خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
روايتی ديگر از حمله به کارگاه خرّم آباد
 
 
جلوه جواهری
 
 

با تحميل هر هزينه، مقاوم تر می شويم

در اتاق بودم که صداها مبهم شد. صدای فريادی بود آنقدر آشنا که انگار ادامه خوابی بود که گفته بودم. و حالا صداها امتداد داشت. گوشی کنار دستم، نمی دانم مال که بود، برداشتم و سعی کردم شماره يکی از بچه های تهران را بگيرم که در باز شد. با اسلحه يک متری تهديد شدم که سريع بيرون بروم. و بعد مرا دوباره به همان اتاق آوردند برای بازرسی بدنی. همه چيز سريع اتفاق افتاد، چهره هايی که تا چند لحظه پيش سعی داشتند فضای سرد کارگاه را بشکنند، مضطرب و گيج و واخورده، نگاهشان پراکنده شده بود. آن طرف صدای فرياد يکی که "مرد مگه نمی بينی دخترا رو تو اتاق بازديد بدنی می کنن، چرا در و باز می کنی؟" و اين طرف صدای مردی نظامی که انگار هول کرده باشد "خفه شو به تو چه!"
 
صداها قاطی شده بود و من انگار که ادامه خوابم باشد. مردان نظامی با کلاشينکف به همراه سه زن، کارگاه ما را فتح کرده بودند و سه زنی که همراهشان بود در يخچال انگار که دنبال مواد مخدر بودند و بيچاره آنها که حتی آنقدر محرم نبودند که بدانند به دنبال چه آمده اند!
 
همه ما را هم چون اسرای جنگی نشاندند و دست بند آوردند و اين بار صدای فرياد زارا بود که "مگه ما مجرميم. به کارگاه اومديد، جانی خطرناک که نيستيم. بايد به زور دست بند بزنيد و گرنه من يکی خودم حاضر نميشم که دست بند به دستم بزنيد"
 
بالاخره فريادش تاثير گذاشت و ما زنان را بدون دست بند بردند.
 
در راهرو بود که منظره عجيب بيرون را ديديم. مردان از همه سوی محل آمده بودند تا مردان و زنانی را که گفته بودند در ماه رمضان از مجلس لهو و لعب گرفته اند، ببينند. و چه شهر شايعه خيزی! ساعاتی از روز قبل بود انگار که در همين محوطه زنان جمع بودند و منصوره و نفيسه به ميانشان رفته بودند و گفته بود که ما که هستيم و چه می خواهيم. و زنانِ همين مردان به درد دل نشسته بودند. و از ميان همان ها امضاهايی هم جمع شد که همه به تاراج فاتحان کارگاهمان رفت. چه شهر شايعه خيزی! آنها به تماشای ما آمده بودند و برخی به تشويق فاتحان، سنگ پراکنی می کردند و برخی هو می کشيدند، کسی هم گويا تف کرد. و اين بار در آن فرصت کوتاهی که ما را می بردند، هر کسی سعی داشت به آن بی خبران بگويد که ما همان هايی هستيم که از حق طلبی مان می گفتيم، از زنانتان بپرسيد.
 
دوربين ها همه صحنه ها را ثبت می کردند. حسرت يک نگاه آشنا در لحظه هايی که سخت و سريع گذشت.
 
بی اعتنا بودند به دختری که آسم داشت و حالش وخيم بود و برای آزارش می گفتند که تا يک ماه همينجا هستی.در اعتراض به اينکه ما چه کرده ايم که اين گونه رفتار می کنيد. گفتند شما می خواهيد چهار شوهر داشته باشيد! اين گفته برای من ناآشنا نبود. بارها هنگام امضا جمع کردن از مردان شنيده بودمش، مردانی که معنای برابری حقوقی را چنين می پنداشتند، برابری در تعداد همسرها! و حال مرد معممی که می گفتند قاضی است، به ما افترا می زد که در کارگاهتان چنين گفته ايد. گاهی فکر می کنم نظام مردسالاری چگونه ذهن آدم ها را شبيه هم می سازد و ديگرمهم نيست بازجو باشی يا قاضی و يا حتی فعال حقوق بشر. چگونه اين نظام و قوانين برآمده از آن، ذهن ها را اين چنين مريض و بيمار ميسازد که فکری منطقی از آن برنيايد و تنها آشوب باشد و تناقض!
 
