امّا چه قدر کار قشنگی کرد اين منتظر زيدی! حالا
بگذار بگويند که اين کار ها غير متمدنانه است. مخصوصاً وقتی که در پاسخ
به انسان متمدنی مثل جرج دبليو بوش انجام می شود. آن هم در کنار نخست
وزير منتخب مردم عراق: نوری المالکی. و بد تر از آن: در جلو چشم
احتمالاً چند ده هزار بيننده ی علی الحساب، و چند ده ميليون بيننده ی
بعدی.
اوّل: لنگه کفش نمی دانم چپ يا راست؛ که:
ـ بگير ای سگ! اين را از طرف مردم عراق، به عنوان بوسه ی وداع به تو
تقديم می کنم!
البته منتظر زيدی اين را می داند که فرق است ميان حيوان نجيب و باوفايی
مثل سگ، با انسانی که سگ شده باشد. اولی حيوانی است که خودش است، و
دومی انسانی است که خودش نيست.
حيوانات ـ به طور طبيعی ـ حيوانند، و ـ به طور طبيعی ـ به اقتضای طبيعت
خودشان و بر مبنای غرايز خودشان عمل می کنند. امّا وقتی که يک انسان،
به يکی از آن ها تبديل می شود، ديگر، اين امر، يک امر طبيعی نيست:
انسانی اگر چون کبوتری پر کشيد، نه کبوتر، بلکه انسانی است که پر وبال
گشوده است؛ و اگر چون سگی مبتلا به بيماری هاری ـ بر خلاف سگان شريف و
مهربان ـ پاچه گرفت و دريد و اين و آن را پاره پاره کرد، نه سگ، بلکه
انسانی است که پاچه گرفته است و دريده است و اين و آن را پاره پاره
کرده است.
و ميان اين دو، فرق است!
و بعد: لنگه کفش نمی دانم راست يا چپ؛ که:
ـ اين هم از طرف خانواده های عراقی يی که تو بی سرپرستشان کردی!
خوشم آمد. احسنت!
هشت نه ساله بودم که خروشچف در وسط جلسه ی رسمی سازمان ملل متحد، لنگه
کفشش را درآورده بود و کوبيده بود روی ميز. يادم رفته است برای نفی چه
چيزی و اثبات
چه چيزی. درست يا غلط، اينطور توی ذهنم مانده است که موضوع بر می گشت
به برنج يا گندم يا ذرّت روسی.
چيزی که يادم نرفته است امّا کله ی کچل خروشچف است که حتی از توی صفحات
کاهی روزنامه هم برق می زد.
نمی دانم که خودش اين منتظر زيدی ما چه طور آدمی است و چه طور فکر می
کند و چه مرامی دارد. اما آدم حسابی ها را از همه جورشان خوانده ام و
ديده ام در رسانه های عربی و فرنگی که خيلی از او خوششان آمده است.
کمونيست ها. سوسياليست ها. لاييک ها. با خدا ها. بی خدا ها. مسيحی ها.
مسلمان ها. غير مسلمان ها. سنّی ها. شيعه ها. عراقی ها. خاورميانه يی
ها. اروپايی ها. آمريکايی ها. آمريکای لاتينی ها...
و اصلاً از همه بيشتر: خود من که خيلی از او خوشم آمده است. آن قدر که
نمی توانم بگذارم و بروم و بخوابم و چيزی در ستايش او ننويسم. منظورم
در ستايش کار اوست البته. همين کار غيرمتمدنانه يی که دور از شأن يک
روزنامه نگار جنتلمن است. اما من خودم هم نه آن وقت ها که روزنامه
نگاری می کردم جنتلمن بودم، و نه بعد ها که روزنامه ام را دست به دست
چرخاندند و آخر سر هم دادندش به حسين شريعتمداری که از اينجا دستم نمی
رسد يک لنگه کفش ناقابل هم به طرفش پرت کنم.
ولی اين که من دلم بخواهد چيزی بنويسم و بعد بروم بخوابم کافی نيست.
