بی انقلاب، کار، ميسر نمی شود
وين جنبش از شعار، فراتر نمی شود
انقلاب ـ اگر انقلاب باشد ـ هميشه زيباست. اما راقم اين سطور،
به عنوان يک انقلابگرا، هرگز از رفرمگرايان انتظار ندارد که
خواهان انقلاب باشند. مگر اصلاً چنين خواسته يی نشان چيزی به
جز بی خردی، يا ندانستن تفاوت ميان انقلاب و رفرم می تواند
باشد؟
اصلاح طلب ـ اگر اصلاح طلب باشد ـ آری در مسير، همگام با حرکت
خود در پيرامون، و حرکت پيرامون در خود، می تواند به
انقلابگرايی نيز برسد، و يا نرسد.
نظام کنونی، تاب برتافتن اصلاحات را ندارد، اما اين، به آن
معنا نيست که رفرم گرايی رفرم گرايان (اصلاح طلبان) بی نتيجه
است.
نه تنها چنين نيست، که درست، بر عکس اين است. چرا؟ زيرا حرکت
اصلاح طلبان، با توجه به چند دستگی نيرو های درون حاکميت و
نهاد های گوناگون آن، از جمله نهاد های نظامی، از يکسو به جدا
کردن نيرو های درون حاکميت از روح هنوز غالب بر آن کمک می کند
(و من اين را تا حدودی مديون استراتژی و تاکتيک اصلاح طلبان
غير حکومتی، زهرا نورد (که هيچگاه در حکومت نبوده است و از اين
بابت، پرونده يی روشن و بی ابهام دارد) و کروبی و موسوی می
دانم. استراتژی و تاکتيکی که:
ـ اينک ديگر بعد از به ثمر رسيدن نسبی، بايد در آن تغييرات
اساسی داده شود، و يا حتی کنار گذاشته شود.
ـ به هر حال، نمی تواند به صورت مطلق، جدا از علايق قلبی و
پيوند های عاطفی (و سياسی) به خصوص دو نفر اخير، در نظر گرفته
شود، ودرباره اش حکم قطعی صادر گردد.
همانطور که در نخستين ماه های آغاز جنبش آزادی خواهانه ی اخير
نوشته بودم:
گفته می شود که اين «رژيم» (کدام رژيم؟ مگر اصلاً اين اليگارشی
سوراخ سوراخ و بی هژمونی ثابت را می توان «رژيم» ناميد؟)
«ظرفيت» رفرم ندارد. من اما دوست دارم بگويم که اين «حاکميت»،
با رفرم، «متلاشی» می شود. و ميان آن گفته و اين گفته، تفاوتی
است ميان «رژيم» با «حاکميت»؛ و ميان «ظرفيت نداشتن» با
«متلاشی شدن».
«ظرفيت نداشتن»، بيان «ايستايی» است؛ ولی «متلاشی شدن» بيان
حرکت است. حرکت به سمت تلاشی. در بيان اول، از اساس، خواست
«رفرم» نفی می شود؛ و در بيان دوم، هرگونه خواست رفرم، به
عنوان کمکی بالفعل به متلاشی شدن، و کمکی بالقوه به متلاشی
کردن، مورد تأييد قرار می گيرد!
رفرمگرايان، با چنين بيانی ـ در شرايطی ـ «متحد عينی» کسانی
هستند که درهم کوبيدن حاکميت، و ساختن بنايی نوين را به عنوان
هدف خود انتخاب کرده اند... انقلاب را.
کدام حاکميت؟
ـ همان حاکميتی که با رفرم، متلاشی می شود؛
ـ و چون با رفرم، متلاشی می شود، در برابر خواست رفرم،
ايستادگی می کند؛
- و چون در برابر خواست رفرم، ايستادگی می کند، در بستگی و
انسداد فضای درون خويش، به هنگام شکوفايی فضای بيرون خويش، از
هم فرو خواهد پاشيد!
و اينک، زمان شکوفايی فضای بيرون حاکميت، فرا رسيده است. بر
خلاف آن چيزی که سرکوب و اختناقی که در هم شکستنی است، سعی می
کند به جنبش القا کند.
