وقتی طناب دار
چشمان پر تشنّج محکومی را
از کاسه با فشار به بيرون می ريخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پير و خسته شان تير می کشيد
اما هميشه در حواشی ميدان ها
اين جانيان کوچک را می ديدی
که ايستاده اند
وخيره گشته اند
به ريزش مداوم فواره های آب
فروغ فرخزاد
در برابر زندانی کردن و تا آستانه ی مرگ بردن عماد الدين باقی سکوت
کرده اند. می ترسند به او «آلوده» شوند و بر دامان پاک
انقلابيشان گردی از لباس زندان «ترکش خوردگان دو خرداد» بنشيند.
چرا؟
خانم ها و آقايان! به من جواب بدهيد. من از شما سئوال می کنم:
آيا بايد همه، انقلابی يا خود انقلابی بين باشند تا حق حيات داشته
باشند؟ چند نفر از ما انقلابی ها و خود انقلابی بين ها، چند صدم
کارهايی را که باقی، بی سر و صدا و بی ادعا، برای محروم ترين و بی پناه
ترين آدم های کشور ما، يعنی زندانيانِ در آستانه ی اعدام انجام داده
است، انجام داده ايم در اين سال های بد؟ سال های بدِ پر از افتخار. پر از افتخار امضا کردن بيانيه ها و اعلاميه ها و نوشتن مقاله ها و شعر ها
و قصه ها و کوفت ها و زهرمار ها...
منظورم از حق حيات باقی، حق زنده بودن او نيست. اگرچه اين حق ساده را
هم در هر لحظه ی اين روز ها و اين شب ها، با وضعيتی که او در زندان
دارد، ممکن است فردا بشنويم که با سکته يی، با خودکشی يی از همان نوع
سکته ها و خودکشی های اکبر محمدی ها و فيض مهدوی ها و دکتر زهرا ها، از
او سلب کرده اند.
منظورم «حق شهروندی» او هم نيست. «حق شهروندی» و اين جور چيز ها را
برای خودتان نگاه داريد خانم ها و آقايان! من فکر نمی کنم که باقی به
اين نوع حق و حقوق ها و صدقه سری های شما ها ـ يعنی ما ها ـ نيازی
داشته باشد.
منظورم حق حيات سياسی، و کرامت انسانی کسی است که مثل من و شما فکر نمی
کند، امّا در چهارچوب همان دستگاه فکری و ارزشی خودش، بارها و بار ها
با جان خود خطر کرده است تاجان ديگری را نجات دهد. جان جوانی در آستانه
ی اعدام را. جان زنی در آستانه ی سنگسار شدن به گناه عشق را.
و فردای کودکی قربانی کار و رنج را که به جرم قتلی کرده يا ناکرده، به
زندانش انداخته اند و حالا دارند روز ها و شب ها را می شمارند تا در
سالگرد تولدش، وقتی که به «سن قانونی اعدام شدن» رسيد به دار
بياويزندش. تا خفه شود. تا دست و پا بزند. تا چشم هايش از کاسه بيرون
بپرند...
بانوی بزرگوار، آسيه امينی را از نزديک نمی شناسم. خودش را نديده ام.
امّا اشک های او را چرا. اشک هايی که به جز من هيچ کس ديگری نديده
استشان. به هنگام روايت اعدام عاطفه ۱۶ ساله که حاکم شرع با دست های
خود طناب دار او را بالا کشيد. در فيلم نيمه مستندی که در همين
تلويزيون های فرانسه هم نشان دادند.
اشک های پنهان آسيه را من ديده ام، وقتی فکر می کرد که من اشک های او
را نمی بينم، و می کوشيد خودش را قرص و محکم نگاه دارد و جلو دوربين
گريه نکند.
و وقتی که هيچ نکوشيدم من که خودم را قرص و محکم نگاه دارم و در خلوتِ
اتاقم نگريم.
ديگران را نمی دانم. امّا برای خودم، خواندن دوباره ی نوشته ی او در
باره ی باقی، کافی است تا از خودم بپرسم:
ـ چرا؟
محمد علی اصفهانی
۲۹ مرداد ۱۳۸۷
حقوق بشر جايی درحوالی باور ماست
برای عمادالدين باقی
آسيه امينی |
سه شنبه ۲۵ دی ۱۳۸۶
عماد الدين باقی سالها فعاليت سياسی کرد و حتا در تثبيت حکومت جمهوری
اسلامی و نيز در دفاع از آن، سالها تلاش کرد و قلم زد، تا در نهايت به
حکم پيش فرضی که می گويد "انقلاب فرزندان خود را می بلعد"، راهی بند
زندانيان سياسی همان حکومتی شود که وی عمری را برای شاخ و بر دادنش
صرف کرده بود. اما سه سال زمان، فرصتی بود تا او خود را از ميدان
فعاليت سياسی به ميدان فعاليت اجتماعی بکشاند و از يک کنشگر سياسی
تبديل به کنشگری شود که "مردم" را بدون پيش فرضهای سياسی و مکتبی و
حزبی، و تنها به دليل "مردم بودن" و ايرانی بودن، به انجمن دفاع از
حقوق زندانيان دعوت و از ايشان دفاع کند. سه سال زمان ـ گرچه خود،
عمری است ـ ولی فرصتی بود برای اينکه او بداند که آنچه وطن ما را رنج
می دهد، گرچه خاطره تاريخی استبدادی صدها ساله است، اما ريشه هايش را
بايد در جايی جست که "حق مردم" تعريف می شود.
داير کردن "انجمن دفاع از حقوق زندانيان"، که در واقع حمايت از بی دفاع
ترين و بی حامی ترين اقشار جامعه است، زدن به ناف هدف بود برای کسی که
می خواست اين تغيير مسير را ثابت کند. زيرا در اين مسير نمی شود مثلا
از روشنفکر دينی دگر انديش دفاع کرد و خانواده زندانيان سياسی متهم به
بمب گذاری اهواز را به دفتر راه نداد. نمی شود از قربانيان يک گروه
سياسی دفاع کرد و از وکيل نداشتن فلان فعال سياسی که ايده و مشی اش را
قبول نداری دفاع نکرد. برای اين است که می گويم او به ناف هدف زد.
حقوق بشر در کشور ما عرصه تمرين و آزمون است. نمی شود بروی به داخل رود
و انتظار داشته باشی خيس نشوي. نمی شود بروی داخل گود حقوق بشر و مثلا
موافق اعدام يا سنگسار آدمها باشي. و عمادالدين باقی با وجود اينکه
پسزمينه دينی و مذهبی قوی داشت و با وجود اينکه می دانست برای نوشتن از
حذف اعدام و قصاص، چه بهای سنگينی در انتظار اوست ولی به آب زد و از
تن خيس نهراسيد.
اما بايد اقراری کنم؛ من از او پيش از آنکه از نزديک بشناسمش، چنين
تصويری حتا از انجمن دفاع و مشخص تر، از شخص آقای باقی نداشتم. بايد
اقرار کنم تصويری که من از فردی چون باقی داشتم، مثل تصويری که از
بسياری از اصلاح طلبان در ذهن دارم، تصوير مردی بود در داخل حکومت
جمهوری اسلامی، که فرقش با ديگر همتايانش در اين است که از يک دوره
سياسی به بعد، سعی کردند تا گذشته تلخ را ـ چه آنها در آن دخيل بوده
باشند و چه نه ـ از خاطر ببرند و به آينده شيرين اميدوار باشند.
اين تفاوت ما بود. يا شايد تفاوتی بود که در تصوير ذهنی من وجود داشت ـ
و برای بسياری کسان هنوز هم دارد ـ که من امثال باقی را روزنامه
نگارانی برآمده از دل حکومت می ديدم و امثال خودم را روزنامه نگارانی
برآمده از ميان مردم. در نتيجه آنها را حافظ منافع حکومت، و روزنامه
نگاران مستقل را حافظ منافع مردم می ديدم. اين تصوير، نه فقط در ذهن من
که می دانم در ذهن بسياری از روزنامه نگاران مستقلی که در مطبوعات
کشور قلم می زنند، وجود دارد. باری، برای من عماد الدين باقی نيز از
همين دسته بود. جسارت او را در نوشتن می ديدم و در نگاه اول می ستودم،
اما خيلی زود به خودم نهيب می زدم که: "پشتش گرم است!"