آدم هميشه نمی تواند راحت بنويسد. همانطور که هميشه نمی تواند راحت
بخوابد. چند تا مقاله و چند تا شعر هم ديدم که عرب ها و فرنگی ها در
ستايش کار منتظر زيدی نوشته اند. خواستم يکی دوتاشان را ترجمه کنم اما
نشد. يعنی می شد که نشود، ولی نشد که بشود. نمی دانم چرا؟ احتمالاً محض
ارا.
و حالا مانده ام که چه بکنم امشب.
دو تا کاريکاتور توی بخش فرانسوی زبان سايت پرفسور ميشل شوسودوسکی
خوب خودمان يعنی همان سايت گلوبال ريسرچ ديده بودم که فکر ميکردم
بهترين کار اين باشد که فارسی بکنمشان و بگذارمشان اينجا و سر و ته
قضيه را به هم بياورم.
ولی بعد، وقتی که ديدم يک نوع ديگر از «آدم حسابی» های ما، خيلی ناراحت
اين عمل بی ادبانه ی يک روزنامه نگار عراقی هستند که آبروی جهان سوّمی
ها را در برابرجهان اولی ها برده است، گفتم شايد بد نباشد عکس هايی را
از رفتار های متمدنانه ی سربازان و افسران رييس جمهوری محترم مورد بی
ادبی قرار گرفته پيدا کنم و به جای اين دو کاريکاتور بگذارم. منظورم
عکس های معروف زندان ابوغريب نيست. عکس های بسی مهيب تری هم هستند.
تا جايی که به سايت خودم مربوط می شود، مشکلی در کار نبود. اما سه چهار
تا سايتی که من اينجور مطالبم را به آن ها هم می دهم، زياد از عکس های
گنده خوششان نمی آيد. لابد جا ندارند. به من چه!
گفتم پس مثلاً حکايت مهربانی های افراد بوش را با زنان و مردان و
کودکان و کهنسالان عراقی بنويسم. منظورم حکايت آن نظامی عاشق شاعر مسلک
و نازنين نيست که دختر بچه ی دوازده ساله ی عراقی را در جلو چشمان
خواهر و پدر و مادر او مورد تجاوز قرارداد، و بعد هم خود دخترک را و
خواهر و پدر و مادرش را همراه با خانه ی محقرشان به آتش کشيد و رفت و
از قهرمانی خود ترانه يی ساخت و با گيتار برای دوستانش زد و خواند تا
کمی از غم غربتشان در عراق کم کند. ماجرا های بسی مهيب تر ديگری هم
هستند.
هيچ وقت، در ميانه ی اينگونه انتخاب ها گرفتار شده ايد؟ و هيچ وقت شده
است که ندانيد چه بايد بکنيد که قادر شويد آنچه را بايد بکنيد از خاطر
ببريد و نکنيد؟
نيچه گفته است که آدميزاد، در برابر واقعيت، آن قدر بيچاره بود که در
فرار از تلخی آن، خنده را از خود ساخت. يا کشف کرد.
البته می گويند که نيچه يک مقدار عقلش پاره سنگ بر می داشت. پاره سنگ را
نمی دانم. اما لنگه کفش را چرا. نه اين که عقلش لنگه کفش بر می داشت
نيچه. نه. امّا خودش لنگه کفش بر می داشت نيچه. اگر زنده بود و در عراق
بود و در کنفرانس مطبوعاتی «سپاسگزاری ملّت عراق از بوش» شرکت می کرد.
چه به عنوان فيلسوف. و چه به عنوان خبرنگار. آن هم، نه يک لنگه کفش. که
دو تا لنگه کفش.
و اوّل: لنگه کفش نمی دانم چپ يا راستش را به طرف ميهمان ناخوانده
پرتاب می کرد که:
ـ بگير ای سگ! اين را از طرف مردم عراق به عنوان بوسه ی وداع به تو
تقديم می کنم!
و بعد: لنگه کفش نمی دانم راست يا چپش را که:
ـ اين هم از طرف خانواده های عراقی يی که تو بی سرپرستشان کردی!
۲۷ آذر ۱۳۸۷