شفيعی کدکنی، شاعری که نمی دانم چرا تا به اين حد دوستش دارم
(شايد به خاطر خاطره های درهم سال های جوانی ام)، در «کوچه باغ
های نشابور» سروده بود:
شيپور شادمانی تاتار
در سالگرد فتح
فرصت نمی دهد
تا بانگ تازيانه ی وحشت را
در پهلوی شکسته ی آنان
در آن سوی حصار گرفتار بشنويم
اما در اين «سالگرد فتح تاتار»، سالگرد ديگر فتح تاتار، سالگرد
ديگر تر فتح تاتار (در سالگرد پيروزی ارتجاع از همان غروب ۲۲
بهمن ۵۷ بر انقلابی که در نطفه خفه شد) آنچه می شنويم، نه
«شيپور شادمانی تاتار»، بلکه غرش توپ های توپخانه يی است که
تاتاران،خود به سمت خود شليک می کنند، و خود، خود را از پای در
می آورند.
و آنچه می بينيم «خاکستر خجسته ی ققنوسی» است که «خضر سرخ پوش
صحاری» نه بر «اين گروه مرده» ی سال ۱۳۵۰، که بر اين خيل عظيم
زنده ی سال ۱۳۸۹ افشانده است.
و اين همه، به برکت جنبش های يا ـ آن گونه که من به نشان
همبستگی تمامی اين جنبش ها با هم دوست دارم بگويم ـ با جنبش
تمامی «خاورميانه ی بزرگ»، از شمال آفريقا تا خاورميانه ی
خودمان، که هم الهام گرفته از بخش پيشتاز آن، يعنی از جنبش
ماست؛ و هم الهام دهنده ی اين بخش در پيمودن مسيری متکامل تر.
پاس اين جنبش بزرگ سراسری را که ما جزيی از آن هستيم بداريم، و
فرصت را از دست ندهيم. فرصت همراهی با اين جنبش سراسری تمام
خاورميانه ی بزرگ را که پايه های به ظاهر مستحکم تمامی
ديکتاتور های منطقه را به لرزه درآورده است.
ملايان ابله ما می کوشند ـ و خود می دانند که به عبث می کوشند
ـ که اين جنبش را تا آنجايی که بيرون ايران است، پيرو آرمان
های امام گور به گور شده اشان، و مضحک تر از آن: امام به زودی
گور به گور شونده اشان، نشان دهند. و حتی کيهان حسين
شريعتمداری، با حروف نمی دانم چند (از سال هايی که ما با حروف
سربی، کار می کرديم خيلی گذشته است و دوران، دوران کامپيوتر
است و اين جور قرتی بازی ها) تيتر صفحه ی اولش را زده است
«طلوع خمينی در خاورميانه»!
تو که راست می گويی، اما...
امام جمعه ها را که نگو و نپرس. خوشم می آيد از وقاحت اين
«بوزينگان برآمده بر منبر».
و اين در حالی است که:
اولاً: تا آنجا که می بينيم، شعار ها و صف بندی ها در مصر و
تونس و فکر می کنم يمن، رنگ و بوی بنيادگرايی و آخونديسم
ندارد،
و ثانياً: همان رهبران اسلامگرای اپوزيسيون اين کشور ها، صد
بار، از خمينی و خمينی گرايان اعلام برائت کرده اند، و اسلام
شان بيشتر به اسلام اردوغان ها می ماند. حتی «اخوان المسلمين»
ِ امروز مصر هم از نوع «معتدل» اخوان المسلمين، مثل «اخوان
المسلمين» اردن هستند. و علاوه بر اين ـ و مهم تر از اين ـ
رهبری امضا نشده ی جنبش، به دست نيرو های مترقی و اتحاديه های
کارگری و امثال آن هاست.
اما اصل سخن من در اين يادداشت دم صبح جمعه ۱۵ بهمن:
۱ ـ چهره های شاخص جنبش، که من نيز همچون خودشان، آن ها را
«همراهان» و نه رهبران چنبش می دانم، در روز های اخير (موقتاً)
از امنيت به مراتب بالا تری نسبت به ديروز ها برخوردارند. چرا
که «کودتاگران» از فضای کنونی منطقه می ترسند، و بيشتر از
هميشه نگران آن هستند که دستگيری اينان، جرقه يی جرقه تر از
همه ی جرقه ها را بر خرمن خشم مردم بزند، و پتانسيل نهفته ی
جنبش را يکباره، و به صورت انفجاری بزرگ، آزاد سازد. انفجاری
که ديگر نمی توان با آن کاری کرد.
