کوره پز خانه می دانيد یعنی چه؟ کوره پز
خانه، يعنی کوره پز خانه. معنايش در خودش نهفته است.
کارگران کوره پز خانه می دانيد چه زندگی يی می کنند؟ زندگی يی
نزديک به جان کندن در کوره ی آتش.
و چهار هزار کارگر کوره پز خانه، در همين روز ها حتی از کار
برای ادامه ی همين نوع زندگی هم محروم شدند. با بسته شدن بيش
از نيمی از «واحد» های کوره پز خانه، در «مجموعه» يی از مجموعه
های کوره پز خانه های پراکنده در سراسر ايران. مجموعه يی در
پاکدشت.
صد هزار کارگر نساجی اصفهان هم به ميمنت و مبارکی نظام ولايت و
خلافت، قرار است که در آينده ی نزديک بی کار شوند.
اين دو خبر، مال همين يک هفته ی اخير است. مال هفته ها و ماه
ها و سال های گذشته را خودتان پيدا کنيد و بخوانيد.
و مال هفته ها و ماه ها و سال های آينده را هم اگر همينطور
شوخی شوخی با خودمان و در خودمان مشغول باشيم، و اين نظام هم
همينطور شوخی شوخی به حيات خود ادامه دهد و يا ايران را به دست
جنگ طلبان و جنگ افروزان بسپارد تا هر تکه اش را به جايی پرتاب
کنند، بگذاريم برای هفته ها و ماه ها و سال های آينده.
چه طور است؟ موافقيد؟ بد پيشنهادی نيست انگار اين دومی. ساده و
راحت و بی درد سر.
البته، هميشه راه برای پشت تريبون رفتن، و برای اطلاعيه دادن و
محکوم کردن، و برای بحث های نظری، و برای غيره و غيره باز است؛
و بساط امان هم جور؛ و دست هايمان هم پاک؛ و خودمان هم منزّه و
آلوده نشده...
می خواستم به هارت و پورت های دوباره ی ملايان در مورد بستن
تنگه ی هرمز بپردازم که ديدم آنچه در دی ماه گذشته با عنوان
«لطفاً تنگه ی هرمز را ببنديد؛ می خواهيم خوزستان را بگيريم»
نوشته بودم (۱) به خوبی کفايت
می کند؛ و بهتر است که اين مقاله را در پيوند با همانچه در
بالا آمد بنويسم.
بنابر اين، بی مقدمه، و يکراست برويم بر سر فهرست واره يی از
محور هايی که در اين ارتباط بايد پيشاپيش به عنوان مقدمه يی بر
متن، مطرح شوند:
يک
ــــــــــ
اگر کارگر ـ بر فرض يا به يقين ـ تعريف کلی واحدی هم داشته
باشد، باز در هر جامعه يی، در ارتباط با ساختار اقتصادی (و
فرهنگی) آن جامعه، تعريفی خاص يا خاص الخاص هم دارد که می
تواند حتی در تعارض هايی جدی با آن تعريف کلی مفروض يا محتوم
باشد.
ساختار اقتصادی (و فرهنگی) مثلاً فرانسه، با ساختار اقتصادی (و
فرهنگی) مثلاً ايران خودمان متفاوت است.
و کارگر يک کشور با کارگر کشور ديگر، و کارگر يک محدوده ی
اقتصادی و فرهنگی با کارگر يک محدوده ی فرهنگی و اقتصادی ديگر،
ماهيتی و هويتی متفاوت دارد.
کارگر در کشور های پيشرفته ی غربی می تواند در موارد متعدد و
مکر در مکرری، مثل همين مورد انتخابات اخير رياست جمهوری
فرانسه، به جای رأی دادن به ژان لوک ملانشون های خودش، بخش
مهمی از آرای مارين لوپن ها ی «فاشيست» سوپر دست راستی را
تأمين کند، و آن ها را با فاصله ی زياد از ملانشون ها به بالای
ليست بفرستد، و يا کپی های کمرنگ تر آن ها مثل سارکوزی ها را
در برابر فرانسوا اولاند های سوسياليست تقويت کند.
خودفريبی است اگر رقم بالای کارگرانی را که به مارين لوپن ها و
ژان ماری لوپن ها (پدر همين مارين خانم) و سارکوزی ها و شيراک
ها رأی داده اند و می دهند و خواهند داد انکار کنيم.
و سخن در باب چند و چون و چرايی اين پديده در جوامع پيشرفته ی
سرمايه داری تکامل يافته اما بيمار، بسيار است...
تعريف «طبقه ی کارگر» را در آنجا که به علم اقتصاد مربوط می
شود، به اهل اين علم بسپاريم که در آن با همديگر جدل کنند و
جدال؛ و حتی احتمالاً زد و خورد و کتک کاری. تا بلکه در جريان
اين جدل و جدال چيز های بيشتری ياد بگيريم. در مورد زد و خورد
احتمالی هم هميشه افراد و مکتب های ميانجی وجود داشتند و دارند
و خواهند داشت، و خوشبختانه جای نگرانی نيست!
اما شخصاً در هيچ موردی، به هيچ «تعريف» ی اعتقاد ندارم. چرا
که مطابق تعريفِ «تعريف»، تعريف بايد جامع و مانع باشد. جامع
همه ی خصوصياتِ «موضوع» مورد تعريف؛ و در همان حال، مانع تداخل
خصوصيات هر «موضوع» ديگری در تعريفِ موضوع مورد تعريف!
هر «موضوع» ی را به اعتقاد من، نه با «تعريف» آن، بلکه با
شاخصه های آن، بايد شناسايی کرد و شناسانيد و مورد بررسی قرار
داد.
سال ها پيش، در ايام جوانی ما، در جريان و در پی جنبش ماه مه
۶۸ فرانسه، تئوری يی که مفهومی جديد به نام «کارگران فکری» را
مطرح می کند بر سر زبان ها افتاده بود و موضوع بحث پاره يی
محافل روشنفکری شده بود.
اين تئوری، به بازتعريف، يا بازشناسی «طبقه ی کارگر» در جوامع
مدرن که در آن ها بخش هايی مثل بخش خدمات، و کار های فکری، و
وسايل ارتباط جمعی، و غيره، نقشی اساسی و تعيين کننده در
ساختار اقتصادی يافته اند می پردازد.
بر پايه ی اين تئوری، با گسترش شيوه ها و اشکال توليد، و بخش
های جانبی آن، روشنفکرانی که هيچ چيزی به جز نيروی کار فکری
اشان را در اختيار ندارند که بفروشند هم می توانندجزء
پرولتاريا به حساب بيايند. پرولتاريای فکری.
اين تئوری اگرچه به هربرت مارکوزه ـ که در جنبش ماه مه ۶۸
فرانسه خوش درخشيد ـ بر نمی گردد، اما با انديشه ی او از يک
گوهر است.
برای بعضی ها، «تجديد نظر» يا به زبان فرنگی «رويزيونيسم»، به
منزله ی کفر بر آيات زمينی است، و «رويزيونيست» را به عنوان
دشنام ناموسی به کار می برند. همچنانکه برای بعضی های ديگر،
«تجديد نظر» يا به زبان فرنگی «رويزيونيسم»، به منزله ی کفر بر
آيات آسمانی تلقی می شود، و رويزيونيست را به تعبير خودشان «مرتد»
اعلام می کنند و خونش را حلال و قتلش را واجب.
دو
ــــــــــ
در زمان «آن پدر و پسر» (به فرموده ی امام راحل) اگرچه آرمان
های انقلاب مشروطه به فراموشی سپرده شده بود، و اگرچه در صورت
ادامه ی روند انقلاب مشروطه، آنچه پيش می آمد به مراتب پيشرفته
تر و متکامل تر می بود، اما به هر حال:
ـ جامعه ی ايران توانسته بود خود را اندک اندک، از واپس ماندگی
های فرهنگی که خود در پيوند با واپس ماندگی های ساختار عقب
مانده ی اقتصادی بودند رها سازد.
ـ رشد صنعت مدرن، هر چند در قالب بورژوازی وابسته، به خصوص بعد
از رفرم مهم موسوم به «انقلاب سفيد»، به شکل گيری جدی طبقه ی
کارگر در ايران انجاميد.
اين روند، به دليل ماهيت ارتجاعی و فئودالی و ماقبل فئودالی
نهاد انگلی روحانيت، از همان آغاز، با کارشکنی های اين نهاد، و
آبشخور ها و خاستگاه های آن، يعنی فئوداليسم و بازار سنتی (با
فرهنگ فئودالی اش) رو به رو شد.
به اين موضوع، پيش تر از اين ها در چند مقاله تا اندازه يی که
به محدوده ی همان مقالات مربوط می شد پرداخته ام
(۲) و در اينجا قصد تکرار آنچه
نوشته ام يا واکاوی دقيق اين موضوع پر خم و پيچ را ندارم.
ميوه ی نارسيده و سفت و سخت انقلاب ضد سلطنتی و ضد ديکتاتوری و
ضد امپرياليستی و تا حدود زيادی هم برابری طلب مردم در سال های
۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ بر اثر توفانی که از گوادلوپ ها و کذا و کذا وزيدن
گرفت (به علاوه ی عوامل ديگری که ريشه در اعماق جامعه داشت) به
جای آن که بر سر روحانيت فرود آيد، به دامان قبای آن فرو افتاد؛ و سرانجام در
غروب ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به چاهی سقوط کرد که ارواح از گور درآمده ی
نهان شده در آن، بخشی از آن ميوه را بلعيدند و بخش جان سخت اش
را ـ به ناچار ـ گاز زده و له شده، به جا گذاشتند.
