ناگهان / عشق / آفتاب وار / نقاب برافکند
/ و بام و در / به صوتِ تجلی / درآکند.
شعشعه ی آذرخش وار / فروکاست / و انسان برخاست.
ا.شاملو
حکايت جامعه ی امروز ايران، نسل جوان تر
به ويژه، حکايت مردی است که با بار شيشه از دروازه ی شهر می
گذشت. گزمه ای چوبی بر بار او نواخت و پرسيد: «بارت چيست؟» مرد
گفت: «يکی ديگر بزنی، هيچ.»
حجمی شکننده بر دوش ما سنگينی می کرد. آتش و درد در رگ های ما
جاری بود و ناتمامی رؤياهای بی شمار نياکانمان پيچيده در ابری
که خانه ی ما را در خم کوچه محاصره کرده بود، می رفت که زير
ضربه های واپس ماندگی در نهايت شب «هيچ» شود.
گفتيم اگر اين ابر سرگردان بر خانه ی ما باران شود، اگر کودکان
تصوير خود را در آينه های صيقل ديده بازيابند، اگر ما نام
يکديگر را صدا کنيم، شاخه های پشت پنجره به گل می نشينند، ميوه
می دهند و سبدهای ميوه در دست ها رود می شوند.
ما جا مانده بوديم؛ از بدی رد شديم؛ از سياهی، از مرگ، از
اندوه که نشان فضيلت شده بود، و عزاداری که نشان صميميت؛
خواستيم به سان ستارگان بر شب خيمه زنيم، تا خاک و دريا و
آسمان چيز ديگری شوند؛ فضيلت لبخند شود، زندگی رود، و انسانِ
واپسين ـ موجود حقيری که نيچه می گفت ديگر حتی ابزار لازم برای
سنجش و اندازه گيری حقارت خود را در اختيار ندارد ـ ابَرانسان.
نيچه بر اين بود که واپسين انسان به جايی می رسد که همه چيز را
کوچک می داند و کوچک می کند؛ از فضيلت های اخلاقی رويگردان
است، ويرانگر است و هيچ نمی آفريند، دنيا را بسته و تنگ می
خواهد، نيازی به افق های باز نمی بيند، به خانه ای کوچک و شغلی
حقير و خوشی هايی اندک دل خوش دارد.
و چشم انداز ما چنان بود ـ جامعه ای پيچيده در لايه های
گوناگون حقارت، تن داده به هر چه هست، از جمله زشت ترين چهره
های خشونت در فرهنگ سياسی خود، بی هيچ حساسيت، هيچ انگيزه برای
بهکرد آنچه می گذشت، هيچ خواست نگريستن به کاستی ها ـ هيچ سنجه
برای «اندازه گيری حقارت خود.»
جنبش سبز ايران به ضرورت فراتر رفتن از خود و باريک شدن در افق
دانايی دورانی که هر حادثه در آن رخ داده است انديشيد؛ که برای
دريافتن معناهايی که در هر پديده هست می بايد به کل ارزش های
جامعه در آن بازه ی زمانی نگريست، چنان که برای درک هر اثر می
بايد به افق زندگانی و جهان بينی و فرهنگ جامعه، و نه تنها
آفريننده ی آن اثر پرداخت.
پرسش پيش روی جنبش سبز ايران، شايد اين نبود که رويدادهای سال
های رفته بر مخاطبان همروزگار خود چه معنايی می دادند ـ بحثی
بی پايان و بی نتيجه که سه دهه فرصت را از دست های نسلی ربوده
بود؛ ما کوشيده ايم با چيره شدن بر فاصله ها و بيگانگی ها
دريابيم آن چه بر جامعه ی ايران رفت، اکنون برای ما چه
معناهايی می تواند داشته باشد؛ و اين يعنی درک مسئوليت اجتماعی
و حساس بودن به امر همگانی، در کنار ارزش گزاردن حق فردی.