۲ ـ و به همين دليل، «همراهان جنبش» بايد گامی فراتر از پيش و
پيش تر ها بردارند. گامی فراتر و کيفی تر. وگرنه بيم آن می رود
که فرصتی طلايی بسوزد و دود شود و به آسمان که نه به اعماق
زمين فرو رود.
۳ ـ نمی دانم که آيا موسوی حاضر به عبور از بعضی مرز ها و
پذيرش حداقل يکی از پيشنهاد های زير (در اين مقطع زودگذر که به
همان دليلی که گفتم خطر کم تری را متوجه او می کند) هست يا نه.
اما از من ـ در حد درک خودم که چه خوب است با خرد جمعی در هم
بياميزد و کامل شود ـ گفتن، و از او شنيدن يا نشنيدن:
۱ ـ از موضع «رييس جمهوری منتخب» (منتخب در همين انتخابات به
همانگونه که می دانيم، و در همين نظام به همانگونه که می
شناسيم) و با امضايی که عنوان «رييس جمهوری منتخب» را با خود
دارد، مردم را به حرکتی بخواند که می تواند مثلاً يکی از حرکت
های زير باشد:
ـ تحصن در دانشگاه، يا مرکزی عمومی، يا هر جای ديگری از اين
نوع. به جز حرم امام راحل قاتل البته. آدم از «همراهان جنبش»،
هميشه از اين بابت، نگران است. کار حرم امام راحل را بگذاريد
برای مردم لطفاً. به هنگام فرا رسيدن زمان موعود!
ـ اعتصاب، در يکی از اشکال آن که بيشتر احتمال موفقيت در آن
برود.
- تظاهراتی که برگشت به خانه را در پی نداشته باشد و مردم در
خيابان ها تا به فرجام رسيدن کار بنشينند. خطرناک است. می
دانم. می دانم. و به وسواسی های موسوی و همراهان، در حفظ جان
افراد جنبش به خوبی آگاهم. اما... و اما.. و اما...
البته همه ی سه موردی که در بالا بر شمردم، آمد و نيامد دارند.
ممکن است که اين دعوت ها «نگيرد». اما گناه اين «نگرفتن» را
کسی نخواهد توانست به گردن موسوی و همراهان جنبش بياندازد. چرا
که همه از فضای حاکم بر ميهن آگاهند.
به يک تعبير، اين کار، بهانه ها را از دست «غر» زنندگان حرفه
يی خواهد گرفت، و به يک تعبير، بهانه يی تازه به دستشان خواهد
داد که «ديديد گفتيم که کسی حرف اين ها را گوش نمی کند؟» و بد
تر از اين و بد تر از اين.
بسيار خوب. اگر کسی حرف اين ها را گوش نمی کند و اين ها
هيچکاره اند، و از اول هم اين ها بهانه بودند و بس، پس چرا شما
از اين ها طلبکاريد و مسئوليت ناکامی ها را به گردن اين ها می
اندازيد؟ مگر اين ها دست و پای شما را گرفته بودند يا گرفته
اند و مانع شما شده بودند يا شده اند؟ و يا از حرف های از آغاز
اعلام کرده شان عدول کرده اند؟ و اگر بسيارانی از مردم برای
اينان حرمت قائلند و به حرفشان گوش می کنند، پس چرا شما مدعی
تمام شدن اين ها هستيد؟ تمام شده اند؟ شما شروع کنيد.
حرف های مدعيانی از آن نوع، حرف مفت است؛ و ملت ما حرف مفت،
زياد شنيده است و در مقابلش واکسينه شده است.
