آن ها دارند فرو می پاشند. از درون. نه
مثل ميوه يی که فرو می پاشد تا دانه يی را که در دل خود
پرورانيده است به سينه ی خاک بسپارد. بلکه مثل لاشه يی که
گنديده است و در حال تجزيه شدن است.
آنچه ما به نام ميوه می شناسيم و گمان می بريم که غايت گياه،
رسيدن به آن است، هيچ نيست به جز حفاظی برای دانه. برآمده از
نياز گياه به تکثير خود در ابعاد مضاعف در مضاعف.
اين را من نمی گويم. علم گياه شناسی، در توضيح شکل گيری ميوه،
اين را می گويد.
لاشه يی که می گندد اما موجود زنده يی
بوده است که نيرو های درونيش، بعد از مدتی هماهنگی با همديگر
برای سرپا نگاه داشتن او، رو به اضمحلال گذاشته اند، و
سرانجام، امکان حفظ رابطه ی ارگانيک حيات ميان خود را از دست
داده اند. و شرايط پيرامونشان نيز به گونه يی است که نتوانسته
است به در کنار يکديگر باقی ماندنِ حتی مکانيکی هم کمکشان کند،
و از اضمحلال کامل نجاتشان دهد.
گياهی که به بار می نشيند و ميوه می دهد، و ميوه يی که فرو می
پاشد و دانه ی خود، يعنی نيروی حيات خود را در فروپاشی خود
آزاد می کند، و نيز لاشه يی که می گندد و تجزيه می شود و حتی
نمی تواند در حد يک فسيل، بر سنگی نقش ببندد، همه از يک قانون
واحد پيروی می کنند. و منشأ همه شان هم حيات است.
«مرگ، پايان کبوتر نيست» به قول سهراب سپهری. و «کدام دانه
فروشد به خاک و باز نرُست؟» به قول جلال الدين بلخی.
اما بر اين هر دو کلام، تبصره يی لازم است: شرط بيرونی. و بها
و اثر شرط بيرونی، کمتر از شرط درونی و بها و اثر شرط درونی ـ
که بعضی ها آن را مبنا می خوانند ـ نيست.
اگر لاشه را بتوانند در خلأ نگاه دارند، نخواهد گنديد و تجزيه
نخواهد شد. و اگر دانه را نتوانند آبياری کنند و بپرورانند، دل
خاک را نخواهد شکافت و بر نخواهد آمد و سبز نخواهد شد. حالا يک
وقت هست که دست طبيعت کار آبياری و پرورش دانه در دل خاک را به
سامان می رساند، و يک وقت هست که انسان.
اگر بخواهيم همه چيز را به دست طبيعت بسپاريم، بالاخره يک وقت
يک خبری می شود. اما در غياب ما. و شايد بعد از آن که خودمان
هم لاشه يی شديم و گنديديم و تجزيه شديم.
جنبش خرداد، و يا به تعبيری ديگر جنبش سبز (بر سر نام به جان
يکديگر نيافتيم ٭) دانه يی است
در دل خاکی مستعد و بارور: مردمی که ديگر آن مردم پيش از بيست
و دو خرداد هشتاد و هشت نيستند.
اين دانه را اما اگر به حال خود رهاکنيم، اين ما نخواهيم بود
که سرنوشتش را و سرگذشتش را رقم خواهيم زد. خيلی اگر شانس
بياوريم، سر از خاک بر خواهد آورد. بنا به قانون طبيعت. ولی
معلوم نيست که باز هم بنا بر قانون طبيعت، پيش از رشد، به
آسانی پامالش نکنند. به مصداق «که در نظام طبيعت، ضعيف پامال
است». و يا به اين سو و آن سو نپيچانندش. به مصداق «چوب تر را
چنان که خواهی پيچ».
صرف نظر از آن ها که می خواهند پامالش کنند، خيلی ها هم می
خواهند به اين سو و آن سو بپيچانندش. آيا اين، لازم به توضيح
است؟ آری، و نه. روی هم رفته نه. چون همه کم و بيش داريم می
بينيم آنچه را می بينيم. ولی نه روی هم رفته، بلکه جزء به جزء،
آری. و خيلی هم آری! و «اين سخن بگذار تا وقت دگر»...
شرط درونی فراهم است:
نيروی حيات متراکم، يا نيروی متراکم حيات.
و خاک هم مستعد است و بارور.
اما آيا اين، همه ی کار است؟
رهبری همه، حرف زيبايی است. هر شهروند، يک رهبر هم همينطور.
اما نتيجه ی حرف زيبا، هميشه عمل زيبا نيست. و فاصله ی ميان
حرف زيبا و عمل زيبا را تفاوت ميان ماهيت جيزی به نام «حرف» و
ماهيت چيزی به نام «عمل»، تعيين می کند. و کاش می شد هر حرف
زيبايی را، در عمل، عينيت بخشيد. و چنين نيست افسوس.
اين جنبش، نيازمند يک رهبری مشخص و ملموس و معين است. رهبری نه
در معنای «رهبر معظم انقلاب»، يا «رهبر مقاومت»، «ولی فقيه»،
يا «رهبر ايده ئولوژيک»، و کوفت، يا زهر مار. که اين هر دو از
يک سنخند و به روابط قبيله يی و مادون حتی فئودالی بر می
گردند، نه به روابط جامعه ی انسانی معاصر.
رهبری در معنايی که در شأن انسان دوران پشت سر گذاشتن پيشرفته
ترين مراحل سرمايه داری است.
انتظار چنين رهبری يی را در شرايط کنونی جنبش داشتن نيز اما
متأسفانه چيزی است در حد يک حرف زيبا. به دلايل مختلف: از فرصت
های سوخته و سوزانيده شده بگير، تا آشفتگی و درهم فرو ريختگی
اپوزيسيون. که البته عوامل متعددی در اين آشفتگی و درهم فرو
ريختگی دخيلند؛ و به دنبال مقصر اول و دم و سوم گشتن در اين
فرصت اندک و هنوز نسوخته و نسوزانيده شده يی که داريم خود می
تواند بر اين آشفتگی و درهم فرو ريختگی بيافزايد.
و از اين همه بگير تا رؤياپردازی ها و به جای آرزو های خود را
با پذيرش واقعی بودن واقعيت ـ خوب يا بد ـ پيشاروی واقعيت و در
چشم انداز آينده نگريستن، واقعيت را در قامت آرزو های خود
ديدن. و... تا «ديگی که برای من نجوشد، آن به که سر سگ در آن
بجوشد». و الی آخر.
من عقلم به بيش از اين نمی رسد. اگر کسی راه بهتری دارد، راه
عينی و نه ذهنی بهتری، بگويد و بنويسد. تا جايی که عقل من می
رسد، ما دو راه ـ دو راه عينی و نه ذهنی ـ بيشتر پيش روی خود
نداريم:
ـ همراهی با همين جنبش موجود، با همين چهره های شاخص، و با
همين کم و کاست و بيش و افزونش. و البته با نگاهی و با کنشی از
نوع نقد. و «نقد» با «انتقاد»، يکی نيست. کاويدن است و واشکافتن
است و راهجويی است. و انتقاد، فقط جزئی از آن را تشکيل می دهد.
و آن هم «جزء» ی را که محور نيست.
ـ و يا آنچه در يک کلمه می توان آن را انفعال ناميد. اگرچه در
پوش های ديگری از نوع همان واقعيت را در قامت آرزو های خود
ديدن.
راه حل سومی هم هست البته. به دامان دشمنان سوگند خورده ی مردم
ايران آويختن و از آن ها طلب کمک کردن. کمک گرگ غير بومی به
چوپان، با لباس چوپانی بر تن گرگ بومی کردن!
حاکميت، دارد فرو می پاشد. همه ی اجزای آن با همه ی اجزای آن
درگير شده اند. و بی ترديد، تسريع اين روند ـ و نه خود اين
روند ـ مديون جنبش جاری است. و نيز محصول سياستی که اصلاح
طلبان غير حکومتی، در جهت ريزش هرچه بيشتر نيرو های درون
حکومت، در پيش گرفته اند. رهنورد و کروبی و موسوی را اگرچه دو
تن اخير در مقطعی جزء حکومت بودند، نمی توان اصلاح طلب حکومتی
ناميد. اينان بر حکومت، در عمل، شوريده اند. بر کل حکومت.
هرچند که در کلام، نه.
اصطلاح نادرست و دافعه برانگيز و بايد گفت بسيار زشت «عصر
طلايی امام» را در کلام به کار بردن بيان يک ذهنيت است. اما در
عمل، ايستادن در برابر آنچه آن «امام»، استوار کرده بود و می
خواست استوار کند، يک عينيت. ٭٭
و عينت، برتر است از ذهنيت. و تعيين کننده تر. و شاخص تر. و
سنگ محک تر.
بيهوده نيست که حسين شريعتمداری ها و جنتی ها و مصباح يزدی ها
و عسگراولادی ها و رادان ها و فيروز آبادی ها و نقدی ها و نسيه
يی ها، رهنورد ها و کروبی ها و موسوی ها را به «نفاق» متهم می
کنند. و ايدون باد و ايدون تر!
موسوی با بيان اين که در تشريح مسائل مربوط به دهه ی ۶۰ و به
خصوص کشتار ۶۷ «محذوريت» هايی دارد، به تلويحی که چندان با
تصريح متفاوت نيست دارد تضاد های خود را با «امام راحل» و با
گماشتگان او در قصابخانه ها اعلام می کند.
نگاهی به استعفانامه ی موسوی در فاصله ی چند هفته بعد از کشتار
تابستان ۶۷، يعنی در مهرماه ۶۷ و مواردی که در آن استعفانامه
مطرح شده است، قضاوت ما را در مورد او منصفانه تر خواهد کرد.
در آن استعفانامه می بينيم که همه ی تصميم های اساسی در مراکز
ديگری گرفته می شوند که تماماً در اختيار خمينی و دار و دسته ی
ويژه ی او هستند. از بی اطلاعی نخست وزير از اموری حتی به
مراتب کوچکتر از کشتار ۶۷ سخن به ميان می آيد.
آن طور که در کتاب خاطرات منتظری می خوانيم هم، رييس جمهوری
وقت، خامنه ای که همجنس همان جنايتکاران ۶۷ بود نيز گويا تا
مدتی در جريان نبوده است.
وزير اطلاعات وقت (ری شهری)، نخست وزير را به هيچ هم نمی گرفت،
و اصلاً خود را نه موظف به پاسخگويی به او می دانست و نه حتی
موظف به در جريان رفتار های خود قرار دادن او. خودش هم در کتاب
خاطراتش نوشته است که وزير اطلاعات (يعنی خودش و اسلاف و اخلاف
خودش) می بايست با هماهنگی خمينی انتخاب شوند. و «با هماهنگی
خمينی»، شوخی يی بيش برای القای معنای «به دستور خمينی و بدون
فضولی نخست وزير» نيست.
به افراد بی شيله پيله و با نيت خير، کاری ندارم. اما مرد
رندانی هستند که منظوری ديگر دارند. اين ها با تکيه بر موضوع
کشتار ۶۷، به جای گرفتن يقه ی خامنه ای و کسانی که همين حالای
حالا همچنان به همان کشتار ها به شکل ديگر و در ابعاد ديگر
مشغولند، سر ضرب و در وسط اين جدال سرنوشت ساز ميان جنبش و
حاکميت، از موسوی صورت حساب می خواهند. وقتی هم که او با به
کار بردن کلمه ی «محذوريت»، در واقع، پاسخی می دهد که چندين
گام جلوتر از سکوت است (هرچند ناکافی) به لودگی می پردازند تا
اين کار موسوی را به خيال خودشان لوث کنند و بی بها سازند. به
خيال خودشان البته. چرا که بايد موسوی را به هر قيمتی خراب کرد
تا نظر عنايت هار ترين و درنده ترين جناح های جنگ طلب در
آمريکا و اسراييل را به خود معطوف ساخت. مگر نه اين است که فی
المثل دستگاه اوباما و بخش عمده ی حزب دموکرات آمريکا و حتی
بسياری از کنسرواتور های کلاسيک در ميان جمهوری خواهان، می
توانند با ايرانی که مورد نظر جنبش سبز (در اينجا مخصوصاً به
جای «جنبش خرداد» از «جنبش سبز» استفاده می کنم) است بدون مشکل
عمده يی همزيستی داشته باشند، اما اسراييل و نئوکان ها و مافيا
های تهيه و آزمايش و توزيع سلاح ـ هر کدام به تناسب خواست و
منافع مخصوص و مورد نظر خود ـ نه؟
و به ياد داشته باشيم که تا انتخابات به غايت سرنوشت ساز ميان
دوره يی کنگره ی آمريکا (هم مجلس نمايندگان، و هم سنا) در
نوامبر سال جاری، تقريباً سه ماه بيشتر باقی نمانده است.
انتخاباتی که بايد جداگانه به تأثير آن بر انتخابات رياست
جمهوری دو سال ديگر آمريکا ـ که عملاً از يک سال ديگر آغاز می
شود ـ و بر آينده ی منطقه پرداخت.
خطوط مختلف و متعددی که در اين يادداشت شتابزده آمد، تنها
مقدمه يی بود بر متنی که بسيار بيش از اين ها نياز به تفصيل
دارد. تفصيل جزء به جزء. و قسمت به قسمت...
۲۶ مرداد ۱۳۸۹
٭ راقم اين سطور، از همان
نخستين روز های جنبش جاری، به منظور نشان دادن فراگيری و تنوع
طيف ها، و هم ارتفاع نبودن خواست ها در اين جنبش، در منظومه ی
بلندی به نام «خطابه برای شهيدان جنبش خرداد»، اين جنبش فرخنده
را «جنبش خرداد» ناميد.
متن نوشتاری خطابه برای شهيدان جنبش خرداد:
www.ghoghnoos.org/honar/honarg/khataabeh-kh.html
ويده ئوکليپ خطابه برای شهيدان جنبش خرداد:
www.ghoghnoos.org/rtv/khataabeh.html
٭٭ نُه ماه پيش، در نوشته يی با
عنوان «جنبش بی محابای خرداد، جنبش کمی با محابای سبز، و چند
نوع خمينی»، بيشتر به اين موضوع پرداخته
ام:
www.ghoghnoos.org/khabar/khabar09/mohaaba.html