ماه هاست جامعه ی ما به روشنی در برخورد با بسا حادثه ها واکنش
های گوناگون نشان می دهد، از احکام غير انسانی ممنوعيت بيست
ساله ی فيلم سازی از نوشتن فيلمنامه، يا وکيلی از وکالت؛ تا
حکم اعدام هر کس و به هر جرم ـ از جوانان معترض به استبداد تا
زنانی با اتهام های پاک غيرسياسی؛ تا خودکشی شاهزاده ای که
کمتر کسی حتی نامش را به خاطر می آورد ـ همه خشونت، روا بر
ديگری يا بر خويش.
جامعه ی ايرانی ناظر و تا اندازه ای مسئول خويش شده است. اين
پديده در جامعه ای که حتی بيشتر سرامدانش اعدام های سال های
نخست پس از انقلاب اسلامی و کشتار تابستان ۶۷ را اصلا نمی
ديدند، درخشان است.
جامعه ی ما سال های بسيار در خود غرق بود، در خود مانده بود،
پی برخاستن نبود، شهروندان در خود تمام شده بودند، اعضای يک
پيکر نبودند.
جنبش سبز جامعه ايرانی را تکان داده است، حساس کرده است،
شهروندان ناظران خويش و يکديگر شده اند، نظام های ارزشی
گوناگون مرگ يک انسان را در پايان يافتن يک فرد خلاصه نمی
بينند، هر برخورد، هر نوشته در بستر خود به ديگر اعضای پيکر
جامعه می رسد، به ديگر اعضای پيکر جامعه می پردازد ـ نمونه اش
نوشته های بسيار فضاهای انگاری پيرامون خودکشی شاهزاده ی جوان
است که خواهرش نيز نزديک يک دهه پيش به زندگی خود پايان داد، و
جامعه چندان تکان نخورد؛ اين بار اما يکی با شهبانو همدلی می
کند، ديگری به چالش او می نشيند که سی سالِ رفته در مقايسه با
سال های پيش از انقلاب اسلامی، از چه برآمده است؛ يکی به خشونت
پرهيزی نسل جوان ايران می رسد، و ديگری تا بازبينی آنچه رضاشاه
در خدمت به ناسيوناليسم ايرانی و نوگری انجام داد، پيش می رود.
انديشه ها و عاطفه های سراسر ساروج کشيده با خرد در نظام های
ارزشی گوناگون، آينه هايی شده اند برابر خويش و ديگری تا جامعه
با حقيقت خود رو به رو شود و از خود آزاد گردد ـ دستاورد
ماندگار يک سال و نيم تلاش نسل جوان ايران در فرهنگ سياسی ما،
نسلی که نوشت «انقلاب سبز نکرديم تا يک دولت خوب بسازيم، جنبش
سبز آمد تا ملت خوب تری بسازد»٭؛ دستاوردی که جز با پافشاری بر
گسترش و ژرفش آگاهی دست نمی داد.
آقای موسوی معتقد است: «استراتژی اصلی جنبش سبز بايد همان
آگاهی بخشی و راهکار اصلی همان هر شهروند يک رسانه باشد.
کارهای به ظاهر ساده ای مثل تکثير روزنامه ها و نامه ها و
بيانيه ها، تکثير سی دی از عکس ها و فيلم های وقايع پس از
انتخابات و… که امروزه عمق نفوذ خوبی پيدا کرده اند و به
دورترين نقاط هم رسيده اند.»
و خانم رهنورد هر نماد با هم بودن را ـ از سازمان دهی تشکيلات
زيرزمينی در هر اندازه تا لبخند زدن و دست تکان دادن به يکديگر
ـ کمک به پويايی مبارزه و تاکيد بر شعار محوری «ما همه با هم
هستيم» برمی شمارد، و از بهره بردن از فرصت ها برای افزودن
انديشه و خرد به مبارزه با «خشن ترين چهره ی حاکميت در ايران»
می گويد: «هر کس بايد راه خودش را پيدا کند، اما آنچه مهم است
اين است که ما نبايد ساکت بمانيم.»