مثلاً موسوی ـ که خوب و بد، آنچه می گويد همان چيزی است که به
آن اعتقاد دارد ـ يک يا دو بار، اشتباه بزرگی کرد که از «عصر
طلايی» خمينی سخن گفت. و ديديم که چه طور از اين اصطلاح نادرست
و اين اشتباه بزرگ، بدخواهان مغرض (مطلقاً افراد بی شيله پيله
را نمی گويم) استفاده کرده اند و مرتباً می گويند که اين که
موسوی اين حرف را زده است معنايش اين است که او می خواهد مثل
همان دوران، اختناق و خفقان، و اعدام و شکنجه و زندان، و حجاب
اجباری، و کوفت و زهر مار برقرار شود. در حالی که خود به يقين
می دانند که چنين نيست، و اين همه سخنان و رفتار های امروز او،
و نيز اين همه همراهی او با خواست های آزادی خواهانه و خواست
های مدنی مردم، در تضاد کامل با آن کلام اشتباه آميز او
قراردارد. کلامی که بی هيچ ترديدی، در عينيت خود (و نه در ظاهر
خود) چنين معنايی را نمی رساند، و بسيار بايد سياه دل و بدخواه
و بد سيرت و رياکار بود که اين جمله را روی هوا «بُل» گرفت و
الم شنگه يی تمام ناشدنی به راه انداخت، که خوشبختانه، هم
افشاگر ماهيت «بُل» گيرندگان است، و هم نشان دست های خالی آن
ها، و هم نشان وحشتشان. نه از خود موسوی الزاماً؛ بلکه از
جنبش. موسوی فقط بهانه ی اين هاست؛ و اين ها در پشت نشانه
گرفتن موسوی، کل جنبش را نشانه گرفته اند. جنبشی که باب طبع
شان نيست، و حتی سد راه بعضی شان هم هست. آن کسانی را می گويم
که خواهان ويرانی ايران به دست جنگ طلبانی هستند که آنان را به
خدمتگزاری موقت خود مفتخر کرده اند...
اما من پيشنهاد ساده تر، بی خطر تر، عملی تر، و احتمالاً تعيين
کننده تری دارم.
و اين پيشنهاد، به نظر من بهتر است که به منظور هماهنگی هرچه
بيشتر، از سوی «همراهان جنبش» مطرح شود، و نه ديگران.
بعضی پيشنهاد ها هستند که چون يا به موقع خود مطرح نشده اند، و
يا مطرح کنندگان شان مشتی دلقک بوده اند، انسان در ارائه ی آن
ها کمی پروای نام و ننگ می کند. اما بايد بر اين پروای بی
معنا، غالب آمد.
شما فکر می کنيد که با اين شهر های پرترافيک و پر از اتوموبيل،
اگر در ساعات محدود و معينی از روز های مثلاً زوج يا فرد، که
ضمناً پرترافيک ترين ساعات باشند، يکباره به مدت زمانی معين،
مثلاً دو ساعت، بوق های ماشين ها به صدا درآيند چه اتفاقی
خواهد افتاد؟
۱۵ بهمن ۱۳۸۹
توضيحات:
٭ از جان پاک اين همه در خون تپيده گل .......... باغی شکفته
است که پرپر نمی شود
اين باغ سبز و سرخ و سفيد و هزار رنگ ......... بی آفتاب، ليک
تناور نمی شود
ای آفتاب روشن ِ در راه: انقلاب! .......... بر دَم که بی تو
شام به آخر نمی شود!
بقيه ی شعر:
http://www.ghoghnoos.org/ah/hb/gh-en.html
و نيز در باره ی مفهوم انقلاب: «انقلاب نمرد؛ زنده است انقلاب!
ـ گفتار ۲۲ بهمن»، به همين قلم:
http://www.ghoghnoos.org/ao/ob/en-bh.html
٭ ٭ برای چندين و چندمين بار، هرچند که (...) :
راقم اين سطور، نه پيرو، و نه همفکر، و نه غيره ی «همراهان
جنبش» است، اما سخن با کينه و نفرت و بی حرمتی گفتن، و ناتوانی
در درک شکل گيری تدريچی و متغير پديده يی به تام انسان، در
پديده يی به نام «زمان ـ مکان» را شايسته ی کسانی می داند که
همان به که علناً به صفتی موصوفشان نکند و انتخاب صفت شان را
به خواننده ی خردمند و نيز بی غرض بسپارد.
با کسی که معنای «تحليل مشخص از شرايط مشخص» و معنای اتحاد (و
نه وحدت) مشروط تا منتهی اليه مرز پرنسيپ ها در سياست را نمی
فهمد هم، سخن نگفتن و پاسخ او را به سعدی احاله کردن و
«خاموشی» گزيدن اولیٰ است!