از آن زمان به بعد، روند شکل گيری طبقه ی کارگر (در تعريف
کلاسيک آن) بدون آن که متوقف شود دچار اختلالاتی شد که نتيجه ی
طبيعی و منطقی حد اقل دو پديده ی زير است:
ـ ناتوانی نظام مادون مرحله ی تاريخی تکامل جامعه ی ايران، از
همخوانی با ساختار های اقتصادی و فرهنگی جامعه يی که از آنِ
زمان معاصر است، و نه از آنِ زمانی که نظام کنونی در آن نفس می
کشد.
ـ به هدر رفته شدن توان بسيار بالای نيرو های دارای قدرت
سازماندهی، و پيشتاز و آگاه، به خاطر رويکردشان به تئوری
مبارزه ی چريکی در نظام گذشته. چيزی که هم، مانع رشد مبارزه در
جهت درست و کارسازش در آن نظام شد؛ و هم مانع واکسينه شدن
پيشاپيش جامعه ی در حال عبور از آن نظام و رسيدن به بعد از آن نظام، در برابر ويروس ارتجاع. ارتجاع
در تمامی ابعاد کلمه، که وسيع تر است از معنای متداول آن.
و اين باعث شد که تا همين حالا، و تا مدتی پس از همين حالا،
وجه غالب و کارآمد مبارزات مردمی، خود را عمدتاً به صورت
مبارزه ی مدنی بارز کند؛ و البته دست آورد های بسيار گرانقدری
نيز داشته باشد.
سه
ــــــــــ
اگر این واقعيت را بپذيريم ـ و البته با کمی الّا و امّا های
ذهن جستجوگر و پويا و غير ايستا و بسته بندی نشده ـ که جوهر
مبارزه ی طبقاتی، در تمامی مبارزات تاريخ بشر جاری و ساری بود
و هست و خواهد بود، بايد از خود بپرسيم که چه پيش آمده است که
اين جوهر جاری و ساری، آنگونه که بايد، در جنبش خرداد خود را
نمی نماياند.
(حالا يکی بلند نشود و نگويد که «چرا نمی نماياند؟ اتفاقاً
خيلی هم خوب می نماياند: مبارزه ی اين جنبش بورژوايی و خرده
بورژوايی با طبقه ی کارگر»!)
بخش مهمی از پيچيدگی مبارزه در شرايط کنونی کشوری که يکباره از
جهان معاصر، به جهان ماقبل معاصر، پرتابش کرده اند، در همين
گره خوردگی و گره نخوردگی مبارزه ی مدنی و مبارزه ی سياسی، و
مبارزه ی طبقاتی با هم است.
بدون تأمين شرايط حد اقل های حقوق مدنی، تأمين شرايط حد اقل
های يک مبارزه ی سياسی سالم نا مقدور است؛
و بدون تأمين شرايط حداقل های يک مبارزه ی سياسی سالم، تأمين
شرايط حداقل های يک مبارزه ی طبقاتی هم غير ممکن است.
همچنان که بار ها تأکيد کرده ام، وجه مدنی جنبش خرداد (که مرزی
چندان واقعی هم با وجه سياسی آن نمی تواند داشته باشد و ندارد)
بر وجه سياسی جنبش، که آن هم مرزی چندان واقعی با وجه مدنی
جنبش نمی تواند داشته باشد و ندارد، غالب است.
و اين، سود هايی دارد و زيان هايی نيز. چون پيش از اين، در
همان اوايل جنبش، چند بار مقاديری از اين سود و زيان ها را بر
شمرده ام (۳) زياد روی اين
موضوع در اينجا مکث نمی کنم.
پيش از انقلاب، به دلايلی که مختصری از آن ها در بخشی از همين
مقاله ی حاضر آمده است، وجه سياسی مبارزه بر وجه مدنی آن
کاملاً غلبه داشت.
اما واقعاً چه کرديم و چه نکرديم ما در آن زمان؟ و به کجا
رسيديم و به کجا نرسيديم بالاخره؟
چهار
ــــــــــ
هم در نظام گذشته، و هم در نظام کنونی تا همين حالا، فرصت ها
را در به کارگيری جوهر مبارزه ی طبقاتی (نه الزاماً خود مبارزه
ی طبقاتی به مفهوم خاص الخاص آن) در امر مبارزه از دست داده
ايم.