بسياری سياستگران ايرانی باوردارند می بايد توده های هر چه
بزرگ تر مردم را بر ريشه ها و دلائل دشواری های شرايط زندگی در
درون ـ از دشواری های اقتصادی تا فشارهای اجتماعي ـ آگاه کرد،
و از اين شرايط بد بهره های خوب گرفت ـ نمونه اش حذف يارانه ها
و امکانی که دولت احمدی نژاد برای گسترش مبارزه ی ما فراهم
آورده است، و هزينه ی گزافی که مردم خواهند پرداخت، بی آن که
ما در ايجادش دست داشته باشيم؛ هر مشکل، هر درد ، بی آن که
بتوان بر رنجش ديده بست، امکانی است برای بازنگری جامعه ای که
چندان به خويشتن خود نپرداخته است.
نلسون ماندلا در کتاب «گفت وگو با خويشتن» تعريف می کند که در
روزگار جوانی روزی مادرش به او می گويد او برای خدمت به مردم
از راه وکالت خوب تر و بيشتر می تواند نقش آفرين باشد، چه سود
در کشاکش سياسی در راهی يکسره تاريکی و ابهام. پس از اندکی
صحبت روشن می شود در غياب او دو سه تن از مخالفان وی اين
انديشه را در مادر پرورانده اند که سياست همه پليدی است و همه
برای قدرت، به مردم می توان از بسا راه ها کمک کرد که پايانی
روشن و قاطع دارند.
ماندلا همانجا درمی يابد که کوتاهی بزرگی در مسير پيکار است، و
آن آگاه نکردن توده ی مردمان از آن چيزی است که به ظاهر به
زندگانی روزانه ی آنان نامربوط است. می انديشد دشواری ها و
فشارهای زندگانی اگر با آگاهی درنياميزند، ديرتر و دشوار تر به
درک لزوم دگرگشت نظام های سياسی، اقتصادی و فرهنگی جامعه می
رسند؛ و می گويد پيکار را ـ آگاهی رسانی را ـ می بايد از همين
اتاق آغاز کرد، به همسايه رسيد و به ديگران.
«هر شهروند، يک رسانه» می تواند و می بايد از فرهنگ بالاتر
جامعه به دست های توده های بزرگ تر مردم برسد و در فرهنگ
همگانی جايگير شود، تا تضاد وجودی جامعه ی ايرانی با حکومت
واپس مانده ای که بر آن سنگينی می کند، جز يک دگرگشت را
برنتابد.
آقای موسوی بر اين باور است که «سبز بودن ما به اين معنا نيست
که می خواهيم همه را به رنگ خود در آوريم و يک رنگ کنيم،...
سبز بودن زيستن در کنار يکديگر با درک تفاوت ها و اختلاف آراء
و نظرات و سلايق يکديگر است.»
ما سزاوار آفتاب و باران و شکوفه هستيم. سزاوار رهايی؛ رهايی
از بی تفاوتی انسان واپسين، و رسيدن به ابَر انسان ـ انسانی
آگاه و خردمند و حساس؛ شکست هر مستبد در هر جای جهان، نويد
شکست استبداد است؛ جنبش سبز، «انقلاب آگاهی» است ـ آگاهی از
قفسِ ديده بستن بر حقيقت خويش و همه چيز را به خود واگذاشتن؛
جامعه ی ايرانی دارد با «درک تفاوت ها و اختلاف نظرها»، بلکه
«به رسميت شناختن» آنها، دستاوردهای اين انقلاب را در فرهنگ
سياسی خود ارج می گذارد.
ماندانا زنديان
دی يکهزار و سيصد و هشتاد و نه خورشيدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
٭ برگرفته از غزلی از صائب تبريزی
٭ عنوان مقاله ای از مسيح علی نژاد
منبع: ايران امروز