بازجويی کوتاهی از هر کدام ما کردند. بازجويانی هم از تهران آمده بودند و بر هم شهری بودن خود با ما اصرار داشتند. هيچ کدام نامی نداشتند. ديگر عادت کرده بوديم که از بازجو تا قاضی بدون نام باشند يا مطمئن باشيم که اگر نامی هم بگويند مستعار است. به نام قانون به ما يورش می آورند، مايی که همه جا ناممان هست و هر وقت بخواهند می توانند به خانه هايمان بيايند و دستگيرمان کنند و آنها هستند که هيچ نشانی از خود نمی گذارند که حتی وقتی شکايت می کنيم بدانيم از چه کسی! گويا به کاری که می کنند آن قدر بی اعتقادند که حتی روی آن را ندارند که نام خود را بر آن بگذارند! با همه پشتوانه ای که به اندازه يک حکومت دارند، اين طور بی نام و نشان! و کجای دنيا است که از قاضی بپرسی نامش را و بگويد برای تو چه فرق می کند فکر کن حداد، راسخ و يا سبحانی! اين طور بی نام و نشان و در جايگاه قضاوت، قضاوتی که قرار نيست داوری بشود.
 
خسته بوديم و بازجوها هر کدام در پی انداختن طعنه ای.با نگاه های آزارنده و همانند رهگذرانی که هنگام رد شدن از کنارت با طعنه ای، سعی در تحقير تو دارند، نگاهشان سراسر جنسيت زده بود.
 
پس از بازجويی کوتاهی، به مکانی ديگر منتقل شديم. وارد خانه ای شديم که گويا بازداشت گاه بود. در آستانه در برای لحظه ای حس کردم "خانه امن" است خانه ای بی نام و نشان تر از خودشان. حس تلخی داشتم. کاش نگرانمان می شدند. هيچ کس از بازداشت ما خبر نداشت. اما به داخل که رفتيم حسم کم کم بر طرف شد، با ديدن روشنايی بازداشتگاه. باز هم يکی يکی مار ا برای بازجويی طولاتی تر بردند. و هر کس را که می بردند ديگر نمی ديديم. حدس زده بوديم که به جای ديگری برده باشند تا از بازجويی يک ديگر مطلع نشويم. صدايم کردند با ايما و اشاره. اين هم نوعی تحقير بود که با نگاه تو را بخواهند. بازجويی از تهران، پس از مدتی پرسه زدن به سراغم آمد و با لحن ناخوشايندی سعی داشت مرا عصبانی کند.
 
از خواسته هايم پرسيد و من دفاع کردم. گفت به چه شهرهايی رفته ای و گفتم گزارش همه در سايت هست به همراه اسامی.و نام سايت را در برگه بازجويی نوشتم. قرآن آورد و من دفاع کردم. ناگهان نوشت نظرت درباره جمهوری اسلامی چيست؟
 
ديروز بعد از آن که از بازار برگشتيم، منصوره و زارا تا نيمه هايی از شب بيدار نشستند تا به روشی جديد برای برگزاری کارگاه، برسند. شيوه ای که مشارکتی تر باشد و افراد را بيشتر راغب کند که تا آخر کارگاه همراه باشند. بخش کوتاهی هم قرار بود اضافه شود درباره هزينه هايی که به کمپين تحميل ميشود. بخشی که ديگر به فکر های روزمره مان سنجاق شده بود. درباره ايمانی که هر کس بايد به کار خود داشته باشد و اگر ايمان ندارد و يا انگيزه، بهتر است کاری نکند. برای کاری که اعتقادی نداريد سخت است دفاع کنيد. اگر نمی توانی دفاع کنی حداقل در محکمه خودت، بهتر است همراه نباشی.هر کس برای خود محکمه ای بگذارد و ببيند می خواهد تا کجا بيايد. آيا اعتقاد دارد که اين قوانين بايد تغيير کنند؟ آيا اعتقاد به شيوه ای که در پيش گرفته ايم،دارد؟ اگر چنين نباشد چگونه می خواهيم زمانی که هزينه ها تحميل می شوند ، بار هزينه ها را بر دوش کشيم؟چگونه در برابر حرف های بازجوها بر سر خواسته هايمان ايستاده و پشيمان نباشيم. بايد همه فکر کنيم که در لحظه هايی که فشاری بر ما تحميل می شود، شايد که تنها باشيم و خودمان تنها کسی باشيم که بخواهيم از خودمان دفاع کنيم و به اميد کس ديگری نباشيم. برای چنين مواقعی آيا آنقدر به کارمان ايمان داريم؟ پس تا جايی برويم که اعتقاد داريم. آن چنان اعتقادی که برسرش بايستيم و دفاع کنيم و اگر چنين نباشد می شکنيم، خرد می شويم و بار ديگر نمی توانيم بلند شويم. و اين تجربه را برای هميشه در ذهنمان نگه می داريم تجربه ای که در پس آن بی اعتمادی است و ترديد و دلزدگی! و چگونه زمانی که اين گونه خود و خواسته هايمان را در لحظه هايی اين چنين در يابيم، مقاوم تر می شويم و از دل هزينه هايی که هربار بر ما تحميل می شوند، اين بار به جای مقصر شمردن خود، شيوه هايی نو جايگزين می کنيم؛ شيوه هايی که از دل همين حرکت های کوچک روزمره مان بر ميخيزد و اين بار انتخاب کرده ايم نه آنکه انتخاب شده باشيم.
 