اما به مصداق «جلو ی ضرر را از هر جا بگيری منفعت است»، لازم
است که افراد و نيرو هايی که شايستگی و توان کمک به ارتقاء
جنبش در اين مسير را دارند، همه ی توان و خلاقيت خود را نه در
بيگانگی يا رو در رويی، بلکه در پيوند با کليت جنبش و تمامی
اجزای آن، به کار گيرند، و در اين راه از شماتت اين و آن، و
دشمنان دوست نما، و دوستان دشمن، بيمی به دل راه ندهند.
در مشارکتِ فعال و گفتگو و تبادل نظر های سازنده است که يا سره
و ناسره، کاملاً و به وضوح، از هم جدا می شوند، و يا راهی به
سوی تفاهم بر سر حداقل های مطلوب، يعنی همان «کف خواسته های
جنبش»، گشوده می شود.
در يک طرف، تئوری های جديد، مثل تئوری «پرولتاريای فکری» و
تئوری های مارکوزه را بايد در برابر کسانی قرار داد که معتقدند
که تا سازمانيابی طبقه ی کارگر در تعريف کلاسيک آن در ايران،
بايد به دنبال نخود سياه دويد و مردم را هم با نا اميد کردن از
مبارزات مدنی، که امروز زيبا ترين چهره ی آن را در جنبش هميشه
سرسبز خرداد می بينيم به دنبال نخود سياه فرستاد، و تازه از
موضع انقلابی يک چيزی هم طلبکار عالم و آدم درآمد.
و در طرف ديگر، مبارزان مدنی، مسئوليت بزرگ فراروی خود را بايد
بشناسند: پيوند زدنِ (يا يافتن و برجسته کردن پيوندِ) هرچه عينی
تر و ملموس تر مبارزات و خواسته های خود، با آنچه در عرف
معمول، طبقه ی کارگر ناميده می شود؛ و با همه ی زحمتکشان و
محرومان.
(در جامعه يی که اکثريت مطلق تر از مطلق آن را تهی دستان، و
اکثريت اين اکثريت را کسانی که زير خط فقر زندگی می کنند تشکيل
می دهند، من ترجيح می دهم که از «زحمتکشان و محرومان» سخن
بگويم و فقط روی کلمه ی «کارگر»، متوقف نشوم.)
با يک جست تارزانی نمی توان يکباره از مرحله يی به مرحله ی
ديگر پريد. و بنابر اين، راهی نمی ماند جز اين که خردمندانه و
با نيت خير، و با زبان خوش و روی گشاده، و با اراده ی جذب و تفهيم
و تفاهم، و نه بی خردانه و با نيتِ (آگاهانه يا نا آگاهانه ی)
شر، و با زبان گزنده و چهره ی دژم، و با اراده ی (آگاهانه يا نا
آگاهانه ی) دفع و کينه ورزی و فاصله بر فاصله افزودن، اين
موضوع بديهی را برای آن هايی که اين و پا و آن پا می کنند روشن
کرد که راه، نه از دل اين نظام، و نه از پيش پای اين نظام،
بلکه از روی پيکر در حال تجزيه و تلاشی اين نظام می گذرد.
اين ها رفتنی هستند؛ و با چنين تجزيه و تلاشی يی که شاهدش
هستيم، نه خود می توانند خود را بازسازی کنند، و نه روسيه و چين
و کوفت و زهر مار می توانند سر پا نگاهشان دارند.
(فقط شايد کره ی شمالی به دليل رفاه و پيشرفت فوق العاده اش
بتواند کاری برای اين ها بکند؛ به شرطی که بشار اسد هم يک
مقدار از استحکام موقعيت خود را به اين ها قرض بدهد.)
غياب ما اما، در صحنه ی اين تعيين کننده ترين مرحله ی سرنوشت
ميهن، با هر بهانه يی که توجيه کنيمش، به حضور آن هايی خواهد
انجاميد که سرنوشتی يا از نوع سرنوشت انقلابِ به يغما رفته ی
سی و سه چهار سال پيش را، و يا از نوع سرنوشت عراق را و
افغانستان را و ليبی را برای ما رقم خواهند زد.
۱۸ تير ۱۳۹۱
توضيحات
۱ ـ لطفاً تنگه ی هرمز را ببنديد؛ می خواهيم خوزستان را بگيريم
ـ به همين قلم
http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/hormoz.html
۲ ـ ازجمله:
اگر آتش جنگ را نمی خواهيم، آتش جنبش را دوباره برافروزيم ـ به
همين قلم :
http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/atash.html
جنبش بی محابای خرداد، جنبش کمی با محابای سبز، و چند نوع
خمينی ـ به همين قلم
http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/moh.html
۳ ـ از جمله:
از ۲۲ خرداد تا ۲۲ بهمن؛ از ۲۲ بهمن تا بعد ـ به همين قلم
http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/bahman.html