بعد از زندان نيز برای من تا وقتی او را از نزديک نديده بودم، وضع به
همين منوال بود. تا روزی که می خواستم نمايشگاه نقاشی های دختری محکوم
به اعدام را در يکی از گالری های تهران برگزار کنم و به کمک بسياری از
فعالان حقوق بشر نياز داشتم. دوستی پيشنهاد کرد به سراغ انجمن دفاع هم
بروم. همين توضيحات بالا را آوردم و گفتم:" قماش ما از هم جداست و
کاری که من می کنم نه کار سياسی است و نه به کمکی از آن دست نياز
دارم." او اصرار کرد که من اشتباه می کنم و جالب اين بود که از " باقی
بعد از زندان" می گفت و مصر بود که با قبلش قابل مقايسه نيست.
به هر حال مساله، مساله من نبود و بايد از همه امکانات موجود استفاده
می کردم. پس با دفتر انجمن تماس گرفتم و با آقای باقی قراری گذاشتم.
روز پنج شنبه اوايل پاييز بود. به گمانم صحبتهايمان دو سه ساعتی به
درازا کشيد. چرا که تمام آنچه را که اينجا به اختصار و اشاره نوشته ام
در آن روز با تفصيل و تفسير به خود آقای باقی گفتم. انصافا صبورانه گوش
کرد. حرفهايم که تمام شد با خنده گفت: خب حالا من چه بايد بکنم؟! و
منتظر نماند تا من جواب بدهم. و شروع کرد در مورد خودش، باورهايش و اين
که اتفاقا مهم است که فردی با پيشينه و پسينه مذهبی بر ضد اعدام تلاش
کند گفتن. از محدوديتها گفت و...
و خيلی زود تکليف مرا روشن کرد و گفت: حساب انجمن دفاع از حقوق
زندانيان، از من جداست. من به خاطر اين انجمن، از خيلی از فعاليتهايم
کناره گرفته ام. نمی خواهم آسيب ببيند. نمی خواهم حتا يک سخنرانی يا
نوشته ام باعث شود که نتيجه اش به ضرر انجمن شود. فعلا ترجيح می دهم
همه تلاشم را معطوف به آن کنم. اينجا مساله حمايت از جان آدمهاست.
و خب، از اينجا می شد مرز مشترک را پيدا کرد. حرفم را از محکومان به
سنگسار شروع کردم و اينکه کسی از قربانيان اين احکام دفاع نمی کند. از
کمپينی گفتم که با عده ای از فعالان زن به راه انداخته بوديم و قصدمان
حمايت از قربانيان سنگسار و هدفمان حذف اين حکم از قانون بود.
از ديگر اعدامی هايی گفتم که روی پرونده هايشان کار کرده بودم. اين
مقدمه ها را چيدم و بالاخره به دلارا دارابی رسيدم. اينکه پرونده
حقوقی اش بسته شده و چقدر نيازمند اين است که دوباره بررسی شود. اينکه
حرفهای وکيلش با اينکه منطقی است، ولی مورد توجه قرار نگرفته و اين
دختر که در ۱۷ سالگی به اتهام قتل دستگيرشده، درآستانه اعدام است و
بايد کاری کرد. او با روی باز درخواست کمکم را پذيرفت. من می خواستم
در اين مورد حرف زده شود. می خواستم آنها سکوت نکنند و از روابط و
امکاناتشان برای حمايت از اين دختر استفاده کنند... و اين راه و رسمها
را عمادالدين باقی و همسر همراهش خوب می دانستند. حتا در روز افتتاح
نمايشگاه هم او ساعتی در گالری ماند تا به بازديدکنندگان، توضيح بدهد.
