باز نشر اين مقاله، در
۲۲ شهريور ۱۳۹۵، شايد اندک ادای دينی باشد به آن «مرد مختصر
که خلاصه ی خود بود»، به بهانه ی انتشار نوار صوتی
اخيراً منتشر شده ی او که
سازندگان و زمينه سازان و مشاطه های جنايت تاريخی
تابستان شصت و هفت را يکی
در ميان از پناهگاه های فراموشی بيرون کشيد تا ماهيت
خود را دوباره و صدباره به ياد همگان بياورند.
|
اشاره
اين مقاله در همان
ايام رحلت منتظری در سال ۱۳۸۸ نوشته و منتشر شده بود.
در ششمين سالگرد
فقدان آن «مرد مختصر که خلاصه ی خود بود»، می خواهم که مقاله
را باز هم برای چندمين بار با خودم بخوانم.
خواندنش، هميشه
برايم تازگی داشت و دارد. و مرا به سال های دور می
بُرد و می بَرد.
و چه قدر دلم می
خواهد که در همان سال ها نگاهم دارد!
و نمی شود اما.
۲۷ آذر ۱۳۹۴
مردی ز باد ِ حادثه بنْشست
مردی چو برق ِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزيد و سپر ساخت
وين، نام را، بدون ِ سپر خواست
[احمد شاملو]
گريبانم را گرفته است و نمی گذارد که بگذارم و بگذرم. و اصلاً
چرا بايد بگذارم و بگذرم؟ اين، فقط نمک ناشناسی نيست. اين، ستم
است. نه بر او، که روح بلندپروازش بی نياز از آسمان کوتاه و
کوچک من است. بر خودم که هميشه خواسته ام
سياست را با انسان اندازه بگيرم؛ و نه انسان را با سياست.
درست است که منتظری هنوز نتوانسته بود (و طبيعی هم بود که
نتواند) خود را از چنبره ی نهاد «روحانيت» و الزامات آن رها
سازد.
ولی با وجود اين، او ـ چه خود می دانست و چه خود نمی دانست ـ
انسان را نه تنها بر آن نهاد بدنهاد و الزامات آن، که بر دين و
مذهب و آيين، و اگر بخواهم درست تر بگويم، حتی بر تصوير
خدا در آيينه ی ذهن خود و ديگران مقدم می داشت.
در تئوری شايد نه.
در پراتيک اما چرا حتماً.
بگذار روحانيت، به تقسيم بندی های خودش دل خوش دارد. از «ثقه
الاسلام» شروع کند؛ به «حجت الاسلام» و سپس «آيت الله» برسد و
در «آيت الله العظمی»، و اخيراً هم «امام»، متوقف شود.
متوقف شود و درون ماندابی ساکن و بی حرکت بگندد.
منتظری اما هيچکدام اين ها نبود. انسان ساده و مختصری بود
وفادار به خويشتن ِ خويش؛ و حافظ وار، خرسند که:
من اين مقام، به دنيا و آخرت ندهم
اگرچه در پی ام افتند خلق انجمنی
منتظری برای من، «آيت الله العظمی منتظری» نيست. حسينعلی است.
حسينعلی منتظری. مثل طالقانی. طالقانی هم برای من سيد محمود
طالقانی بود. نه آيت الله طالقانی.
خوشبختانه کسان بسياری در باره ی منتظری نوشته اند و تا حدودی
حق مطلب را ادا کرده اند. بی آن که پروای آن داشته باشند که
مورد اتهام کوته بينانی قرار گيرند که از درک تفاوت ميان تئوری
و پراتيک، و مهمتر از اين، از درک پروسه ی شکل گيری تدريجی
ماهيت انسان ها، و از شناخت قوانين حاکم بر تنها اصل بی تغيير
جهان، يعنی اصل «تغيير»، عاجزند.
شايد ديگر، چيز های زيادی در گراميداشت منتظری باقی نمانده
باشند که لازم باشد من بنويسمشان. به جز احتمالاً در کنار هم
گذاشتن موضعگيری های او از آغاز جنبش خرداد. که آن ها هم
خوشبختانه، در آرشيو سايت های مختلف، موجودند. هر چند که جمع
آوری گزيده يی از آن ها و يکجا منتشر کردنشان، به نظر من
همچنان ضروری است.
پس بگذار برای تسکين خودم هم که باشد، فقط به روايت گونه يی
اکتفا کنم که بيشتر حديث نفسی است با خويش. و که بيشتر، گريزی
است به دوردست های ذهن، برای آرام گرفتن در نزديکی های عين.
به سی و يک سال پيش بر می گردم و شب آزادی منتظری و طالقانی از
زندان. اين هردو، در يک شب آزاد شده بودند. منتظری از زندان
اوين. و طالقانی از زندان قصر.
و من که چندين ماه می شد که همه ی مسئوليت هايم را در کيهان
کنار گذاشته بودم و کارم شده بود در پی انقلابِ درراه دويدن،
باعکاس کيهان، ماشينی برداشته بودم و برای تهيه ی گزارش آزادی
اين دو به راه افتاده بوديم.
پنهان نمی کنم که وقتی طالقانی، با آن جثه ی نحيفش، از در
بهداری زندان قصر خارج شد و از بيم گزند سرمای شبانه ی پاييزی،
عبای خود را بر سر انداخت و به سرعت به سمت اتوموبيلی رفت که
برای بردنش آمده بود، نتوانسته بودم جلو اشک های خودم را
بگيرم. هرچند هنوز جوان بودم و مغرور.
و عکاس لوطی مسلک ما، برای ماستمالی کردن قضيه ی گريه ی من،
سرش را پايين انداخته بود و با همان لهجه ی شيرين جاهلی اش به
من دلداری داده بود که:
ـ آدم يه وقتم گريه اش می گيره ديگه! مگه دست خودشه؟
و سعی کرده بود که فضا را عوض کند.
از آنجا به سرعت راه افتاديم و رفتيم دم زندان اوين. خبری
نبود. منتظری را پيش از رسيدن ما آزاد کرده بودند. غريبانه.
انگار غريب بودن و غريب ماندن، جزيی از سرنوشت اين مرد بود. تا
آخر عمرش.
فقط، جمعيتی که مثل ما دير رسيده بودند، آنجا ازدحام کرده
بودند.
نماز ها داشت قضا می شد که «شيخ مصطفی رهنما» به داد جمع رسيد.
نمی دانم چه طوری آنجا سبز شده بود. ما که با خودمان نبرده
بوديمش. يعنی اصلاً در آن ساعت غروب که ما راه افتاده بوديم،
او در کيهان نبود.
شيخ دوست داشتنی ما بچه های روزنامه، معمولاً به طور متوسط
سالی يکی دو ماه به مهمانی زندان آريامهر می رفت و بعد بر می
گشت. با پارتی بازی دکتر مصباح زاده شايد! ولی همچنان سرزنده و
بی خيال و جسور و گستاخ.
يکبار هم با همان ريش و پشم و عبا و عمامه رفته بود سينما و
وقتی سرود شاهنشاهی زده بودند بلند نشده بود و گويا به همين
خاطر، بعداً خدمتش رسيده بودند؛ اما به هر حال آمده بود و پا
توی کفش ما ها کرده بود و «نقد فيلم» هم نوشته بود و در صفحات
هنر روزنامه چاپ هم کرده بود!
در اين غربت، دلم هوس نخودچی کشمش کرده است. نه نخودچی های
درشت و نرم معروف به «حاجی». از آن نخودچی های کوچک و سفت و
سخت و ارزان که گاهی هم دندان آدم را می شکنند.
شيخ، يک روز عصر، بعد از تمام شدن کار های روزنامه، مرا به
کلبه ی محقرش دعوت کرده بود و يک مقدار نخودچی کشمش را ـ از
همان نخودچی کشمش ها که گفتم را ـ توی نعلبکی گذاشته بود جلوی
من و پشت سر هم به عنوان شيرينی و آجيل پذيرايی، تعارف من می
کردش. نخودچی کشمشی را که از بچه اش دزديده بود!
و خوب شد که من آن روز دلم راضی نشد که به نخودچی کشمش های بچه
اش ناخنک بزنم. شايد آن طفلک پول توجيبی نداشت تا دوباره برود
و برای خودش نخودچی کشمش بخرد.
خود شيخ يک لاقبا هم که چيزی از خودش نداشت به جز چايی. يادم
نيست؛ ولی به احتمال زياد، از آن چايی های «کهنه دم هفت جوش»!
... زمين های دور و بر را نشان داد و گفت که همينجا نماز می
خوانيم. فکر مالکيت و غصبی و غير غصبی بودن زمين ها هم نباشيد.
آن با من. خودم «اِذن» استفاده از اين زمين ها را می دهم!
و ايستاد به نماز. و جمعيت هم پشت سر «آقا» به نماز.
سه چهار تا «فالانژ»، با يکديگر دعوا می کردند که: اين شيخ،
کمونيست است؛ چرا گذاشتيد پشت سرش نماز بخوانند؟
کمونيست نبود شيخ. فقط اهل مدارا بود و اهل دل. مثل منتظری.
البته ـ خودمانيم ـ انگار يک خرده هم يک چيزيش می شد. نه آن که
کمونيست باشد. اما بی خودی اسمش اينطوری در نرفته بود. زياد در
دفاع از محرومان و زحمتکشان، حرص و جوش می خورد. سوسياليست بود
شيخ. سوسياليست مسلمان.
و بعد، ذهنم به جا های ديگر پر می کشد.
به صحنه های انقلاب.
به بعد از آن.
به مرگ طالقانی که هنوز هم معتقدم مرگ نبود و قتل بود. و می
دانم که روزی شايد نزديک و شايد دور، چگونگی امر برای همگان
روشن خواهد شد.
و بعد به ۳۰ خرداد ۶۰ و بعد به فردای آن روز و سر ميز ناهار،
در کافه يی که پاتوق من و چندتايی از بچه ها بود. و شنيدن خبر
اعدام تعدادی از دستگير شدگان تظاهرات روز قبل، از طريق راديوی
کافه.
و بعد به ياد دشنام کوتاهم که:
هر صبح
فوج فوج، کبوتر را
اعدام می کنند.
هر عصر هم
در روزنامه ها
اعلام می کنند!
و البته «بی شرف ها» توی شعر نمی گنجيد، و عقلم هم نمی رسيد که
تيتر شعر را بگذارم «بی شرف ها».
و حالا می گذارم:
«بی شرف ها!»
و بعد به ياد بچه هايی که يکی يکی رفتند. يعنی بردندشان و
کشتندشان. و منتظری هم با همه ی زور نداشته، و عاطفه و مهر
داشته اش، هرچه کرده بود دستش نرسيده بود که کاری برايشان از
پيش ببرد و از چنگال خونين «امام» و کارگزاران او بيرونشان
بکشد.
(ماجرای دخالت های منتظری و درگيری های مستمرش با خمينی در اين
مورد از همان نخستين روز ها ـ و نه آنطور که بعضی ها فکر می
کنند فقط در تابستان ۶۷ ـ ماجرای دور و درازی است که شايد در
فرصتی ديگر بنويسمش. همه نمی دانند. حتی فکر می کنم خود زندانی
های آن موقع. به جز تعداد اندکی از آن ها شايد. من هم فقط تا
حدودی می دانم. و آن هم به دلايلی چند. از جمله دوستی او و
«رضا»ی ما با همديگر.)
و بعد و بعد و بعد ...
می دانم که اگر خودم را به اين بعد و بعد و بعد بسپارم، به بعد
تر از بعد و بعد و بعد، نخواهم رسيد. به همين فردا منظورم است.
به فردايی که اگر فردا يا پس فردا يا فردای پس فردا نباشد هم
باز همچنان فرداست. و نزديک است. در همين چند قدمی ما. صدای
پايش را نمی شنويد؟
در نخستين سال های جوانی، با نوشته های کسروی در باب دين و
«پاکدينی»، آشنا شده بودم. مجذوب کسروی نبودم. اما دلبسته اش
چرا. دلبسته اش بودم. و سخت.
بعدتر، شريعتی را شناختم که زبانش به زبان من بسيار نزديک تر
از زبان کسروی بود. و جنسش هم.
و جذبه ی کلام شاعرانه اش مرا با خود می برد.
نه آن که عاشقش شده بوده باشم. نه. اما دوست می داشتمش. و او
خودش هم همين را می خواست و می گفت که دوست داشتن برتر از عشق
است. چرا که عشق، چشم آدمی را بر هرچه به جز معشوق فرو می بندد
و نمی گذارد که درستی ها را در او درستی، و نادرستی ها را در
او نادرستی ببيند.
و به ما می آموخت که به همه کس و همه چيز، و قبل از همه به خود
او و کلام او شک کنيم. و هميشه تکرار می کرد که من امروز يک
طور فکر می کنم، و فردا يک طور ديگر. امروز چيزی را که به نظرم
درست می آيد می گويم و می نويسم؛ و فردا شايد آن را پس بگيرم
يا تکميلش و يا تصحيحش کنم. فکر کردن مهم است؛ نه حتماً به
چيزی رسيدن و آن را برای خود مقدس و دست نزدنی نگاه داشتن.
رفتن مهم است؛ نه ماندن. عبور مهم است؛ نه در پناه سکون نشستن
و دل خوش کردن.
عبور.
و مخصوصاً عبور از خود.
و شريعتی بود که از «اسلام منهای روحانيت» برای من و ما گفت.
بعد، او را گرفتند و بردند.
شام غريبان، در شهادتِ (اگر يادم نرفته باشد) چريک های
فدايی خلقی که گويا (باز هم اگر يادم نرفته باشد) در همان روز
ها، اعدامشان کرده بودند، در سخنانی «لبريخته» و از خود بی خود
گفته بود:
ـ آن ها که شهامت «نه» گفتن را داشتند رفتند، و ما زبونان، در
عزايشان شام غريبان می گيريم!
و خيلی حرف های ديگر.
و ريخته بودند و همه را لت و پار کرده بودند و بالاخره هم
سرانجام در پی آن واقعه، او را برده بودند تا خدمتش برسند و از
او پذيرايی کنند!
و بعدتر، من او را در گرد و خاک ها گم کردم. به هزار و يک
دليل.
اما «اسلام منهای روحانيت» را نگاه داشتم. اسلام او و شيخ
محمود شبستری«گلشن راز» را که می گفت:
مسلمان گر بدانستی که بت چيست
يقين کردی که دين در بت پرستی است!
و اسلام منهای روحانيت، مرا به قرار دادنِ نه تنها پيامبر، که
خود خدا در جای خودشان فراخواند. پيامبری که «معصوم» نيست، به
آن تعريف که می گويند. که انسانی است از زمان خودش. با خوبی و
بدی های آدم های آن زمان. و با قوت و ضعف هاشان. حالا البته به
درجات ...
نمی توان عاشقش شد. فقط می توان شايد مثل من دوستش داشت، و مثل
بعضی ها دوستش نداشت.
و خدايی که همه ی آنچه می تواند را می تواند، و همه ی آنچه نمی
تواند را نمی تواند. ـ تا توانستن را چگونه تعريف کنيم و
نتوانستن را.
و اين ماييم که قرار است فلک را سقف بشکافيم و طرحی نو در
اندازيم ...
من خودم مسلمانم. يعنی اينطور فکر می کنم که مسلمانم. و هستم.
حتماً. اما سير حوادث، و محيط تحصيل و محيط حرفه و کار و بار
من، و روابط من، و علائق من و پيوند های عاطفی من، چنين پيش
آورده است که بيشتر دوستان نزديکم، آن ها که شب و روزم را با
آن ها به سر برده ام و می برم، يا بی خيال اين حرف ها بودند و
هستند، يا ـ در بيشتر موارد ـ به قول خودشان «م. ل» بودند و
هستند. از نوع ساده اش گرفته تا نوع يک آتشه و دو آتشه و سه
آتشه اش. از نوع «ارتدکس»ش گرفته تا نوع «رويزيونيست»ش و تا چه
بگويم، که خدا را خوش بيايدش و «ارتدکس» هاشان و «رويزيونيست»
هاشان را و تا چه بگويم آخر هاشان را که معمولاً خودشان به جان
هم می افتند به جان من نياندازد!
فقط اين را می دانم که مرگ منتظری، که انسان را بر هر چيزی ـ و
اگر به کسی نگوييد ـ من فکر می کنم که در عمل خود، و در سويدای
دل خود، بر خود خدا هم مقدم می داشت، در اين چند روز و چند شب،
همه اش مرا به ياد ماجرا هايم با دو تا از دوستان خيلی نزديک
«پيکاری» ام می اندازد.
و به خاطر و خاطره ی آن شب که دومی با احتياط، به نزد من آمده
بود و خبر داده بود که اولی رفت. يعنی کشتندش. بعد از شکنجه. و
شايد هم زير شکنجه. و من شعری را که در همان ايام، برای اولی و
اولی ها و ماقبل اولی ها و مابعد اولی ها نوشته بودم برايش
خوانده بودم.
و حالا همه اش می خواهم که آن را برای حسينعلی منتظری، نه «آيت
الله العظمی منتظری»، و برای دل خودم ـ اينجا، در اين غربت تلخ
ـ با خودم بخوانم و بگريم و خودم را سبک کنم. درست مثل لحظه يی
که در ميان بهت و ناباوری من، خبر مرگش آمد. اينجا ديگر جلوی
زندان قصر ِ شب آزادی طالقانی نيست. اينجا خلوت خودم است. و من
هم ديگر آن جوان مغرور نيستم.
زمستان بود. زمستان شصت. يواشکی آمد پيش من. و خبر آورد که
کشته اندش. آن يکی را.
اهل شعر بود خودش اين يکی. و خوب هم شعر می گفت.
اگرچه خيلی خودش را پرولتر می دانست٬ بفهمی نفهمی از من کمتر
خرده بورژوا نبود. لازم بود بفرستندش به کار يدی فکر می کنم.
و نشستيم و با هم شعر خوانديم. يعنی من برايش شعر خواندم و او
معصومانه و فداکارانه به جای آن که شعر های خودش را بخواند به
شعر من گوش کرد:
بغض بزرگ غصّه گلو را گرفته است
بی خويشتن
امشب حماسه٬ مرثيه خواهد شد
ای خويش ِ بال بال زده بر خاک !
بيهوده است:
اشکی که چشم های مرا داغ کرده است
خواهد چکيد سرد.
امشب
با هقّ و هقّ ِ نعره
چه بايد کرد؟
من اين ماجرا را، چند سال پيش، در يادداشت هايم، يا به قول
امروزی ها يادمانده هايم، جايی به تفصيل آورده ام. و مغشوش.
مثل ذهن خط خطی خودم وقتی که به آن سال ها می رسد. ٭٭
و حالا که نوشته ام را خود به خود و بی هوا با شعری از شاملو
شروع کرده ام، بگذار آن را با قسمتی کوتاه از آن يادداشت بلندم
تکميل کنم که زمزمه يی بود و درد دلی با شاملو:
من و تو که نه بعضی ها هستيم و نه بعضی ها نيستيم٬ و فقط
خودمانيم، بيا برويم و در تنهايی٬ يا ـ يادم رفته است چه گفته
بودی ـ در تاريکی٬ نفرينشان کنيم.
من و تو و آيدا.
من که «خانه ام در انتهای جهان است٬ در مفصل ِِ خاک و پوک». و
تو که هنوز همان «غول زيبا» هستی که «در استوای شب ايستاده٬
غريق ِ زلالی همه آب های جهان، و چشمانداز ِ شيطنتش٬خاستگاه
ِ ستاره يی ست» ...
بيا برويم و نفرينشان کنيم. در تنهايی. در تاريکی. در فرصتی
ميان دو بی نهايت.
«که مادران ِ سياه پوش
ـ داغداران ِ زيباترين فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده ها
سر برنگرفته اند».
اين روزها همه به خيابان ها ريخته اند. و
من٬ دلم می خواهد که به آن ها فکر کنم و بس. يعنی به همه. به
آن ها که سرانجام، «در اين بن بست»٬ بساط سور « کباب ِ
قناری٬ بر آتش ِ سوسن و ياس» را در هم خواهند ريخت؛ و کفن
دزدانِ از گورستان برگشته يی را که ارتقاء مقام يافته اند و
تغيير شغل داده اند و اينک ديگر، نه کفن دزدان ديروزند، که
«قصابانند٬ بر گذرگاه ها مستقر٬ با کُنده و ساطوری خون
آلود»٬ دوباره به گورستان ها برخواهند گردانيد.
۴ دی ۱۳۸۸
-----------------
٭ «مردی مختصر که خلاصه ی خود بود»، برگرفته از شعر شاملوست با
اين عنوان: «سرود برای مرد روشن که به سايه رفت».
٭٭ آن يادداشت خط خطی را که برای دل خود نوشته بودم، می توانيد
در اينجا بخوانيد:
www.ghoghnoos.org/ah/hb/rzg-b.html
٭ ٭ ٭ تمام شعر های داخل گيومه، از شاملو هستند.