می خواستم در باره ی چيز ديگری بنويسم، که
بی هوای بی هوا، اولين ساعات کارم را يک تيتر چهار کلمه يی در
سايت ها شروع کرد: «بهنود شجاعی اعدام شد».
چهار کلمه، مثل چهار رکن حکومت کفن دزدان: سرکوب ـ زندان ـ
شکنجه ـ اعدام. و يا مثل عناصر اربعه ی تشکيل دهنده ی موجوديتی
اينک ديگر رسيده به مرحله ی پوسيدگی و تلاشی: زر ـ زور ـ
تزوير، و ارتزاق از خون. خون خودی و غير خودی. خون آدم عادی و
آدم سياسی. و حتی خون آن که با فريادِ «تا خون در رگ ماست ـ
خمينی رهبر ماست» با کليد تايوانی بهشت، آويخته بر گردن، روانه
ی فتح قدس از راه کربلا می کردندش. و يا مثل چهار رکن قانون
اساسی شان: ولايت فقيه ـ تشيع صفوی ـ خبرگان ـ قصاص.
و اصلاً مثل چهار پايه ی چهارپايه يی که امروز، صبح سحر، هنوز
آفتاب نزده، به زير پای بهنود گذاشتند و بعد از آن که حلقه ی
طناب پلاستيکی دار را بر گردن نرم و تازه رس او محکم کردند، به
دست پدر و مادر «بهنود» ی ديگر، از زير پايش کشيدند. تا در آن
بالا ـ در آن پست ترين بالا ـ دست و پابزند، راه نفسش بند
بيايد، چشم هايش از کاسه بيرون بزنند، کبود شود، کبود شود،
کبود شود، و ... بميرد.
«بهنود»ی به خاطر قتل «بهنود»ی ديگر به نام «احسان». و هر دو
در هفده سالگی. توی يک پارک. در نزاعی که هيچ بود بر سر هيچ.
خود بهنود هم می دانست که احسان، چهره ی ديگر اوست:
« آن جا فقط به اين فکر می کردم که ای کاش خدا يه رحمی در دل
شاکی بيندازد و من را ببخشد. فکر می کردم کاش يه لحظه، فقط يه
لحظه خودشان را جای من می گذاشتند. اگر احسان جای من بود چه در
خواستی داشتند؟ فکر می کردم کاش مادر احسان برای من مادری
کند!... وقتی ۱۲ ساله بودم مادرم بيماری ديابت گرفت. بعد از دو
سال نابينا شد و مرد... دلم می خواهد خدا يه رحمی به دل شاکی
بيندازد تا من يه بار ديگه بتوانم سر مزار مادرم بروم.»٭
چند «بهنود» ديگر، يعنی چند «احسان» ديگر، بايد به دار کشيده
شوند و «عدالت» اجرا شود تا گرد «بی عدالتی» و سرپيچی از
قوانين «قصاص و تعزير»، بر دامان خلافت تشيع صفوی ننشيند؟ خود
بهنود، تا امروز صبح، يعنی تا قبل از امروز صبح، سه بار به پای
چوبه ی دار رفته بود و از محل اعدام برگشته بود، و چهار پنج
بار هم، دو سه روز مانده به اجرای حکم، اجرای حکمش، به تعويق
افتاده بود:
«بار اول که پای چوبه رفتيم ۵ نفر بوديم . ۴ نفر را جلوی
چشمانم بالا کشيدند. سری دوم ۱۱ نفر بوديم. ۸ نفر را بالا
کشيدند. بار آخر ۷ نفر بوديم ۲ نفر را بالا کشيدند.» ٭
می شمارَد. به دقت. مثل روز ها و شب های زندان را. مثل فردا
های هرگز نيامده يی را که در آن ها پدر و مادر مقتول، شايد به
سر رحم بيايند و بهنود را ببخشند:
«التماس می کنم تمنا می کنم به خاطر روح احسان از من بگذرد. به
خاطر علی اکبر، به خاطر امام حسين من را عفو کنند. من از ۱۷
سالگی در زندان بودم. از بچگی مادر نداشتم. بدبختی زياد
کشيدم... از ولی دم می خواهم با خودش فکر کند اگر جريان برعکس
بود دلش به چی رضايت می داد، همان کار را بکند. دلم خواهد از
ته دل به آن ها بگم تا آخر عمر بردگی می کنم... اين جا هر کسی
قصاص کرده پشيمان شده است. اگر هر کدام از شاکی ها فقط يک هفته
در زندان زندگی کنند نه تنها خودشان رضايت می دهند بلکه از همه
شاکی ها رضايت می گيرند..
«سری دوم يک متهم را با من بردند پای چوبه. بعد از مدتی شنيدم
همسرش ناراحتی اعصاب گرفته. مادرش هم فلج شده است در به در
دنبال خانواده متهم می گشتند از آن ها حلاليت بگيرند. يک متهم
ديگر هم بود که بعد از اين که زير چار پايه اش زدند خانواده اش
گفتند می خواهيم رضايت بدهيم که قاضی گفت اين رضايت را بايد ۵
دقيقه پيش می داديد.»٭
و چون، ۵ دقيقه است که آن «يک متهم ديگر»، بر بالای دار است و
دارد دست و پا می زند، نبايد او را پايين آورد.
و چرا بايد اصلاً اين کار را کرد؟ اين کار باعث «تلطيف
احساساسات عمومی» می شود. خودشان گفته اند اين را. و چون
«تلطيف احساسات عمومی»، جرم است، عزت انتظامی، پرويز پرستويی و
کيومرث پوراحمد، سه هنرمندی که همراه جمعی از برجستگان فرهنگی
و مدنی، برای گرفتن رضايت «اوليای دم» مقتول، و نجات بهنود از
مرگ، اقدام کرده بودند را قوه ی قضاييه، احضار کرد، برايشان
پرونده يی ساخت، و بازپرس شعبه ی اول دادسرای جنايی تهران،
دليل چنين احضار و چنين پرونده يی را برای ثبت در تاريخ، برای
يکی از دقيق ترين و درست ترين شهادت های ملايان عليه خودشان،
چنين توضيح داد:
«اين افراد با ايجاد يک شماره حساب جمعی، قصد در تلطيف احساسات
عمومی را داشته تا مردم، تحت تأثير قرار گرفته و برای يک مجرم
و قاتل جانی ملاحظه به خرج دهند.» ٭٭
مجرم و قاتل و جانی! کودکی هفده ساله، که تازه حتی غير عمد
بودن قتل او هم ثابت شده است. آدم توی يک دعوا و زد وخورد، که
قتل عمد نمی کند...
و راست گفته است اين سفله. «تلطيف احساسات عمومی» يعنی چه؟ آن
وقت، انتظار ها بالا می رود. آن وقت مردم خواهند گفت که چرا
«مفسدان محارب»ی مثل ندا اقا سلطان را و سهراب اعرابی را و ده
ها و ده ها تن ديگر را که به قصد «براندازی نرم»، به خيابان ها
ريخته بودند، به سزای اعمالشان رسانيده ايد.
و خواهند پرسيد که چرا علاوه بر آن ده ها و ده ها به قول
خودشان «شهيد»، فعلاً علی الحساب، سه مفسد محارب ديگر را هم،
به همين جرم آن ها، در دادگاه های عدلمان به اعدام محکوم کرده
ايم.
ما ريشه ی خود «احساسات عمومی» را هم در جامعه خواهيم خشکانيد.
چه برسد به احساسات لطيف عمومی.
می خواهند زهرچشم بگيرند اين ها. می خواهند بگويند که نگاهمان
کنيد: ما اينيم. اينيم و اين که می بينيد؛ و هر کاری دلمان
بخواهد می کنيم؛ چون می توانيم.
می خواهند بگويند که همه چيز، عادی است.
و مگر نه اين است که عادی بودن اوضاع، در خلافت صفوی، يعنی
اعدام؟ يعنی زندان؟ يعنی شکنجه، يعنی حاکم شرع؟ يعنی دار...؟
اين ها اين را می خواهند بگويند. بگويند. ما هم حرف های خودمان
را داريم. حرف هايی که بايد بگوييم. حرف هايی که فراتر از چند
شعار و چند راه پيمايی بايد باشند.
اعدام، شکنجه، حاکم شرع، دار و... همه و همه، فرعند. فرع هايی
بر يک اصل. و برای از ميان بردن فرع، اصل را بايد از ريشه
برکند.
اين ها حرف خودشان را می گويند. اما ما هم حرف های خودمان را
داريم. حرف هايی که هنوز نگفته ايم.
و اين حرف ها کدامند؟
و چگونه خواهيم گفتشان؟
يکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۸
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
ـ ـ
٭ برگرفته از «آخرين سخنان و
خواسته های بهنود شجاعی»، از صبا واصفی، در وبلاگ محمد مصطفايی
از وکيلان بهنود شجاعی:
http://mohegh.blogfa.com/post-201.aspx
٭ ٭ برگرفته از گزارش صدای
آلمان، از اعدام بهنود شجاعی
www.dw-world.de/dw/article/0,,4781601,00.html