شدم. گيج بودم. داشتم می افتادم. دستم را گرفت. نگاهم داشت.
گفتم :
ــ ديگر دستم را رها نكن.
رفت.
دويدم. توی هوا گرد و غبار پيچيد. دستم را بالای چشم هايم گرفتم. نگاه كردم.
دو تا ابر به همديگر خوردند. رعد و برق شد. باران آمد.
آرام آرام داشت از ميان باران ها می آمد. دور تا دورش را ابر گرفته بود.
داد كشيدم :
ــ آهای ببينيد ! دارد می آيد.
چتر هايشان را برداشتند و دويدند.
اوّلی گفت :
ــ كجاست ؟
دوّمی گفت كجاست ؟
سوّمی گفت :
ــ كجاست ؟
گفتم :
ــ آنجا !
نديدند.
دست و پايم را گرفتند و بردندم.
از تپه ها بالا رفتيم. به يك ساختمان بلند رسيديم.هلم دادند به جلو. انداختندم توی يك اتاق كوچك. در را بستند و رفتند.
 
گفتم :
ــ دور تا دورش را ابر گرفته است !
 
●●●
 
باران بند آمده بود. صدايش را نمی شنيدم.
از لای روزن، يك نور تاريك آمد تو؛ نشست روی خاطره هايم. رنگين كمان شد.
آرام آرام داشت از ميان كمان می آمد. دور تا دورش را رنگ گرفته بود.
داد كشيدم :
ــ آهای ببينيد ! دارد می آيد.
اوّلی گفت :
ــ خفه شو !
دوّمی شلّاق آورد.
سوّمی دست و پايم را بست به تخت.
و هر سه نفر افتادند به جانم.
 
گفتم :
ــ دور تا دورش را رنگ گرفته است !
 
●●●
 
با دستمال، خون های سر تا پايم را پاك می كرد.
گفتم :
ــ مرا با خودت نمی بری ؟
رفت.
خواستم به دنبالش بدوم.
نشد.
 
●●●

 
چهار پنج تا پنجه ی خونی روی ديوار بود. چهار پنج تا جای پای خونی هم روی زمين.
پنجه ها روی ديوار كشيده شده بودند. دو سه تاشان از بالا به پايين. دو سه تاشان از پايين به بالا.
بين پنجه ها چيز های درهمی نوشته شده بود. چشم هايم درست نمی ديد.
خيره شدم كه نوشته ها را بخوانم.
آرام آرام داشت از ميان حروف می آمد. دور تا دورش را خون گرفته بود.
داد كشيدم :
ــ آهای ببينيد ! دارد می آيد.
آمدند تو.
گفتند :
ــ حالا می فهمی يعنی چی.
از تخت، پايينم آوردند.
اوّلی مرا برد بيرون.
دوّمی انداختم جلو.
سوّمی با لگد زد به پشتم.
 
گفتم :
ــ دور تا دورش را خون گرفته است !
 
●●●
 
از لای شب رد شديم.
سايه ها تكان می خوردند. پرنده ی عجيبی داشت می خواند. اين طرف و آن طرف را نگاه كردم. نديدمش.
گوش دادم. چيزی می گفت. با كلمه های گمشده حرف می زد.
من اين كلمه ها را می شناختم. امّا گمشان كرده بودم. خيلی وقت ها پيش، خيلی پيش از آن كه به دنيا بيايم با اين كلمه ها حرف زده بودم.
پرسيدم :
ــ از كجا امده ای ؟ من تو را می شناسم. كجا هستی؟
صدای پروازی را شنيدم كه بالا می رفت.
 
●●●

اوّل، اوّلی شلّيك كرد.
بعد، دومّی شلّيك كرد.
آخر سر، سوّمی شلّيك كرد.
افتادم روی زمين.
آسمان، بالای سرم بود.
يك خرده بالا تر.
نگاه كردم:
آرام آرام داشت از ميان فردا می آمد.
دور تا دورش را، من گرفته بودم !
 
تابستان يابهار ۱۳۶۵

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول