بسم الحق
۸ تیر ۱۳۹۱
دختر مظلومم نرگس!
يادداشتی را كه برای «داد»ستان انقلاب اسلامی تهران فرستاده بودی
خواندم. نميدانم جناب دادستان اين نامه و نامه های ديگرت را خوانده اند
یا نه؟ احتمالا ایشان آنقدر گرفتار نقشه كشی برای پرونده سازی و به
زندان كشيدن و آزار و اذيت دگرانديشان اند كه فرصت اين كار را پيدا نمی
كنند. دخترم تو با سادگی و صداقت هميشگی ات فردی را مورد خطاب قرار
داده ای كه چنان در دنيای رويايی خود غرق شده كه جز به چوبه های دار و
آزار زندانيان و خوش خدمتی به حاكمان ستم پيشه كه بيش از ۳۰ سال است با
خون و آتش سرپا ايستاده اند به چيز ديگری نمی انديشد. دخترم در
يادداشتت نوشته ای :
«مصرا و موکدا اعلام میکنم که چنين رفتار و اقدامی با من در واقع مرگ
تدريجی من است كه مسئوليت آن با مسئولين است . اميدوارم بنا نباشد كه
همچون شهادت هاله سحابی و هدی صابر كه گفته شد به علت گرمای هوا و
اعتصاب غذا بود! حادثه ديگری البته به ظاهر طبيعی رخ دهد كه به اين
ترتيب اعلام ميكنم نه تنها طبيعی نخواهد بود بلكه تشديد بيماری يا بروز
هر حادثه ی ناگوار ديگری در اين شرايط برای من کاملا عامدانه است.»
دخترم نرگس! فراموش نكن آقای عباس جعفری دولت آبادی جای كسی مانند
لاجوردی نشسته كه در دهه ۶۰ هزاران زندانی سياسی را به دستور امامشان
خمينی از دم تيغ گذراندند و فاجعه ی بزرگ جنايت عليه بشريت را در
تابستان ۶۷ به وجود آوردند. اين آقای «داد»ستان مگر بعد از شهادت هاله
و هدی چه عكس العملی نشان داد كه تو او را از آنچه ممكن است به سرت
بياورند ميترسانی؟ متاسفانه اينها بی رحم تر از آن هستند كه به اين
نامه ها توجه كنند. فقط فايده اين قبيل نوشتن ها اين است كه در پرونده
قطور ظلمهای اين جماعت می ماند برای روزی كه ( آن روز نزديك است) به
عنوان اسناد دوران حكومت استبداد مذهبی در دادگاهی عادلانه مطرح گردد
تا مردم بيشتر آگاه شوند چه جناياتی در نظام مبتنی بر ولايت مطلقه فقيه
رخ داده است.
در اينجا من ميخواهم تذكار و انذاری برای جناب «داد»ستان انقلاب اسلامی
تهران داشته باشم اگر چه ميدانم چشمهای اين جماعت كور و گوش هايشان كر
است.
اين خاطره را بارها نوشته ام باز هم مينويسم شايد آقای دادستان و ديگر
همکارانشان بخوانند و بخود آيند.
تازه چند روزی از رياست من در دانشگاه تهران نگذشته بود كه رئيس
بيمارستان هزار تخت خوابی تلفن زد و از من خواست هر چه زود تر به
بيمارستان بروم. به آنجا رفتم، چند پزشك مرا به اتاقی هدايت كردند، روی
يكی از تخت ها مرد بلند اندامی افتاده بود. هيكلش آنقدر بزرگ بود كه
نصف پاهايش از تخت بيرون زده بود. تمام سر و صورتش باند پيچی شده بود و
جز دو چشم و دهانش چيزی ديده نمی شد. يكی از پزشك ها گفت: ميدانی اين
مرد كيست؟ اين همان حسينی جلاد ساواك است كه زندانی های سياسی با شنيدن
اسمش بر خود ميلرزيدند، ببين به چه وضعی افتاده. مانيتور نشان ميداد
آخرين لحظات زندگی را ميگذراند، يك لحظه چشمم در چشم هايش افتاد، يك
دنيا درس و عبرت بود. به دليل گلوله ای كه به سر خود زده بود مغزش
متلاشی شده بود. چند لحظه بعد جلو چشم من و پزشكان و دانشجويان پزشكی
مرد و تنها نفرين ابدی را با خود برد.
آقای «داد»ستان دادگاههای انقلاب اسلامی تهران، بدانيد و مطمئن باشيد
اگر وضع بر همین منوال باشد، در پايان كار، شما و اربابانتان و آمرين و
عاملين اين ظلم ها سرنوشتی بهتر از حسينی ها نخواهيد داشت. عبرت بگيريد
اگر چه ميدانم نمی گيريد! منتظر روزی باشيد كه در دادگاه عدالت،
پشیمانی تان به جايی نخواهد رسيد و بايد پاسخگوی اعمالتان باشيد.
در پایان از تمامی مدعیان راستین دفاع از آزادی و حقوق بشر میخواهم،
از هر طریق ممکن که صلاح میدانند اعتراض به اعمال خشونت آمیز و
غیرانسانی حاکمیت ایران را علیه دگراندیشان و زندانیان سیاسی ـ عقیدتی و
در این شرایط بخصوص درباره نرگس محمدی فریاد کنند.