نظر من درباره جمهوری اسلامی چه می توانست باشد. برای من چه فرقی می کرد که اين اسم چه باشد جمهوری؟ اسلامی ؟ و يا هر چيز ديگری؟ ما ميخواهيم برابر باشيم و بيش از شما به آبادی اين کشور کوشيديم. زمانی که آنقدر فرصت نداشتيم که حرف ها را بزنيم و آمدند و تازه آنها هنوز انتخاب نکرده بودند که چه می خواهند. برای چيزی کتک خوردند که هنوز تصميم قاطعی برايش نداشتند. چطور سعی هر روزه بر اين است که دايره ما را کوچک تر و منزوی تر سازند و تو همچنان در ادامه به باز کردن اين دايره فکر می کنی.آيا شما هم لحظه هايی با خود تنها نشسته ايد و به کاری که می کنيد فکر کرده ايد. چگونه اعتقاد خود را سنجيده ايد؟ آيا می انديشيد که چرا هر لحظه که اين دايره را تنگ تر می کنيد و با نيرويی که هر لحظه از ما تحليل می رود ،چگونه می توانيم دايره را بار ديگر باز کنيم. می خواستم بگويم شما هم لحظه هايی تنها بنشينيد و فکر کنيد آيا به کاری که می کنيد آنقدر اعتقاد داريد که اگر پای ميز محاکمه بنشينيد بتوانيد دفاع کنيد بدون آنکه لحظه ای نام جمهوری اسلامی به کمکتان بيايد؟
 
در آخر برگه ای آورد، تعهدی که در روز خاصی که ننوشته بودند در تهران به اطلاعات مراجعه کنم. برگه ای که جلوی اتهام آن خالی بود و من وقتی پرسيدم که به چه اتهامی؟ گفت بنويس شرکت در جلسه غير قانونی! و اعتراض کردم که به جرم ناکرده اعتراف نمی کنم. مجلس ما قانونی بود و حمله شما غير قانونی.قاضی را آورد که مرا ارشاد کند که چه بنويسم. و او بندی از قانون را برای من خواند، بندی که کاملا دروغ و افترا به قانون مجازات بود. گفت "طبق قانون مجازات اسلامی، بند ۴۹۸ ، تشکيل هر دسته و رسته و .. بدون مجوز غير قانونی است و حکم آن سه ماه تا ۵ سال زندان است و من در حقتان لطف می کنم که آزاد می شويد. چرا که طبق اين بند تجمع بيش از دو نفر در خانه بدون اخذ مجوز ممنوع است." در حالی که چنين بندی وجود خارجی نداشت. و من گفتم چگونه می شود طبق قانون اساسی تجمع در بيرون از خانه بدون حمل سلاح آزاد باشد و در خانه ممنوع!
 
گفتم هر بار گفته اند با مطالبتمان کاری ندارند. برخی از اين خواسته ها را رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام و رئيس قوه قضائيه مطرح کرده اند و گفت به من ربطی ندارد که خواسته های شما چيست و يا چه کسان ديگری هم اين خواسته ها را دارند. برای من تنها چيزی که مهم است اين است که در اينجا، حوزه استحفاظی من! کار نکنيد. به شما چه که در اينجا چه می گذرد. گفتم می دانی آمار خودسوزی در اينجا چقدر بالاست. برای او فرقی نمی کرد.
 
يک سال از کمپين می گذرد و از خرم آباد تنها ۱۵۰ امضا داريم. نمی دانم چرا حتی همين تعداد برای من ارزش ديگری دارد. در همان ماه های اول بود که "سپيده" نامی با من تماس گرفت و گفت چرا به خرم آباد نمی آييد. پزشک بود و می گفت "هنوز هم اينجا خون بس يک سنت است." دختری را در همان هفته به پيش او آورده بودند، دختری که خون به چهره نداشت و با همين سنت، خانواده داماد از او بيگاری کشيده بودند. بايد به آنجا می رفتيم اما چگونه؟! زمانی که دومين داوطلب را يافتيم اميدوار بوديم که شايد او بتواند تعدادی داوطلب ديگر را جمع کند، اما او نيز تنها بود و مجبور بود به تنهايی با خانواده خود نيز بجنگد.
 
اين بار اما به اميد برگزاری کارگاه به خرم آباد آمديم. داوطلبانی بودند که از پيش تعدادی امضا جمع کرده بودند، حدود ۷۰ امضا، و تعدادی داوطلب تا بتوانيم برای آنها توضيح دهيم که کمپين چيست و چه می خواهد، معجزه بود شايد، در شهری که دومين آمار بالای خودسوزی زنان را از آن خود کرده بود و هنوز هم خون بس سنت رايج روستاهای اطراف آن بود.
 