دلارا تنها زندانی نبود که برای حمايت از او به سراغ رئيس انجمن دفاع
رفتم. صبح روز سه شنبه ای که خبرنگاری سراسيمه تماس گرفت و گفت سينا
پايمرد را صبح فردا اعدام می کنند، آقای باقی اولين کسی بود که شماره
تلفنش را گرفتم. همان شب حوالی ۱۲ نيمه شب تا گرگ و ميش صبح چهارشنبه،
کسانی که پشت در زندان اوين يا برای التماس آمده بودند يا برای
انتقام، مرد بلند قامتی را می ديدند که در کار هيچ يک از اين دو نبود؛
باقی به همراه همسرش تا سپيده دمان، موبايل به دست، در حال گفت و گو و
کمک گرفتن برای جلوگيری از اعدام پسری بودند که به جرم ارتکاب قتل در
۱۶ سالگی بايد در ۱۸ سالگی اعدام می شد. آن شب چند باری صدايم کرد و
گفت: تو مطمئنی که می توانی پول ديه ای که اولياء دم طلب کرده اند را
بدهی؟! و من واقعا نمی دانم به چه اتکائی فقط پشت هم می گفتم: قول می
دهم، قول می دهم!
هنوز هم کسی را که پول ديه سينا را چند روز بعد به تنهايی پرداخت نه می
شناسم و نه او را ديده ام. ولی مطمئنم که بايد جايی در حوالی همان
اطمينان و باور، هم را ديده باشيم. همان باوری که آقای باقی و همسرش را
نيز به اوين کشاند و... حيف که وقتی سينا آزاد شد، آن مرد بلند قامت
خودش پشت ميله ها بود و نبود تا رهايی را با او جشن بگيرد.
بعد بيشتر و بيشتر باورم شد که زندان می تواند جای "حق" را در ذهن
آدمها تغيير دهد. حق حاکم جايش را بدهد به حق مردم. با همين نگاه،
دوباره و دوباره وقت درماندگی آدمهايی که دستشان از زمين و زمان کوتاه
می شد، کسانی که در واپسين لحظه ها همچنان اميدوار به تو رو می آورند
که شايد تلفنی، خبری و نوشته ای، آنها را دور کند از سپيده دم
چهارشنبه، تماس می گرفتم به تلفن همراه رئيس انجمن دفاع. و او هم
هميشه شاکی که: "چرا اين قدر دير!؟"
اعداميان اراک و زير ۱۸ ساله ها و سنگساريها و... از همين دست بودند.
اين همه را نوشتم که بگويم جرم امروز عمادالدين باقی، با آنچه او را
بار قبل به پشت ميله ها کشاند يکی نيست.
آن بار، او يک روزنامه نگار منتقد بخشی از حاکميت بود. او سازنده بخشی
از نظام بود که بعدها منتقدش شد. اما امروز او يک فعال جامعه مدنی
است. فعالی که فقط در حوزه انديشه با مجازات اعدام مخالفت نمی کند،
بلکه در عمل، به خانواده های زندانيان اعدامی نزديک می شود. حرفشان را
می شنود. برايشان وکيل می گيرد و در دفاع از آنها سينه سپر می کند.
اين، آن چيزی است که بسياری از روشنفکران ما از آن دور مانده اند. حقوق
مردم را نمی شود تنها در کتابها و در حوزه انديشه جست و دنبال کرد.
آن، اگر چه لازم است اما کافی نيست. زيرا تا دمخور نباشی با آنها و
صدايشان را نشنوی، عمق اين "حق" را درک نمی کنی. حقوق بشر را نمی شود
پشت ميز نشست و به دنيا صادر کرد. حقوق بشر جايی در حوالی باور عملی
ماست.
آسيه امينی
۲۵ دی ۱۳۸۶
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
٭ مقاله ی خانم آسيه امينی را از
منبع زير سرقت کرده ام:
http://freedomforbaghi.blogspot.com/2008/01/blog-post_26.html