هر بار که به شهری می روی و با حسی از غربت فکر می کنی چطور وارد صحبت با مردمان اش شوی بر سر همين خواسته هايی که بارها از آنها سخن گفته ای، می بينی که چندان تفاوتی با هم نداريم.
 
"خانم مگه فايده ای هم داره"
 
و وقتی توضيح می دهی که چطور حتی در اين مدت يک سال توانسته ايم تاثير بگذاريم به طوری که برخی از بحث ها وارد مجلس شده و با سکوت به هيچ نتيجه ای قطعا نمی رسيم.
 
" کار با ارزشی می کنيد، اما در اين حکومت کسی به حرف شما گوش نمی ده"
 
باور کنيد واکنش ها گاهی آنقدر شبيه هم هستند که فکر می کنم چطور به طور يکسان نااميدی از اين جنس، در ميان همه شهرها رخنه کرده و همه را از حرکت بازداشته. اما برخی را هم می بينی که بارقه ای از اميد در چشمانشان موج می زند همانند همان زنی که در مغازه خواربارفروشی رو به منصوره کرد و گفت به اينجا بياييد عصری، وقتی که زنها جمع می شوند، در همين محوطه روبرو.
 
و حال در خرم آباد و در ميان بازار بوديم که پسری از ميان موج تمسخر مردان ديگر گفت "نمی خواهم همسری داشته باشم که با من برابر نباشد" و در کنار اولويت قانونی نوشت "تعدد زوجات!"
 
اما برای او مهم نبود که ما برای چه به خرم آباد آمده ايم، تنها نمی خواست حوزه تحت نظر او را از کنترل مردانه اش خارج کنيم. نمی دانست برای من هم فرقی نمی کند که به چه شهری و با چه نامی آمده باشم. تنها می دانستم که زن هستم و آنها که خود را از سر ناچری می سوزانند هم زن هستند و به اعتبار همين سنت و قانون است که خود را اين گونه به آتش می کشند. پسری بود که وقتی به او گفتم می دانی شهری که در آن زندگی می کنی دومين آمار بالای خودسوزی را دارد گفت "خانم اينجا هر دختری قهر می کنه خودشو می سوزونه" و در شهر او خودسوزی آنقدر رايج بود که باورش هم آسان بود، تنها با يک قهر کوچک! تو می خواهی قدرت شاهانه خود را به رخ بکشی و من می خواهم حق خود را بگيرم و حق خود می دانم که حقم را با هر کسی بگويم.
 
همه ما را نشاندند بر روی زمين و رضا را آوردند، صاحبِ خانه ای که کارگاه در آن برگزار شده بود. و رضا را با چشم بند آوردند و روبروی ما بر روی صندلی نشاندند. به همه ما لبخندی زد. لحظاتی پيش گفته بودند که نمی دانی شما را نجات داديم از توطئه ای که برايتان چيده شده بود!
 
و حال رضا از توطئه ای که برای ما چيده بود می گفت" طرفدار حقوق کارگران هستم و ... " اعتراف رضا به عقايد انسانی اش قرار بود ما را مجاب کند که گول خورده ايم. و همه ما گول خورده بوديم، چه آنها که ما را دعوت کرده بودند، چه ما که برايشان می خواستيم کارگاه برگزار کنيم، چه زنان و مردانی که به کارگاه دعوت شده بودند. تک گويی ای که هميشه بازجويان با تو دارند، زمانی که روبرويشان نشسته ای.و هميشه سعی دارند به تو بفهمانند که مدهوشانی هستيم که گوسفندوار به دنبال قافله ای راه می افتيم و عاقلانی هستند که ما را به هوش آورده و سر به راه می کنند.
 
سناريوشان به پايان نزديک بود. با عجله راهی مان کردند که به اتوبوس شب برسيم! در حالی که نگران افرادی بوديم که آزاد نشده بودند. قاضی به بدرقه ما آمده بود که تذکر دهد از حوزه استحفاظی اش تبعيد شده ايم، طبق قانون نانوشته او! اما در ترمينال به ما تبعيد شدگان گفتند که آقايی ساعت ۷ زنگ زده و بليط های شما را کنسل کرده است و ما سرگردان بين دفاتر مختلف مسافربری در رفت و آمد بوديم که سرانجام اتوبوسی در اين نيمه شب رمضان ما را به سحرتهران می رساند يا نه. بار ديگر به تهران آمديم، پر از بغض و در حالی که همچنان خرم آباد بالاترين آمارهای خودسوزی زنان را داشت و برای آنها تفاوتی نمی کرد که اين آمار بالاتر رود.

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول